eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20هزار دنبال‌کننده
246 عکس
115 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مکث می‌کنم و بعد با تردید ادامه میدم: - این روزا بدجوری به مشکل خوردم... بدجوری فکرم درگیره و هر کاری می‌کنم نمی‌تونم از فکر صاحبت بیرون بیام... حداقل کاش تو زبون داشتی و یه راهی جلوی پام می‌ذاشتی... مشغول صحبت کردن با رکس بودم که دیدم اردلان از دور داره بهم نزدیک میشه. لبخندی روی لبم نشست و از جام بلند شدم. لعنتی هر وقت می‌دیدمش تپش قلبم بالا می‌گرفت و هول زده و دستپاچه می‌شدم. نگاهی بهم کرد و گفت: - چرا نشستی اونجا؟ داری با رکس درد و دل می‌کنی؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: - سلام خسته نباشی... - مرسی... نگاهی به رکس انداختم و گفتم: - آره... حوصلم سر رفته بود اومدم پیشش! اردلان ابرویی بالا انداخت و مستقیم سمت قفس رفت تا رکس رو بیرون بیاره... حسابی از بی‌توجهی‌هاش حرص می‌خوردم ولی خوب کاری ازم بر نمی‌اومد. خودمو بهش نزدیک کردم و گفتم: - می‌خوای بیرون بیاریش؟ - آره! سرمو تکون دادم و گفتم: - پس من میرم خونه... - چرا همین جا نمی‌مونی؟ - نه دیگه.... می‌ترسم رکس بهم حمله کنه - نترس من هستم اتفاقی برات نمی‌افته... از شنیدن این حرفش دلم حسابی لرزید و لبخندی روی لبم نشست. چقدر این طرز حرف زدنش رو دوست داشتم اینجوری که حس حمایت بهم می‌داد... . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نصف شب میان تو کوچه عربده میکشن و فحش های رکیک میدن، کلا خونه اش خونه ی فساده مثل اینکه -خب چرا به پلیس شکایت نمیکنید؟ مگه میشه یه نفر مخل آسایش بقیه بشه؟ -شده دیگه، چندتا قلچماق داره مردم میترسن باهاش در بیفتن -نمیدونم چی بگم، پس برای همین قیمت خونه اش انقدر کمه -صاحبخونه فقط میخواد اینجا خالی نمونه، نمیتونه بفروشه، منم اگه پارسال میدونستم اجاره نمیکردم، یک سال خون دل خوردم... همون موقع نسترن اومد و گفت: خیلی خونه اش قشنگه، من پسندیدم.. نمیدونستم چطوری باید بهش بگم نمیتونیم اونجا رو اجاره کنیم، خودمو میشناختم، مطمئن بودم باهاشون درگیر میشم، چون هیچ وقت تو زندگیم زیر بار حرف زور نرفته بودم.. رفتم دست نسترن و گرفتم دنبال خودم کشوندم و آروم گفتم -نمیتونیم اینجا رو اجاره کنیم -نمیتونیم؟ سروش با این قیمت تو این محله خونه گیرمون نمیاد اونم خونه به این تمیزی و خوشگلی، امکاناتش... -محله اش خوب نیست نسترن ساکت شد و نگاهم کرد، ادامه دادم: اینجا آدمای خوبی زندگی نمیکنن با تعجب پرسید: چی ؟ اومدم بگم یکی مثل مامانت اما دلم نیومد، گفتم: محل فساده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دستشو جلوی دهنش گذاشت و گفت: وای، کجا یعنی؟ -همین ساختمون روبرویی، بنده خدا میگه هرشب برنامه دارن و داد و بیداد راه میندازن، برای همین صاحبخونه داره با این قیمت خونه رو اجاره میده نسترن سرشو پایین انداخت، به مرد مستاجر نگاه کردم، نمیدونستم باید چیکار کنم، دستمو گذاشتم رو چونه ی نسترن و سرش و آوردم بالا، پرسیدم: چشمت خونه رو گرفته؟ مظلوم جواب داد: انقدری که تمام وسایلمو تو ذهنم چیدم دلم براش ضعف رفت، گفتم: خیلی زود مثلشو برات میخرم اصلا بهترشو، فعلا بریم یه محله پایین تر، خدا بزرگه از اون خونه که اومدیم بیرون نسترن به ساختمون روبرو نگاهی انداخت و گفت: اینجا که خیلی ساکته فهمیدم دلش پیش خونه مونده ولی گفتم: چون الان لش کردن تا شب، این وقت روز خوابن بازم هیچی نگفت، چندجا دیگه هم دیدیم اما هیچ کدوم به خوبی اون خونه نبودن، نسترن خیلی پکر بود، رفتیم تو یه کافه تا از سرمای بیرون در امان باشیم، وقتی قهوه ی داغ گذاشتن روبرومون یه قلپ خوردم و گفتم: همونجا رو میخوای؟ -آخه همسایه اونم خونه روبرویی چیکار به ما داره؟ پس اونهمه آدم چطوری تو اون محله دارن زندگی میکنن؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •نیهان
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 همین که در قفسش رو باز کرد، رکس فوراً بیرون پرید. با ترس پشت سر اردلان رفتم که رکس هم به اردلان نزدیک شد و شروع به بازی باهاش کرد. یه خورده ازشون فاصله گرفتم که اردلان گفت: - نمی‌خوای نوازشش کنی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نه ترجیح میدم فقط از توی قفس باهاش دوست باشم... اردلان خنده بلندی کرد و گفت: - بهت نمی‌خوره انقدر ترسو باشی... اخمی بهش کردم و گفتم: - ترسو نیستم... منتها رکس واقعاً وحشتناکه یه لحظه به این فکر کن اگه حمله کنه چی میشه ها تو می‌تونی جلوشو بگیری؟ اردلان لبخندی روی لبش نشست و گفت: - بهت که گفتم نگران نباش من اینجا هستم... اصلاً قلاده رو می‌ندازم گردنش خوبه؟ سرمو تکون دادم که قلاده رو برداشت و گردنش انداخت. رکس خیلی آروم سر جاش وایساده بود که اردلان گفت: - بیا جلو... جلوتر رفتم و دستمو با ترس بالا آوردم تا روی سرشون نوازش کنم که اردلان خودش شروع کرد به نوازش کردن رکس و گفت: - ببین هیچ ترسی نداره ببین چقدر آرومه پسرم.. توی دلم پوزخندی زدم و همین که دستمو جلو بردم، رکس یهو پارس بلندی کرد و دستمو پس زد. بی‌اراده جیغ بلندی کشیدم و به اردوان چسبیدم. رکس هم یهو شروع به پارس کردن کرد. می‌خواست بیاد سمتم ولی اردلان بهش اجازه نمی‌داد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 منم با دوتا دستام محکم چسبیده بودم به لباسش و اردلان رو ول نمی‌کردم و پشت سرش بر خلاف حرکت رکس می‌چرخیدم. اردلان کلافه شد و گفت: - ولم کن مهسا..! برو عقب‌تر قلادش دستمه نگران نباش نمیاد طرفت! شوکه لباسشو ول کردم که گفت: - اینجا چسبیدی به من فکر کردی امنیت داری؟ با ناراحتی سرمو تکون دادم از اینکه بعد مدت‌ها سرم داد می‌کشید. حسابی عصبانی شدم چند قدم عقب رفتم که رکس رو گذاشت داخل قفسش برگشت سمتم و گفت: - خوبی؟؟ با دلخوری نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: - آره... اردلان خواست حرفی بزنه که گفتم: - هیچی نگو! همش تقصیر من بود... من نباید به حرف تو گوش می‌کردم! راهمو گرفتم و سمت خونه رفتم. فکر می‌کردم که پشت سرم بیاد ولی هیچ خبری ازش نشد. با ناراحتی بالا رفتم و وارد اتاقم که شدم، بغضم ترکید و شروع به گریه کردن کردم. توقع داشتم که به جای داد و بیداد نگرانم بشه... کلافه روی تخت نشستم که بعد چند دقیقه ضربه‌ای به در اتاقم خورد. به هوای اینکه اردلان فوراً از جام بلند شدم و سمت در رفتم. همین که در اتاقو باز کردم با دیدن رهام حسابی خورد توی ذوقم و گفتم: - تویی؟ رهام با تعجب گفت: - منتظر کسی بودی؟ - نه بیا داخل... - نمیام زودتر لباس بپوش می‌خوایم بریم بیرون... با تعجب گفتم: - کجا بریم؟ - یه جای خیلی خوب - بیخیال حوصله ندارم..! . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -سروصداشون، رفت و آمد آدمای ناجور، بقیه هم تحمل میکنن، مستاجرا سرسال فرار میکنن صاحبخونه ها هم... -چرا به پلیس شکایت نمیکنن؟ -میگفت شکایت کردیم اومدن ولی کاری نمیکنن چون ظاهرا خانوم آشنا زیاد داره -من که باور نمیکنم، حتما طرف میخواست ما اونجا رو نگیریم -چی بگم والا، نمیدونم دیگه تحقیق نکردم، از بقیه ی مردم اون محل چیزی نپرسیدم، به خاطر دل نسترن قید خطر به اون بزرگی رو زدم و خونه رو قولنامه کردم، نسترن روی ابرا بود اصلا، وقتی خیالم از بابت خونه راحت شد با بقیه پول و قرض از سوسن رفتم سراغ مهرزاد، باهاش شریک شدم و وایسادم تو مغازه کنارش... تا عید سال ۸۸ همه چیز خوب بود، اثاث کشی کردیم و تو خونه ی جدید مستقر شدیم، منم کارم و تو مغازه شروع کردم، خیلی بهتر از شرکت بود، هم درآمدش هم ساعت کاریش، به نسترن قول دادم انقدر پول دربیارم که دغدغه ی چیزی رو نداشته باشیم.. یه هفته ی اول تو خونه ی جدید به چیدن وسیله ها گذشت، شبا صدای همسایه رو میشنیدیم اما انقدر خسته بودیم که زود خوابمون میبرد، تقریبا از هفته ی دوم و سوم به بعد دیگه داشت آزاردهنده میشد برام، هرشب تا نیمه های شب سروصدا بود، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گاهی تو کوچه فحش ناموسی بهم میدادن و من مجبور بودم فقط دندونامو از حرص بهم فشار بدم... یه شب عصبانی شدم و به نسترن گفتم: ببین، من گفتم نیایم اینجا، آخرش یه کاری دستشون میدم، اعصاب برام نذاشتن نسترن با نگرانی گفت: ول کن سروش، تروخدا باهاشون درگیر نشو، یکی دو ساعت دیگه ساکت میشن مثل هرشب، ولش کن خیلی حرص میخوردم اما همین که به نسترن نگاه میکردم آرامش همه ی وجودمو میگرفت.. روزگارمون میگذشت، سوسن و ساسان رو بیرون میدیدم، با مامان و بابا هم تلفنی حرف میزدم اما بابابزرگ همچنان غضبم کرده بود، حتما نشسته بود منتظر برگردم پیشش بگم اشتباه کردم.. عید جشن نامزدی ساسان و میترا برگذار میشد، مامانم میگفت حتما باید بیای تو تنها برادر ساسان هستی ولی نمیتونی زنتو بیاری چون بابابزرگ و فهیمه و خانواده ی خاله ات با دیدنش ناراحت میشن، اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم، نسترن جون من بود. روز تحویل سال ۸۸ من و نسترن کنار هم نشستیم و برای آینده مون دعا کردیم، باورم نمیشد متاهل شدم اونم اینطوری، پارسال اصلا به این چیزا فکر نمیکردم، نسترن بدجوری عاشقم کرده بود.. دستمو گرفت و گفت: برو دیدن خانواده ات سروش، منم همینجا میمونم منتظرت تا برگردی -تو چی؟ تو دل نداری؟ من برم پیش خانواده ام تورو تنها بذارم اینجا غصه بخوری روز اول عید؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رهام با تعجب نگاهم کرد و گفت: - ضد حال نشو دیگه همه می‌خوایم بریم رها و ارغوان و ارسلان و اردلان هم میان... خواستم بگم «نه» ولی با شنیدن اسم اردلان انگار لال شدم... سرمو تکون دادم و گفتم: - خیلی خب باشه! - زود باش پایین منتظرتیم! سرمو تکون دادمو در اتاقو بستم. فوراً مانتو شلوارمو پوشیدم و آرایشی هم کردم تا صورتم انقدر بی‌حال نباشه.. کیف و گوشیمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. همه پایین دور هم نشسته بودن و داشتن بستنی می‌خوردن.. رهام با دیدنم سری تکون داد و گفت: - آماده شدی بریم؟ - آره آماده‌ام... - خب صبر کنین بستنیشو بخوره بعد... - نه مرسی عزیزم میل ندارم...! نگاهی به اردلان کردم که بدون توجه به من از جاش بلند شد و از خونه بیرون رفت. رهام ‌پشت فرمون نشست و اردلان هم کنارش... منو رها و ارغوان و ارسلان هم به سختی صندلی عقب نشستیم تا همه با هم با یک ماشین بریم. به نظرم کار عاقلانه‌ای بود..! با این ترافیک‌های سنگین تهران حتی یه ماشین هم زیادی بود. توی راه بودیم که ارسلان گفت: - خب حالا کجا برم؟ - قرار شد هممون بریم شهربازی دیگه... بچه‌ها هم موافقت کردن و حدود یک ساعت و نیم بعد با کلی ترافیک رسیدیم. ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد و همه پیاده شدیم. باد سردی که به صورتم خورد حالمو حسابی جا آورد و از اون فاز ناراحتی در اومدم. نگاهی به ارغوان کردم که گفت: - تو که ترسو نیستی؟ - از چه بابت؟ . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -فدای سرت، اینم قسمت منه -نخیر خانوم، تورو میرسونم خونه ی مامانت بعد میرم باورش نمیشد، چشمام گشاد شد از تعجب، خنده ام گرفت و گفتم -شمر نیستم که، میدونم دلت تنگ شده ولی فقط همین امروز نسترن، قول بده عزیزم باشه؟ با خوشحالی گفت: قول میدم زود لباس پوشیدیم، یه آژانس گرفتم، اول نسترن رو رسوندم خونه ی عموش، وقتی در زد و رفت داخل منم نشستم کنار راننده و گفتم بریم... موقع رد شدن از جلوی در خونه شون صدای جیغ و فریاد بهم فهموند مادرش هم از دیدنش ذوق کرده.... جلوی باغ بابابزرگ از آژانس پیاده شدم، دلم پر میکشید برای دیدن تک تک آدمای این خونه، اصلا فکرشو نمیکردم انقدر بهشون وابسته باشم، زنگ رو که فشار دادم سوسن برداشت و گفت: وای سروش، بیا تو داداش صدای خواهرم بهم شور زندگی داد، برای اولین بار در که باز شد پای پیاده راه افتادم طرف خونه ی بابام، همیشه با ماشین و سرعت سرسام آور از وسط درختا میروندم سمت خونه، این بار پیاده بودم و معنی بی پولی بازم خودشو بهم نشون داد.. جلوی خونه رسیدم و دیدم مامانم منتظرمه، منو که دید به طرفم دویید، حسابی بغلم کرد و گفت: دوماهه ته تغاریمو ندیدم، دق کردم که من پسرم تمام صورتشو بوسیدم و گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ببخشید که انقدر اذیتتون میکنم رفتیم داخل و کنار اعضای خانواده ام حسابی بهم خوش گذشت، بابام گفت: تا کی میخوای اینطوری زندگی کنی سروش؟ شنیدم رفتی کارگری -کار که عیب نیست، بله یه مدت پیش حامد بودم ولی الان پیش مهرزادم، رفتم تو کار موبایل -کاروبارت خوبه؟ پول درمیاری؟ سرمو خاروندم و گفتم: تازه شروع کردم، فعلا هم که به همه تو این خونه بدهکارم جز شما همه به حرفم خندیدن، سوسن گفت: نسترن و چرا نیاوردی؟ -کجا میاوردمش؟ اینجا کسی چشم دیدنشو داره آخه؟ سوسن دوباره گفت: خب دهم که جشن نامزدی ساسانه میخوای چیکار کنی؟ بازم تنها بیای؟ بابام فوری گفت: آره دیگه، پس برداره زنشو بیاره بابابزرگت دوباره عصبانی بشه اینهمه ترس بابام از بابابزرگم به خاطر پول و موقعیت زندگی حالمو بهم میزد، همون موقع بلند شدم و گفتم: حالا تا دهم، یه کاریش میکنم، فعلا باید برم مامانمم بلند شد و گفت: بیشتر بمون سروش، من هنوز کامل ندیدمت مادر پیشونیشو بوسیدم و گفتم -بازم میام پیشت مامان، باید برم نسترن تنهاست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥