🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۱
-خاک تو سرت کنن، تو مادری مثلا؟ چطوری دلت میاد؟
نسترن دخترته، میخوای بندازیش زیر دست و پای یه مشت پولدار به دردنخور برای پول؟
-گفتم به تو مربوط نیست
-حالا وقتی اومد جنازه شو انداختم کف اینجا میفهمی به من مربوطه یا نه...
نمیدونم از قیافه ام ترسید یا از لحن حرف زدنم که چیزی نگفت،
برگشتم نشستم تو سالن و چشم دوختم به در، دلم میخواست وقتی اومد منو ببینه،
میخواستم ببینم چه عکس العملی نشون میده، مادرش از اتاق نیومد بیرون
اما دیدم همون مردی که تو بغلش بود رفت تو اتاق، زیرلب گفتم: نکبت
یه ربع بعد در بزرگ سالن باز شد و اومد،
نسترن با یه لباس مجلسی خوشگل و موهای شینیون شده و میکاپ اروپاییش،
داشت اینطرف و اونطرف رو نگاه میکرد که میزبان به طرفش رفت،
واقعا داشتم از غیرت خفه میشدم، بلند شدم رفتم طرفش،
منو که دید گفت:
سروش..
میزبان پرسید:
شما همو میشناسید؟
گفتم: بله، اتفاقا مشتری امشب ایشون فقط خودمم، هرچقدر پول لازم باشه هم میپردازم
میزبان گفت:
اختیار دارین، شما که مهمون ویژه هستی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۲
نسترن گفت:
چی میگین شما؟ من با مامانم کار دارم
دستشو گرفتم و گفتم:
بیا، بیا بریم مامانتو ببین، بیا دیگه
جلوی نگاه متعجب بقیه در اتاق و باز کردم،
نسترن باید مادرشو میدید،
مرد همراه مامانش عصبی شد و گفت:
چیه یابو؟ چرا درو یهو باز میکنی؟
گفتم: ببند دهنتو رو تا خودم نبستم
نسترن نگاهش به مادرش بود و حرف نمیزد،
آروم کنار گوشش گفتم:
اینجا عروسی نیست خانوم اینه!
شما هم باید مثل مادرت خدمات بدی
برگشت با غیظ نگاهم کرد،
بعد هم برگشت تا از خونه بره بیرون،
داشتم دنبالش میرفتم که مهران جلوم وایساد و گفت
-چیه سروش؟ میشناسی این مادر و دختر و ناقلا؟
-بیخیال مهران، فعلا شمال منتفیه داداش، زنگ میزنم بهت
دوییدم دنبال نسترن، تو حیاط ویلا جلوش وایسادم و گفتم
-کجا میری عزیزم؟ نسترن...
-ولم کن سروش، نمیتونم تو چشمات نگاه کنم،
مامانم گفت دوستم پولداره یه نفرو میخواد برای پذیرایی، پول خوبی میده، به خودت برس بیا،
اون از بابام که با رفقاش جمع شدن و میکشن و میخورن،
اونجا امنیت ندارم اینجا امنیت ندارم، پیش توام که...
-پیش من چی؟ نسترن دیگه نمیذارم بری تو اون خونه، میبرمت پیش خودم خونه ی خودم، نسترن..
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_172
- طفلک امشب پاش درد میکرد رفت تو اتاقش استراحت کنه منو مهسا کارها رو انجام میدیم...
نعیمه نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد و گفت:
-؛مگه از اول تو خونه بابات کار کردی که الان بخوای کلفتی کنی ها بیا بیرون ببینم...
- ولی مهسا...
- من کاری به این دختره ندارم این از سر و وضعش معلومه که تا الان کار کرده و عادت داره...تو بیا بیرون....
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- الان تو از سر و وضع من فهمیدی که قبلاً چیکار میکردمها؟
نعیمه پوزخندی زد و گفت:
- آخه وضعیت خانوادت رو هم دیدم...
- بهتره راجع به خانواده من درست حرف بزنی!
نعیمه ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خانواده اصلاً مگه تو خانوادهای هم داری؟ از وقتی که آوردیمت اینجا حتی یک بار هم نرفتی به دیدنشون اونا هم از تو یادشون نمیاد کاملا معلومه که فقط میخواستن این وصلت سر بگیره همین...
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- این مسئله به شما ربطی نداره!
نعیمه چشماشو گرد کرد و گفت:
- گندهتر از دهنت حرف نزن وگرنه من میدونم و تو فهمیدی؟؟؟؟
با عصبانیت نگاهش کردم که ارغوان آهسته گفت:
- بس کنین دیگه بچه شدین پریدین به هم؟
نعیمه دستشو آورد بالا و گفت:
- تو یکی ساکت باش... دستت درد نکنه ناسلامتی دختر منی اون وقت با این عفریته یه جوری رفتار میکنی که انگار آدم مهمیه تو این خونه؟؟ نمیفهمی پدرت رو سر من هوو آورده؟؟
ارغوان نگاه کلافهای به مادرش انداخت و گفت:
- چه ربطی داره ؟
- خیلی ربط داره تو الان نباید چشت دیدن این دخترو داشته باشی... نه اینکه اینجوری...
ارغوان پرید وسط حرفش و گفت:
- اولاً اینکه کسی حریف کارای بابا نمیشه... هر کاری دوست داشته باشه انجام میده... دوماً اینکه قضیه مهسا کاملاً فرق میکنه، خودشم مخالف این ازدواج بوده ولی خب به خاطر بدهی پدرش مجبور شده شما اینو درک نمیکنی؟
نعیمه یهو زیر گریه و از آشپزخانه بیرون رفت.
ارغوان کلافه سرشو تکون داد...
شیر آب و بست و گفت:
- لطفاً اینا رو بشور تا برم از دلش در بیارم...
با ناراحتی سرمو تکون دادم و گفتم:
- برو عزیزم فقط به خاطر من الکی با مادرت بحث نکن اون حق داره که نخواد من توی این خونه باشم....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۳
-نمیشه که، قانون پدرمون و درمیاره، بابام...
-بابات با من، یه کاری میکنم خودش بیاد رضایت بده
دماغشو پاک کرد و گفت:
خانواده ی خودت چی؟
-نمیدونم، واقعا نمیدونم، ولی امشب مهمه که دوباره برنگردی تو اون لجنزار، بریم نسترن..
دوتایی از اونجا اومدیم بیرون، ماشین نداشتم، نمیدونستم چطوری بریم،
به نسترن نگاه کردم و گفتم:
ماشینمو نیاوردم، بذار آژانس بگیرم...
قبل از اینکه شماره ی آژانس پیدا کنم مهران اومد دنبالمو وقتی دید میخوام با نسترن برم گفت
-مادرش دنبالش میگرده، سروش بیخیال اینا کارشون...
نذاشتم حرفش تموم بشه، یقه شو گرفتمو گفتم:
زر مفت ممنوع
مهران که از حرکت یهویی من ترسیده بود گفت: چته بابا؟ خیل خب باشه، ممنوع، کجا میری حالا؟
یقه شو ول کردم و گفتم
-قبرستون، چه میدونم، فعلا به پروپام نپیچ تا بعد بهت بگم جریان چیه،
مهران نفهمم کسی از خانواده ام جریان امشبو فهمیده ها
مهران گیج و منگ به نسترن نگاه کرد و گفت: داستان عشق و عاشقیه؟ شما باهمین نه؟
زدم تخت سینه شو گفتم:
کاری که من گفتم بکن، منو ببین
مهران سوییچ ماشینشو از جیبش بیرون کشید، گرفت طرفمو گفت
-ما دهنمون قرصه داداش، بیا برو خیالت راحت، هیچ کس نمیفهمه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۴
میدونستم با ساسان رفیق تره تا من،
تاکید کردم:
مخصوصا ساسان، شیرفهم؟
-باشه دیگه سروش، کلید نکن، برو بسلامت...
به سوییچ ماشین اشاره کردم و گفتم
-مرسی، فردا خودم میارمش برات...
با نسترن که تو ماشین نشستیم یه تک بوق براش زدم و راه افتادم،
نسترن گفت
-کجا میبری منو سروش؟
-خونه ی خودم دیگه، گفتم که
-نمیشه، من یه هفته دیگه عقدمه، بابام قول و قرار گذاشته
رگهای گردنم داشت میزد بیرون، غریدم:
بابات غلط کرده، بابات میدونه الان کجایی؟ میدونه مامانت کجاست؟
-نه نمیدونه، شایدم میدونه، ولی میره شکایت میکنه، میان میگیرنت جفتمون بدبخت میشیم
-نسترن یه ذره به حرفم توجه کن، گفتم فردا خودم میرم با بابات حرف میزنم، شک نکن میاد رضایت میده برای عقدمون
یهو برگشت زل زد به صورتمو گفت:
برای چی؟ سروش؟
خودمم نفهمیدم چرا اون حرف و زدم، کلافه گفتم
-بیخیال نسترن، یه طوری میشه دیگه،
فعلا بریم استراحت کنیم تا فردا...
به خونه ام که رسیدیم ماشین و پارک کردم و گفتم
-بفرمایید، رسیدیم
-من هنوزم میترسم، سروش منو ببر خونه، انگار که...
-هیچ اتفاقی نیفتاده، مامانت امشب نمیخواست...
-سروش، تروخدا، من طاقت تحقیر شدن و ندارم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_173
ارغوان سری تکون داد و از کنارم رد شد و رفت.
گاز رو که دستمال کشیدم، مابقی ظرفهای کثیفو شستم و بعد مرتب کردن آشپزخونه داخل حیاط رفتم.
نمیدونم چرا ولی بدجوری این عمارت با همه بزرگی و شکوهش احساس خفگی بهم میداد....
نمیتونستم زیاد توی اتاقم بمونم ترجیح میدادم بیشتر روز رو توی حیاط باشم که اونم اردلان خان با آوردن رکس لطف کرد و این حق و ازم گرفت..
با شنیدن صدای رکس جرات نکردم از پلهها پایین برم.
همون جا روی پلههای ورودی عمارت نشستم و به آسمون زل زدم.
هرچی به عید نزدیکتر میشدیم هوا هم گرمتر میشد...
هرچند که امسال زمستون پربرکتی نبود نه برف و نه بارونه درست و حسابی نیومد...
توی فکر و خیال خودم بودم که یهو ارسلان از خونه اومد بیرون و گفت:
- چرا تنها نشستی ؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- چیزی نیست اومدم یکم هوا بخورم...
ارسلان پوزخندی زد و گفت:
- اینجا؟؟ حداقل برو توی باغ.
- صدای رکس میاد میترسم همین جا بهتره...
ارسلان خندهای کرد و گفت:
- ازش میترسی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- به نظرت ترسناک نیست؟
-؛چرا خوب برای تو ترسناکه من دیگه میرم فعلاً خداحافظ...
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
- به سلامت...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_174
ارسلان که رفت گوشیم زنگ خورد.
تماسو وصل کردم و گفتم:
- بله بفرمایید ؟
با شنیدن صدای آرمان یکهای خوردم و گفتم:
- تویی؟
- آره عزیزم....
- چرا به گوشیم زنگ زدی؟
- چون دلم برای صدات تنگ شده بود...
کلافه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بیخود کردی! مگه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن مگه نگفتم که ازدواج کردم و زندگی خودمو دارم چرا مزاحمم میشیها ؟؟
- هیچ کدوم از حرفاتو باور نمیکنم... ماهک واقعیت رو بهم گفته اگرم تا الان مزاحمت نشدم چون میدونستم کنکور داری و ذهنت درگیره ولی خوب الان دیگه خیالم راحته واسه همین بهت زنگ زدم...
- اشتباه بزرگی کردی شمارتو میدم به شوهرم تا این دفعه باورت بشه
آرمان خندهای کرد و گفت:
- میشه انقدر بد اخلاق نباشی؟
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه ؟
- بشو همون مهسای گذشته....
همونی که وقتی زنگ میزدم با مهربونی جوابمو میداد... کلی هوامو داشت و منم قربون صدقش میرفتم!
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- اون مهسای گذشته مرده...
- آخه چرا لعنتی ؟؟چرا یهو منو ولم کردی ها مگه دوسم نداشتی؟
بغض توی گلوم هر لحظه بزرگتر میشد و آرمان هم هر لحظه با گفتن خاطرات گذشته بدتر حالمو عوض میکرد...
نفس عمیقی کشیدم تا گریم نگیره...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۵
دلم براش کباب شد، گناهش چی بود که پدرومادرش عوضی بودن،
سرش و به سینه ام چسبوندم و گفتم:
من غلط بکنم تحقیرت کنم، بریم نسترن،
امشب واقعا بهت نیاز داشتم، منم تو برزخم، بریم
دوتایی پیاده شدیم و به طرف آپارتمانم رفتیم،
درو که باز کردم قسم خوردم نیاز و از خودم دور کنم، من نسترن و میپرستیدم، اون بهم پناه آورده بود،
نمیخواستم با کارهای خلاف انسانیت به خودم بی اعتمادش کنم...
نسترن رفت روی مبل نشست،
از روی عسلی کنار مبل یدونه دستمال کشید بیرون و چشمهای خیسش رو پاک کرد،
رفتم پایین پاش نشستمو گفتم
-برای چی ناراحتی نسترن؟ منم سروش،
مگه ما برای هم نمیمردیم؟ چرا اینطوری میکنی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
خودت میگی میمردیم، تو تنهام گذاشتی سروش، تو موقعیت بدی تنهام گذاشتی،
جلوی بابام سنگ رو یخم کردی و رفتی
-غلط کردم، گوه خوردم، خوبه؟
-دور از جونت، اینطوری نگو
-تو اینطوری نباش تا من اینطوری نگم، نسترن میمیرم گریه کنیا
-سروش، از این حرفا نزن..
هنوز جمله اش تموم نشده بود که موبایلش زنگ خورد،
به صفحه اش نگاه کرد و گفت: مامانه
-جوابشو بده، بگو پیش منی
-بگم بهش؟ سروش خطرناکه
محکم گفتم:
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۶
کاری که گفتم انجام بده، فقط بگو پیش منی و دیگه برنمیگردی خونه شون
بعد هم دکمه ی وصل تماس رو زدم، صدای مامانش اومد: الو
زدم روی بلندگو، دوباره گفت
-نسترن، الو
نسترن ناچاری گفت: چیه؟
-درست حرف بزن دختره ی بی ادب، کدوم گوری رفتی؟
-هر گوری غیر از پیش تو، آبروی هرچی مادره بردی، میخواستی من امشب چیکار کنم؟
بهش اشاره کردم آفرین،
مادرش گفت:
خبه خبه، کم چرت و پرت تحویلم بده، آره مادرم، میخواستم از ننگ و فلاکت نجاتت بدم
تا نشی یکی مثل من، زن اون بی غیرت بشی،
یکی رو برات پیدا کرده بودم همه جوره هواتو داشت
نه مثل اون بچه سوسول که خودت پیدا کردی
نسترن با بغض گفت:
وای مامان ولم کن، خسته نشدی هر دفعه یه مرد پولدار زن و بچه دار پیدا کردی
هیچ کدومم راضی نشدن عقدم کنن، صیغه میخواستن اونم چند ماهه، بسه دیگه
-چی بسه؟ عاقبتت میشه مثل من، شوهر بی غیرت رفیق باز ،
اون پسره که بابات پیدا کرده پایه ی کثیف کاریاشه، مثل خودش به دردنخور و بی غیرت، اینو میخوای نسترن؟
بهش اشاره کردم بگه پیش منه،
نسترن آروم گفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_175
از جام بلند شدم و چند قدم رفتم جلوتر و گفتم:
- میشه تمومش کنی ؟
- چیه داری اذیت میشی ؟
- آره با یادآوری گذشتهها دارم اذیت میشم!
آرمان پوزخندی زد و گفت:
- پس من چی بگم که هر روز خاطرات گذشته جلوی چشممه ؟؟هر روز دارم بهش فکر میکنم و از نبودنت غصه میخورم
- میدونی چیه آرمان من و تو قسمت همدیگه نبودیم فقط نمیدونم چرا نمیخوای اینو قبول کنی؟؟؟
- چون من به قسمت اعتقاد ندارم به نظرم خود آدما هستند که قسمتشونو میسازن اگه قرار باشه من و تو به همین راحتیها کم بیاریم و از هم دست بکشیم خب معلومه که مال همدیگه نمیشیم ولی من دست از تلاش برنمیدارم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- قرارمونو آخرین بار یادت رفته؟؟ توی کافه قرار شد دیگه هیچ وقت همو نبینیم؟
- آره خیلی تلاش کردم ولی نتونستم از فکرت بیام بیرون....
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- ولی من تونستم که تو رو از یادم ببرم تونستم که با نبودنت کنار بیام و به زندگیم برسم... پس لطفاً دیگه بهم زنگ نزن و مزاحمم نشو چون من زندگی کردن بدون تو رو یاد گرفتم!
آرمان با صدایی که میلرزید گفت:
- خیلی بیرحمی مهسا...
نفس عمیقی کشیدم و قطره اشکی که از گوشه چشمم ریخت و فوراً پاک کردم سعی میکردم صدام نلرزه تا آرمان متوجه حال بدم نشه...
- آره من بیرحمم! زندگی الانمو هم خیلی دوست دارم و احساس خوشبختی میکنم بهتره دیگه بهم زنگ نزنی چون این دفعه واقعاً شمارتو میدم به شوهرم تا دیگه مزاحمم نشی...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_176
گوشیو قطع کردم و زدم زیر گریه چقدر برام سخت بود که بخوام با آرمان اینجوری حرف بزنم...
خیلی وقت بود که بهش فکر نمیکردم ولی همین که بهم زنگ میزد و صداشو میشنیدم کلاً حال و روزم به هم میریخت.
با شنیدن صدای قدمهایی پشت سرم فوراً به عقب برگشتم...
اردلان رو دیدم که دست به جیب وایساده بود و داشت نگاهم میکرد.
فوراً اشکامو پاک کردم که گفت:
- اتفاقی افتاده؟
- نه فقط یه خورده دلم گرفته بود همین... اردلان پوزخندی زد و گفت:
- دلت گرفته؟ فکر کردم به خاطر حرفهای آرمان جونته که اینجوری به هم ریختی...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- تو آرمانو از کجا میشناسی؟
اردلان سری تکون داد و گفت:
- همون پسر است که اون دفعه توی کافه دیده بودمش ؟
با ترس سرمو تکون دادم که نیش خنده زد و گفت:
- نمیخوای دست از این کثافت بازیهات برداری؟؟فکر نمیکنی یه درصد اردشیر از این قضیه بویی ببره اون وقت زندت نمیذاره!
- من کاری بهش ندارم خودش بهم زنگ زد من بهش گفتم که شوهر دارم و دست از سرم برداره
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- شوهر که نداری دروغ میگی.... ولی خوب من خودم این قضیه رو حلش میکنم بالاخره همه تو رو به عنوان زن اردشیر میشناسند.
اگه یه نفر دوست یا آشنا از این قضیه باخبر بشه آبروی خانوادگی ما در خطره!
با ترس نگاهش کردم و گفتم:
- میخوای چیکار کنی؟
- اونش دیگه به تو ربطی نداره! بار آخرت باشه که شماره این پسره رو جواب میدی فهمیدی؟ بزارش روی لیست سیاه!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- همین کارو کردم منتها هر سری از یه شماره جدید زنگ میزنه...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane