eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.3هزار دنبال‌کننده
182 عکس
101 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه نمیخوام، نه اونو میخوام نه شما رو، من الان پیش سروشم، ما میخوایم باهم بمونیم -سروش؟ اون اگه عرضه داشت خانواده شو راضی میکرد میومد خواستگاریت، خر نشو دختر تلفن و گرفتم و گفتم: خر نمیشه تازه عاقل شده، نسترن پیش من میمونه تا شما و باباش راحت تر به کثافتکاریاتون برسین -ببند دهنتو پسره ی عوضی، دختر منو ورمیداری میاری وگرنه ازت شکایت میکنم پدرتو درمیارم -باشه، شکایت کن تا منم بیام دادگاه و کلی با قاضی پرونده حرف بزنم، راجع به شغل شریف شما و پدرش، تلفن و قطع کردم، دستی به موهام کشیدم و گفتم: فکرش و نکن عزیزم، همه چیز درست میشه.. نسترن فقط به پشتی مبل تکیه داد و چشماشو بست، بهش حق میدادم پیشم خجالت بکشه، خودمم هنوز باورم نمیشد کارم با مادرش به اینجا کشیده، نمیتونستم ازش بگذرم، وقتی خوب به صورتش زل زدم دیدم قبلش هم زور بیخود میزدم، من دلبسته و وابسته اش بودم.. بلند شدم به طرف اتاق خوابم رفتم، در کمدمو باز کردم، یه اسلش راحتی و تی شرت برداشتم، برگشتم تو هال و صداش زدم: نسترن، نسترن جان چشماشو باز کرد و نگام کرد، لباسا رو گرفتم طرفش و گفتم -پاشو لباس راحتی بپوش، برات گشاده ولی همینا رو دارم فقط بلند شد اومد لباسا رو گرفت و گفت: مرسی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 قبل از اینکه بره سمت اتاق شونه شو گرفتم، وقتی وایساد صورتشو قاب گرفتمو گفتم -من فقط خودتو میخوام، فقط خودت -نمیندازیم از زندگیت بیرون؟ انقدر مظلوم گفت که میخواستم همونجا خودمو خفه کنم، به زور لبخند زدمو گفتم: مگه آدم از قلبش میگذره که من بگذرم؟ -دخترخاله ات چی؟ بابابزرگت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم -بسپر به خودم، تو غصه شو نخور، خب؟ -خب -آفرین دختر خوب، برو لباساتو عوض کن بیا غذا سفارش بدیم رفت طرف اتاق، منم رفتم روی مبل نشستم، از همون لحظه استرس همه ی وجودمو گرفت، واقعا باید به بابابزرگ و فهیمه چی میگفتم؟، جمعه باید میرفتم خواستگاری و قرار عقد رو میذاشتیم.. تو حیص و بیص فکر کردن بودم که نسترن از اتاق اومد بیرون، با دیدنش همه ی غصه هام و استرسم فراموشم شد، با اون لباسا انقدر بامزه شده بود که حد نداشت، مخصوصا با موهای شینیون شده و آرایش، پقی زدم زیر خنده، نسترن هم با خنده گفت: کوفت، مسخره -ببخشید ولی خیلی بهت میاد -بهم میاد میخندی؟ یه نفر دیگه با من تو این لباسا جا میشه -جوون، خودم بیام توش؟ اخم کرد و گفت: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه اذیت نکن، غذا چی سفارش میدی؟ -قربون شکم کوچولوت، هرچی تو بگی، چی سفارش بدم؟ روی مبل روبروییم نشست و گفت: هیچی نمیتونم بخورم سروش، بابام هنوز نفهمیده -ضدحال نزن دیگه، گفتم بابات با من، بهش نمیاد غیرتی باشه -هرچی باشه بابامه، کوتاه نمیاد -نسترن، بیخیال، غذا چی میخوری؟ کباب یا خورش یا فست فود؟ -باشه، هرچی تو بگی، خورش خوبه به رستوران زنگ زدم و سفارش غذا دادم، خودمم داشتم از استرس میمردم، حالم خراب بود اما به نسترن امید میدادم.. بعد از خوردن شام بازم تلفن نسترن زنگ خورد، این بار شماره ی خونشون بود، ترسیده نگاهم کرد و گفت: بابامه سروش، وای -خیل خب بابا، بابامه سروش وای، بردارم ببین چی میگه... نسترن با ترس و لرز جواب داد -بله؟ صدای فریاد پدرش از اونطرف رسید: بله و بلا، دختره ی خیره سر، کدوم گوری رفتی با اون نانجیب؟ مگه تو.. -نه من با اون یارو عروسی نمیکنم، اون به دردم نمیخوره، من که گفتم سروش و میخوام -بلند میشم میام هرجا هستی جرت میدما دیگه خون به مغزم نرسید، اینا پدرومادر نبودن، اینا حیوونم نبودن، گوشی رو گرفتمو گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -شما هیچ کاری نمیتونی بکنی چون اونوقت بساط و عیش و نوشت میره به باد اولش ساکت شد، بعد بلند گفت -چه زری زدی دزد ناموس؟ با تمسخر گفتم: ناموس؟ اصلا میدونی چیه؟ ببین میدونم کاسبکاری، دخترتو چند با اون بیشرف معامله کردی من دوبرابرش پول میدم -دهنتو آب بکش، تو پدرومادری، کس و کاری نداری مگه جمعت کنن؟ میرم پیش بزرگترت میدونستم اگه پیداشون کنه و بره پیششون کارم زاره اما کم نیاوردم و گفتم -برو ببین چطوری دمتو میگیرن مثل موش پرتت میکنن بیرون -حرف حسابت چیه تو؟ -ببین، پدر لایقی نیستی که خانواده مو بیارم پیشت خواستگاری، خودم میگم، چقدر میگیری دست از سر نسترن برداری؟ اینو که گفتم نسترن بلند شد رفت سمت اتاق، نگاهم دنبالش بود و گوشم به حرف پدرش، گفت: خواستگارش صدمیلیون قراره شیربها بده واقعا داشتم بالا میاوردم، قیمت میداد بهم مرتیکه، مطمئن بودم انقدر هم نمیخواد بگیره مفت خور، با انزجار گفتم -فردا دویست میلیون برات میارم، معامله تموم تلفن و قطع کردم و رفتم سمت اتاق، نسترن روی زمین نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود، جلوش نشستم و گفتم -چیه دردت به جونم؟ -منو از بابام خریدی نه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه فدات شم، این پول شیربهاته -شیربها، چقدرم که مامانم بهم شیر داده، نمیخواستم کار به اینجا بکشه و تو بفهمی خانواده ام کی هستن، میخواستم با عزت و احترام بیام از اون خونه بیرون، برای همین همش اصرار میکردم بیای خواستگاری -ولش کن نسترن، مهم اینه پیش منی، فردا پول و به بابات میدم و وکالت ازدواج و ازش میگیرم -سروش، خانواده ات، پدرومادرت، از همه مهمتر دخترخاله ات -بدبختیمو یادم ننداز نسترن، درستش میکنم، من نمیتونم ازت بگذرم، نمیتونم واقعا نمیتونستم، فکر میکردم میتونم اما نشد، نسترن و محکم بغل کردم و فقط به جمعه فکر کردم، به اتفاقی که بین خودمو فهیمه افتاده بود، به قولی که بهش داده بودم، به بابابزرگ، به همه ی برنامه هایی که برای آینده ام ریخته بودم و با وجود نسترن هیچ وقت بهش نمیرسیدم... نسترن همینطور تو بغلم بود و منم به بدبختیام فکر میکردم، یهو تکونی خورد و گفت -چوب خشک شدم تو بغلت لامصب، چقدر زورت زیاده یادم رفته بود اینی که تو بغلمه آدمه، مثل عروسک به خودم چسبونده بودمش و فکر میکردم، اینو که گفت ولش کردم و گفتم -عروسکا هم مگه حرف میزنن؟ -نه عروسکا بالشت جنابعالی هستن، سروش خیلی خسته ام خودمم خسته بودم، رفتم تخت و مرتب کردم و گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -بیا بخواب نسترن، منم برم یه خورده تلویزیون نگاه کنم همونجا تو هال میخوابم -من میترسم تنهایی، منم میام تو هال سروش، تروخدا -خیل خب حالا چرا قسم میدی؟ بذار الان دوتا جا تو هال جلوی تلویزیون میندازم خوبه؟ سرشو تکون داد و خندید، دلم براش ضعف رفت، موهاشو تو دستم گرفتمو گفتم -میدونی میخندی خرت میشم همش نیشت بازه پدرسوخته بیشتر خندید، خودم میفهمیدم خنده هاش عصبیه، مگه میشه آدم تو اون شرایط حالش خوب باشه، نسترن تو آتیش بود و من اینو خوب میفهمیدم.. همونطور که درونم متلاطم بود از اتفاقات فردا و پس فردا دوتا زیرانداز کنار هم انداختم و دوتا بالشت روشون گذاشتم، دو دست رختخواب مسافرتی خریده بودم برای وقتایی که رفیقام میان پیشم یا کسی رو میارم، شیطون بودم دیگه، اون شب ولی قسمت عشق زندگیم شده بودن، نسترن دراز کشید و گفت -کاش بلد بودی برام قصه بگی منم دراز کشیدم و گفتم: دیگه لوس نشو، بخواب دختر خانوم هنوز جوابی نداده بود که تلفنم زنگ خورد، بیخیال برداشتمش و با دیدن اسم فهیمه آه از نهادم بلند شد، اون رسما نامزدم بود و با اتفاقی که افتاد فکر میکرد همنفسم شده، بی توجه به نسترن بلند شدم رفتم تو تراس و جواب دادم: جانم فهیمه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -جانت بی بلا، کجایی سروش؟ تلفنمو به پیشونیم چسبوندم و چشمامو بستم، فهیمه از اونطرف مرتب الو الو میکرد، دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم: من شمالم، داشتیم میخوابیدیم دیگه -چرا وقتی رسیدی خبر ندادی؟ جز مهران کسی دیگه هم هست؟ -ببخشید فراموش کردم، آره هست، یکی دیگه از رفقامون -خوش بگذره عزیزم، منم فردا دارم میرم اصفهان، یه روزه -اصفهان؟ با کی؟ -با میترا، نشسته زیر پام سروش رفته تو چرا نری؟ میشناسیش که کلا فمنیسته بعد هم خندید، منم به زحمت خندیدم و گفتم: اتفاقا میترا درست میگه، توام برو حال و هوات عوض میشه، بیشتر بمونید -جمعه نزدیکه ها، بیشتر بمونیم؟ تازه با دست فرمون میترا من امید ندارم برگردم، خلاصه ما رو ندیدی حلال کن... فهیمه که تلفن و قطع کرد به آسمون نگاه کردم، پیش خودم گفتم این مشکل و فقط بابابزرگ حل میکنه، باید برم پیش خودش و باهاش حرف بزنم، باید همه چیزو بهش بگم، کاش با فهیمه نخوابیده بودم، کاش.. در تراس و باز کردم تا برگردم اما همین که پامو تو هال گذاشتم با دیدن تصویر روبروم هین بلندی کشیدم و یه قدم رفتم عقب، نسترن روبروی در تراس دست به سینه وایساده بود و نگاهم میکرد، با دیدنش گفتم: چیه نسترن جان؟ نخوابیدی هنوز؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه، چون میخوام برم برگشت بره سمت اتاق، فهمیدم منظورش چیه، دو قدم بلند برداشتم، خودمو بهش رسوندم و بازوش و کشیدم، به طرفم برگشت ولی با عصبانیت گفت -ولم کن، دستتو بکش دروغگو -چه دروغی گفتم؟ من صاف و پوست کنده برات تعریف کردم شرایط زندگیم چیه، گفتم بابابزرگم تصمیم گرفته من با دخترخاله ام عروسی کنم، چه دروغی گفتم خودم خبر ندارم؟ نسترن من میخوام گند بزنم به برنامه های مظفرخان بزرگ به خاطر اینکه با تو باشم، میخوام فردا برم پیشش همه چیزو بگم، درباره ی تو باهاش حرف بزنم اونوقت تو اینطوری میگی؟ -خوشم نمیاد دخترخاله ات بهت زنگ میزنه باهم دل میدین قلوه میگیرین، حسودم درباره ات -فدای حسادتت بشم من، اینم میگذره، فعلا مجبورم جوابشو بدم -ول کن دستمو، میخوام برم بخوابم ولش کردم، رفت سمت رختخواب اما یهو برگشت و دویید تو بغلم، خودشو بهم چسبوند و گفت -سروش، میکشمت مال من نباشی، حواست باشه ها -خیلی ممنون، چطوری حواسم باشه خانوم؟ سرش و بلند کرد و مظلوم نگاه کرد، چونه شو سفت گرفتم و صورتشو چندبار تکون دادم، بعد با شدت گفتم: اونطوری نگام نکن عروسک، استخوناتو خورد میکنما با ناز و عشوه گفت: خورد کن، من از خدامه سروش نگاهش رنگ دیگه ای گرفت، رنگی که من خیلی وقت بود منتظرش بودم، محو تماشای نگاهش بودم که گفت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -راست گفتی فردا میری با پدربزرگت حرف بزنی؟ -آره قشنگم، صبح اول وقت میرم -چی بهش میگی سروش؟ اگه از همه چی محرومت کنه چی؟ موهاشو زدم کنار گوششو گفتم -فدای سرت، یه نگاه عروسکم به همه ی داراییای دنیا می ارزه، بعدش، نگران نباش، گرسنه نمیمونیم، اونقدرا پول هست -عاشقتم سروش، عاشقتم سرمو بردم پایین تر، قسم خورده بودم اذیتش نکنم ولی با دل وامونده ام چیکار میکردم که یه دم آروم و قرار نداشت، نسترن پیشم بود، تو اغوشم، نفس به نفسم، دیگه نمیتونستم .. لبم که روی پیشونیش نشست نسترن مچ دستمو سفت چسبید... اون شب تا صبح نفس به نفس نسترنم خوابیدم، دیگه مال خودم شده بود و باید کنارش میموندم.. صبح اول وقت دوباره موبایلش زنگ خورد، زود برداشتم و قطعش کردم، شماره ی خونشون بود، چشماشو باز کرد و گفت -از خونه مون بود سروش؟ گونه شو بوسیدم و گفتم: بخواب عزیزم، خاموشش کردم اذیت نشی، تو الان باید استراحت کنی عروس خانوم لبخند گرمی زدم که دلش قرص بشه، اما با نگرانی گفت -بابا و مامانم ول نمیکنن سروش، من بچه شونم، اینطوری که نمیشه -تو نگران چیزی نباش نسترن، من الان بلند میشم اول میرم پیش بابابزرگم باهاش حرف میزنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعدم میرم خونتون، باید همه بدونن ما همو دوست داریم و دیگه باهم عروسی کردیم -با دخترخاله ات چی؟ با اونم حرف میزنی؟ قلبم خالی شد، کاش به فهیمه امید نداده بودم اما گفتم: آره، با اونم حرف میزنم، تو بخواب آروم چشماشو بست، فهمیدم خیلی خسته شده، دو سه دقیقه ای فقط نگاش کردم، نمیتونستم ازش بگذرم، تو عمرم یه بار عاشق شده بودم، یه بار... آروم از کنارش بلند شدم، لباس پوشیدم و سوییچ ماشینمو برداشتم، وقتی نشستم پشت فرمون تازه فهمیدم چه کار خطرناکی میخوام بکنم، حرف زدن با بابابزرگ خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.. جلوی دفترش که پارک کردم صدای نفسهای خودمو میشنیدم، یه پیام اومد، فهیمه نوشته بود -چطوری شادوماد؟ ما رسیدیم لبخند اومد روی لبم، فهیمه ی مغرور چه لاوی میترکوند باهام، جواب دادم: بسلامتی، کی برمیگردین؟ جواب اومد: فردا بعدازظهر حرکت میکنیم که آخرشب خونه باشیم، جمعه مهمون داریم آخه قلبم فشرده شد، فهیمه کاملا بیگناه بود، جواب دادم -خیلی مواظب خودتون باشین، خوش بگذره، منم فردا میام دیگه پیامی نیومد، به ساختمون دفتر بابابزرگ نگاه کردم، زیرلب گفتم: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بابا چرا خودت انقدر پول نداشتی که مجبور نشی بیای زیر بلیط پدرزنت، ای بابا بالاخره پیاده شدم و به طرف ساختمون رفتم، بابابزرگ تو دفترش بود وقتی منشی بهش گفت من اومدم خیلی خوشحال شد، اصلا منو یه طور خاصی دوست داشت، جدا از بقیه ی نوه هاش، رفتم تو اتاقش، بلند شد، میزش رو دور زد و اومد طرفم، محکم بغلم کرد و گفت -سلام سروش جان، داماد بعد از این، خدا رو شکر میکنم سر عقل اومدی و داری بساط عروسی رو راه میندازی زبونم قفل شد، فقط لبخند زدم، دوتا زد پشتمو گفت -بیا، بیا بشین بهت بگم برای تو و فهیمه جانم چه خوابی دیدم... مجبور شدم بشینم، اصلا میتونستم با این وضعیت و خوشحالی بابابزرگ موضوع رو مطرح کنم؟ بابا بزرگ دوباره پشت میزش نشست و گفت -روزی که به مادرت گفتم سروش و فهیمه باید باهم عروسی کنن گفت من فهیمه رو برای ساسان در نظر گرفته بودم اما من گفتم ساسان انقدر سر به هواست که لیاقت فهیمه رو نداره، اون یکی مثل میترا به دردش میخوره که جمع و جورش کنه، فهیمه فقط کنار سروش قد میکشه، بزرگ میشه، چون سروش عاقله، میفهمه از زندگی چی میخواد با تعجب پرسیدم: میترا؟ -آره، کی بهتر از دخترداییت برای ساسان؟ من میخوام نوه هام همه پیشم بمونن و از همه مهمتر پیش همدیگه، خیلی انتخاب خوبیه -چی بگم، ساسان خودش میدونه؟ -میفهمه، همین روزا خودم باهاش حرف میزنم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 هم با اون هم با میترا، فعلا شما مهم هستین، شما که قراره دوسال برید آلمان زندگی کنین و نماینده ی من باشین هنگ کردم، پرسیدم: کجا بریم؟ -خنگ نبودی که پسر، من دارم بزرگترین نمایندگی هلدینگم رو میسپارم به تو و فهیمه، زودتر عروسی بگیرین و برین پسر چیزی که بابابزرگ گفت آرزوم بود، همیشه دلم میخواست این مسئولیت رو بسپره بهم، از اینکه همیشه زیر دست بابا و ساسان باشم متنفر بودم، اینطوری میتونستم بیزینس خودمو داشته باشم.. بابابزرگ مدام از نقشه هاش و ازدواج منو فهیمه حرف میزد و من نتونستم یه کلمه از نسترن بگم، هر کسی جای من بود نمیتونست حرفی بزنه، بعد از نیم ساعت گپ زدن با بابابزرگم و قول و قرار جمعه از اتاقش اومدم بیرون بدون اینکه حرفی بهش زده باشم، من سروش که نهایت میتونستم فروشنده ی فروشگاه مرکز شهر پدرم باشم میخواستم برم آلمان و بیزینس کنم، خیلی خوب بود داشتن همچین بابابزرگی.. تو خیابون میروندم و به نسترن فکر میکردم، اون خیلی برام مهم بود، باید راضیش میکردم برام صبر کنه، برم تجارتمو راه بندازم بعد بفرستم دنبالش، تا اونموقع هم تامینش میکردم، حواسم بهش بود، اگه با فهیمه ازدواج نمیکردم همه ی نقشه هام برای آینده به باد میرفت. جلوی خونه ی بابای نسترن که نگه داشتم یه پارچه آتیش بودم، باید شرش و از زندگی خودم و نسترن کم میکردم.. زنگ خونه شون رو فشار دادم، عصبی درو باز کرد، همون چشمش بهم افتاد یقه مو چسبید و گفت: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥