eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20.8هزار دنبال‌کننده
175 عکس
59 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 از جام بلند شدم و چند قدم رفتم جلوتر و گفتم: - میشه تمومش کنی ؟ - چیه داری اذیت میشی ؟ - آره با یادآوری گذشته‌ها دارم اذیت می‌شم! آرمان پوزخندی زد و گفت: - پس من چی بگم که هر روز خاطرات گذشته جلوی چشممه ؟؟هر روز دارم بهش فکر می‌کنم و از نبودنت غصه می‌خورم - می‌دونی چیه آرمان من و تو قسمت همدیگه نبودیم فقط نمی‌دونم چرا نمی‌خوای اینو قبول کنی؟؟؟ - چون من به قسمت اعتقاد ندارم به نظرم خود آدما هستند که قسمتشونو می‌سازن اگه قرار باشه من و تو به همین راحتی‌ها کم بیاریم و از هم دست بکشیم خب معلومه که مال همدیگه نمی‌شیم ولی من دست از تلاش برنمی‌دارم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - قرارمونو آخرین بار یادت رفته؟؟ توی کافه قرار شد دیگه هیچ وقت همو نبینیم؟ - آره خیلی تلاش کردم ولی نتونستم از فکرت بیام بیرون.... پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - ولی من تونستم که تو رو از یادم ببرم تونستم که با نبودنت کنار بیام و به زندگیم برسم... پس لطفاً دیگه بهم زنگ نزن و مزاحمم نشو چون من زندگی کردن بدون تو رو یاد گرفتم! آرمان با صدایی که می‌لرزید گفت: - خیلی بی‌رحمی مهسا... نفس عمیقی کشیدم و قطره اشکی که از گوشه چشمم ریخت و فوراً پاک کردم سعی می‌کردم صدام نلرزه تا آرمان متوجه حال بدم نشه... - آره من بی‌رحمم! زندگی الانمو هم خیلی دوست دارم و احساس خوشبختی می‌کنم بهتره دیگه بهم زنگ نزنی چون این دفعه واقعاً شمارتو میدم به شوهرم تا دیگه مزاحمم نشی... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 گوشیو قطع کردم و زدم زیر گریه چقدر برام سخت بود که بخوام با آرمان اینجوری حرف بزنم... خیلی وقت بود که بهش فکر نمی‌کردم ولی همین که بهم زنگ می‌زد و صداشو می‌شنیدم کلاً حال و روزم به هم می‌ریخت. با شنیدن صدای قدم‌هایی پشت سرم فوراً به عقب برگشتم... اردلان رو دیدم که دست به جیب وایساده بود و داشت نگاهم می‌کرد. فوراً اشکامو پاک کردم که گفت: - اتفاقی افتاده؟ - نه فقط یه خورده دلم گرفته بود همین... اردلان پوزخندی زد و گفت: - دلت گرفته؟ فکر کردم به خاطر حرف‌های آرمان جونته که اینجوری به هم ریختی... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - تو آرمانو از کجا می‌شناسی؟ اردلان سری تکون داد و گفت: - همون پسر است که اون دفعه توی کافه دیده بودمش ؟ با ترس سرمو تکون دادم که نیش خنده زد و گفت: - نمی‌خوای دست از این کثافت بازی‌هات برداری؟؟فکر نمی‌کنی یه درصد اردشیر از این قضیه بویی ببره اون وقت زندت نمی‌ذاره! - من کاری بهش ندارم خودش بهم زنگ زد من بهش گفتم که شوهر دارم و دست از سرم برداره اردلان پوزخندی زد و گفت: - شوهر که نداری دروغ میگی.... ولی خوب من خودم این قضیه رو حلش می‌کنم بالاخره همه تو رو به عنوان زن اردشیر می‌شناسند. اگه یه نفر دوست یا آشنا از این قضیه باخبر بشه آبروی خانوادگی ما در خطره! با ترس نگاهش کردم و گفتم: - می‌خوای چیکار کنی؟ - اونش دیگه به تو ربطی نداره! بار آخرت باشه که شماره این پسره رو جواب میدی فهمیدی؟ بزارش روی لیست سیاه! شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - همین کارو کردم منتها هر سری از یه شماره جدید زنگ می‌زنه... . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه نمیخوام، نه اونو میخوام نه شما رو، من الان پیش سروشم، ما میخوایم باهم بمونیم -سروش؟ اون اگه عرضه داشت خانواده شو راضی میکرد میومد خواستگاریت، خر نشو دختر تلفن و گرفتم و گفتم: خر نمیشه تازه عاقل شده، نسترن پیش من میمونه تا شما و باباش راحت تر به کثافتکاریاتون برسین -ببند دهنتو پسره ی عوضی، دختر منو ورمیداری میاری وگرنه ازت شکایت میکنم پدرتو درمیارم -باشه، شکایت کن تا منم بیام دادگاه و کلی با قاضی پرونده حرف بزنم، راجع به شغل شریف شما و پدرش، تلفن و قطع کردم، دستی به موهام کشیدم و گفتم: فکرش و نکن عزیزم، همه چیز درست میشه.. نسترن فقط به پشتی مبل تکیه داد و چشماشو بست، بهش حق میدادم پیشم خجالت بکشه، خودمم هنوز باورم نمیشد کارم با مادرش به اینجا کشیده، نمیتونستم ازش بگذرم، وقتی خوب به صورتش زل زدم دیدم قبلش هم زور بیخود میزدم، من دلبسته و وابسته اش بودم.. بلند شدم به طرف اتاق خوابم رفتم، در کمدمو باز کردم، یه اسلش راحتی و تی شرت برداشتم، برگشتم تو هال و صداش زدم: نسترن، نسترن جان چشماشو باز کرد و نگام کرد، لباسا رو گرفتم طرفش و گفتم -پاشو لباس راحتی بپوش، برات گشاده ولی همینا رو دارم فقط بلند شد اومد لباسا رو گرفت و گفت: مرسی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 قبل از اینکه بره سمت اتاق شونه شو گرفتم، وقتی وایساد صورتشو قاب گرفتمو گفتم -من فقط خودتو میخوام، فقط خودت -نمیندازیم از زندگیت بیرون؟ انقدر مظلوم گفت که میخواستم همونجا خودمو خفه کنم، به زور لبخند زدمو گفتم: مگه آدم از قلبش میگذره که من بگذرم؟ -دخترخاله ات چی؟ بابابزرگت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم -بسپر به خودم، تو غصه شو نخور، خب؟ -خب -آفرین دختر خوب، برو لباساتو عوض کن بیا غذا سفارش بدیم رفت طرف اتاق، منم رفتم روی مبل نشستم، از همون لحظه استرس همه ی وجودمو گرفت، واقعا باید به بابابزرگ و فهیمه چی میگفتم؟، جمعه باید میرفتم خواستگاری و قرار عقد رو میذاشتیم.. تو حیص و بیص فکر کردن بودم که نسترن از اتاق اومد بیرون، با دیدنش همه ی غصه هام و استرسم فراموشم شد، با اون لباسا انقدر بامزه شده بود که حد نداشت، مخصوصا با موهای شینیون شده و آرایش، پقی زدم زیر خنده، نسترن هم با خنده گفت: کوفت، مسخره -ببخشید ولی خیلی بهت میاد -بهم میاد میخندی؟ یه نفر دیگه با من تو این لباسا جا میشه -جوون، خودم بیام توش؟ اخم کرد و گفت: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان نیشخندی زد و گفت: - خوبه پس حسابی هم پیله توئه... سرمو تکون دادم که گفت: - خودم این ماجرا رو حلش می‌کنم.. با ترس نگاهش کردم و گفتم: - می‌خوای چیکارش کنی ؟ - به تو ربطی نداره بهتره بری داخل خونه رکس امشب بازه. سرمو تکون دادم و گفتم: - جواب منو بده می‌خوای باهاش چیکار کنی؟؟؟ اردلان خنده‌ای کرد و گفت: - نترس نمی‌کشمش فقط یه گوش مالی کوچیک بهش میدم که بفهمه مزاحم ناموس بقیه نباید بشه... الانم بهتره بری توی خونه! سری تکون دادم و برگشتم داخل و مستقیم سمت اتاقم رفتم و خواستم درو ببندم که اردشیر در اتاقو باز کرد و گفت: - کجا بودی ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - توی حیاط - گریه کردی؟ - نه یه خورده آلرژی دارم چشمام قرمز شده می‌خوام بخوابم - خیلی خوب منم امشب همینجا می‌خوابم... کلافه سرمو تکون دادم، امشب اصلاً حوصله اردشیر رو نداشتم... برقو خاموش کردمو پتوی نازکی از کمد برداشتم و رفتم سمت کاناپه‌ای که گوشه اتاقم بود روش دراز کشیدم که اردشیر گفت: - نمیای اینجا بخوابی؟ - نه همین جا راحت‌ترم... - خیلی خوب... . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه اذیت نکن، غذا چی سفارش میدی؟ -قربون شکم کوچولوت، هرچی تو بگی، چی سفارش بدم؟ روی مبل روبروییم نشست و گفت: هیچی نمیتونم بخورم سروش، بابام هنوز نفهمیده -ضدحال نزن دیگه، گفتم بابات با من، بهش نمیاد غیرتی باشه -هرچی باشه بابامه، کوتاه نمیاد -نسترن، بیخیال، غذا چی میخوری؟ کباب یا خورش یا فست فود؟ -باشه، هرچی تو بگی، خورش خوبه به رستوران زنگ زدم و سفارش غذا دادم، خودمم داشتم از استرس میمردم، حالم خراب بود اما به نسترن امید میدادم.. بعد از خوردن شام بازم تلفن نسترن زنگ خورد، این بار شماره ی خونشون بود، ترسیده نگاهم کرد و گفت: بابامه سروش، وای -خیل خب بابا، بابامه سروش وای، بردارم ببین چی میگه... نسترن با ترس و لرز جواب داد -بله؟ صدای فریاد پدرش از اونطرف رسید: بله و بلا، دختره ی خیره سر، کدوم گوری رفتی با اون نانجیب؟ مگه تو.. -نه من با اون یارو عروسی نمیکنم، اون به دردم نمیخوره، من که گفتم سروش و میخوام -بلند میشم میام هرجا هستی جرت میدما دیگه خون به مغزم نرسید، اینا پدرومادر نبودن، اینا حیوونم نبودن، گوشی رو گرفتمو گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -شما هیچ کاری نمیتونی بکنی چون اونوقت بساط و عیش و نوشت میره به باد اولش ساکت شد، بعد بلند گفت -چه زری زدی دزد ناموس؟ با تمسخر گفتم: ناموس؟ اصلا میدونی چیه؟ ببین میدونم کاسبکاری، دخترتو چند با اون بیشرف معامله کردی من دوبرابرش پول میدم -دهنتو آب بکش، تو پدرومادری، کس و کاری نداری مگه جمعت کنن؟ میرم پیش بزرگترت میدونستم اگه پیداشون کنه و بره پیششون کارم زاره اما کم نیاوردم و گفتم -برو ببین چطوری دمتو میگیرن مثل موش پرتت میکنن بیرون -حرف حسابت چیه تو؟ -ببین، پدر لایقی نیستی که خانواده مو بیارم پیشت خواستگاری، خودم میگم، چقدر میگیری دست از سر نسترن برداری؟ اینو که گفتم نسترن بلند شد رفت سمت اتاق، نگاهم دنبالش بود و گوشم به حرف پدرش، گفت: خواستگارش صدمیلیون قراره شیربها بده واقعا داشتم بالا میاوردم، قیمت میداد بهم مرتیکه، مطمئن بودم انقدر هم نمیخواد بگیره مفت خور، با انزجار گفتم -فردا دویست میلیون برات میارم، معامله تموم تلفن و قطع کردم و رفتم سمت اتاق، نسترن روی زمین نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود، جلوش نشستم و گفتم -چیه دردت به جونم؟ -منو از بابام خریدی نه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
چشم هایش... •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 به ده دقیقه نکشید که صدای خروپفش بلند شد‌ نفس راحتی کشیدم تنها شانسی که آورده بودم بیماریه اردشیر بود . اینکه این عقد کاملاً سوری بود و اردشیر هم بهم دست نمی‌زد... وگرنه از نگاهش و رفتاراش مشخص بود که چه جور مردیه انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.. ** صبح با صدای ویبره گوشیم از خواب بیدار شدم. تماس و وصل کردم و گفتم: - جانم میلاد؟ میلاد با گریه گفت: - سلام آبجی خوبی؟ با ترس نشستم روی کاناپه و گفتم: - آره خوبم چرا گریه می‌کنی چیزی شده ؟ - آره بابا حالش به هم خورده دیشب آوردیمش بیمارستان.. - حالش به هم خورده؟ چی شده؟ -؛نمی‌دونم یهو قلبش گرفت و افتاد تو خونه... مامانم زنگ زد آمبولانس میای بیمارستان به دیدنش؟ هول زده از جام بلند شدم و گفتم: - آره حتماً میام آدرسو بده الان راه می‌افتم میلاد اسم بیمارستان گفت که گوشی رو قطع کردم. فوراً سمت کمد رفتم و یه دست لباس پوشیدم و از اتاقم بیرون اومدم. اردشیر هم ظاهراً صبح زود رفته بود چون ندیدمش... خاتون با دیدنم با تعجب گفت: - ظهرت بخیر کجا به سلامتی می‌خوای بری؟ با نگرانی گفتم: - بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان می‌خوام برم اونجا... . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون ضربه‌ای به گونش زد و گفت: - خدا مرگم بده... - خدا نکنه این چه حرفیه من دیگه میرم فعلاً خداحافظ.. رفتم توی حیاط که خاتون از بالای پله‌ها صدام زد و گفت: - صبر کن یه لحظه... - بله چی شده ؟ - بزار بگم رهام بیاد تورو برسونه بیمارستان اینجاست با تعجب گفتم: - کی اومده ؟ - صبح زود! سرمو تکون دادم و منتظر رهام موندم که بعد چند دقیقه از خونه اومد بیرون نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام خوبی؟ بریم سری تکون دادم و گفتم: - سلام... سوار ماشین شدم که رهام راه افتاد. اسم بیمارستانو بهش گفتم که گفت آدرسش رو بلده فقط توی دلم دعا دعا می‌کردم اتفاقی برای بابا نیفتاده باشه... وقتی رسیدیم فورا از ماشین پیاده شدم و داخل بیمارستان رفتیم. شماره میلاد رو گرفتم و ازش پرسیدم کجاست... بابا رو برده بودن داخل سی یو ظاهرا وضعیت قلبش خیلی خراب بود از پشت پنجره نگاهی بهش انداختم و بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن... آخ که چقدر دیدنش توی این موقعیت و روی تخت بیمارستان برام سخت بود... میلاد هم که کنارم وایساده بود و آهسته اشک می‌ریخت نگاهی بهش کردم و گفتم: - چرا یهو اینجوری شد؟ . @deledivane