eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20هزار دنبال‌کننده
238 عکس
106 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 همین که در قفسش رو باز کرد، رکس فوراً بیرون پرید. با ترس پشت سر اردلان رفتم که رکس هم به اردلان نزدیک شد و شروع به بازی باهاش کرد. یه خورده ازشون فاصله گرفتم که اردلان گفت: - نمی‌خوای نوازشش کنی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نه ترجیح میدم فقط از توی قفس باهاش دوست باشم... اردلان خنده بلندی کرد و گفت: - بهت نمی‌خوره انقدر ترسو باشی... اخمی بهش کردم و گفتم: - ترسو نیستم... منتها رکس واقعاً وحشتناکه یه لحظه به این فکر کن اگه حمله کنه چی میشه ها تو می‌تونی جلوشو بگیری؟ اردلان لبخندی روی لبش نشست و گفت: - بهت که گفتم نگران نباش من اینجا هستم... اصلاً قلاده رو می‌ندازم گردنش خوبه؟ سرمو تکون دادم که قلاده رو برداشت و گردنش انداخت. رکس خیلی آروم سر جاش وایساده بود که اردلان گفت: - بیا جلو... جلوتر رفتم و دستمو با ترس بالا آوردم تا روی سرشون نوازش کنم که اردلان خودش شروع کرد به نوازش کردن رکس و گفت: - ببین هیچ ترسی نداره ببین چقدر آرومه پسرم.. توی دلم پوزخندی زدم و همین که دستمو جلو بردم، رکس یهو پارس بلندی کرد و دستمو پس زد. بی‌اراده جیغ بلندی کشیدم و به اردوان چسبیدم. رکس هم یهو شروع به پارس کردن کرد. می‌خواست بیاد سمتم ولی اردلان بهش اجازه نمی‌داد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 منم با دوتا دستام محکم چسبیده بودم به لباسش و اردلان رو ول نمی‌کردم و پشت سرش بر خلاف حرکت رکس می‌چرخیدم. اردلان کلافه شد و گفت: - ولم کن مهسا..! برو عقب‌تر قلادش دستمه نگران نباش نمیاد طرفت! شوکه لباسشو ول کردم که گفت: - اینجا چسبیدی به من فکر کردی امنیت داری؟ با ناراحتی سرمو تکون دادم از اینکه بعد مدت‌ها سرم داد می‌کشید. حسابی عصبانی شدم چند قدم عقب رفتم که رکس رو گذاشت داخل قفسش برگشت سمتم و گفت: - خوبی؟؟ با دلخوری نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: - آره... اردلان خواست حرفی بزنه که گفتم: - هیچی نگو! همش تقصیر من بود... من نباید به حرف تو گوش می‌کردم! راهمو گرفتم و سمت خونه رفتم. فکر می‌کردم که پشت سرم بیاد ولی هیچ خبری ازش نشد. با ناراحتی بالا رفتم و وارد اتاقم که شدم، بغضم ترکید و شروع به گریه کردن کردم. توقع داشتم که به جای داد و بیداد نگرانم بشه... کلافه روی تخت نشستم که بعد چند دقیقه ضربه‌ای به در اتاقم خورد. به هوای اینکه اردلان فوراً از جام بلند شدم و سمت در رفتم. همین که در اتاقو باز کردم با دیدن رهام حسابی خورد توی ذوقم و گفتم: - تویی؟ رهام با تعجب گفت: - منتظر کسی بودی؟ - نه بیا داخل... - نمیام زودتر لباس بپوش می‌خوایم بریم بیرون... با تعجب گفتم: - کجا بریم؟ - یه جای خیلی خوب - بیخیال حوصله ندارم..! . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -سروصداشون، رفت و آمد آدمای ناجور، بقیه هم تحمل میکنن، مستاجرا سرسال فرار میکنن صاحبخونه ها هم... -چرا به پلیس شکایت نمیکنن؟ -میگفت شکایت کردیم اومدن ولی کاری نمیکنن چون ظاهرا خانوم آشنا زیاد داره -من که باور نمیکنم، حتما طرف میخواست ما اونجا رو نگیریم -چی بگم والا، نمیدونم دیگه تحقیق نکردم، از بقیه ی مردم اون محل چیزی نپرسیدم، به خاطر دل نسترن قید خطر به اون بزرگی رو زدم و خونه رو قولنامه کردم، نسترن روی ابرا بود اصلا، وقتی خیالم از بابت خونه راحت شد با بقیه پول و قرض از سوسن رفتم سراغ مهرزاد، باهاش شریک شدم و وایسادم تو مغازه کنارش... تا عید سال ۸۸ همه چیز خوب بود، اثاث کشی کردیم و تو خونه ی جدید مستقر شدیم، منم کارم و تو مغازه شروع کردم، خیلی بهتر از شرکت بود، هم درآمدش هم ساعت کاریش، به نسترن قول دادم انقدر پول دربیارم که دغدغه ی چیزی رو نداشته باشیم.. یه هفته ی اول تو خونه ی جدید به چیدن وسیله ها گذشت، شبا صدای همسایه رو میشنیدیم اما انقدر خسته بودیم که زود خوابمون میبرد، تقریبا از هفته ی دوم و سوم به بعد دیگه داشت آزاردهنده میشد برام، هرشب تا نیمه های شب سروصدا بود، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گاهی تو کوچه فحش ناموسی بهم میدادن و من مجبور بودم فقط دندونامو از حرص بهم فشار بدم... یه شب عصبانی شدم و به نسترن گفتم: ببین، من گفتم نیایم اینجا، آخرش یه کاری دستشون میدم، اعصاب برام نذاشتن نسترن با نگرانی گفت: ول کن سروش، تروخدا باهاشون درگیر نشو، یکی دو ساعت دیگه ساکت میشن مثل هرشب، ولش کن خیلی حرص میخوردم اما همین که به نسترن نگاه میکردم آرامش همه ی وجودمو میگرفت.. روزگارمون میگذشت، سوسن و ساسان رو بیرون میدیدم، با مامان و بابا هم تلفنی حرف میزدم اما بابابزرگ همچنان غضبم کرده بود، حتما نشسته بود منتظر برگردم پیشش بگم اشتباه کردم.. عید جشن نامزدی ساسان و میترا برگذار میشد، مامانم میگفت حتما باید بیای تو تنها برادر ساسان هستی ولی نمیتونی زنتو بیاری چون بابابزرگ و فهیمه و خانواده ی خاله ات با دیدنش ناراحت میشن، اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم، نسترن جون من بود. روز تحویل سال ۸۸ من و نسترن کنار هم نشستیم و برای آینده مون دعا کردیم، باورم نمیشد متاهل شدم اونم اینطوری، پارسال اصلا به این چیزا فکر نمیکردم، نسترن بدجوری عاشقم کرده بود.. دستمو گرفت و گفت: برو دیدن خانواده ات سروش، منم همینجا میمونم منتظرت تا برگردی -تو چی؟ تو دل نداری؟ من برم پیش خانواده ام تورو تنها بذارم اینجا غصه بخوری روز اول عید؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رهام با تعجب نگاهم کرد و گفت: - ضد حال نشو دیگه همه می‌خوایم بریم رها و ارغوان و ارسلان و اردلان هم میان... خواستم بگم «نه» ولی با شنیدن اسم اردلان انگار لال شدم... سرمو تکون دادم و گفتم: - خیلی خب باشه! - زود باش پایین منتظرتیم! سرمو تکون دادمو در اتاقو بستم. فوراً مانتو شلوارمو پوشیدم و آرایشی هم کردم تا صورتم انقدر بی‌حال نباشه.. کیف و گوشیمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. همه پایین دور هم نشسته بودن و داشتن بستنی می‌خوردن.. رهام با دیدنم سری تکون داد و گفت: - آماده شدی بریم؟ - آره آماده‌ام... - خب صبر کنین بستنیشو بخوره بعد... - نه مرسی عزیزم میل ندارم...! نگاهی به اردلان کردم که بدون توجه به من از جاش بلند شد و از خونه بیرون رفت. رهام ‌پشت فرمون نشست و اردلان هم کنارش... منو رها و ارغوان و ارسلان هم به سختی صندلی عقب نشستیم تا همه با هم با یک ماشین بریم. به نظرم کار عاقلانه‌ای بود..! با این ترافیک‌های سنگین تهران حتی یه ماشین هم زیادی بود. توی راه بودیم که ارسلان گفت: - خب حالا کجا برم؟ - قرار شد هممون بریم شهربازی دیگه... بچه‌ها هم موافقت کردن و حدود یک ساعت و نیم بعد با کلی ترافیک رسیدیم. ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد و همه پیاده شدیم. باد سردی که به صورتم خورد حالمو حسابی جا آورد و از اون فاز ناراحتی در اومدم. نگاهی به ارغوان کردم که گفت: - تو که ترسو نیستی؟ - از چه بابت؟ . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -فدای سرت، اینم قسمت منه -نخیر خانوم، تورو میرسونم خونه ی مامانت بعد میرم باورش نمیشد، چشمام گشاد شد از تعجب، خنده ام گرفت و گفتم -شمر نیستم که، میدونم دلت تنگ شده ولی فقط همین امروز نسترن، قول بده عزیزم باشه؟ با خوشحالی گفت: قول میدم زود لباس پوشیدیم، یه آژانس گرفتم، اول نسترن رو رسوندم خونه ی عموش، وقتی در زد و رفت داخل منم نشستم کنار راننده و گفتم بریم... موقع رد شدن از جلوی در خونه شون صدای جیغ و فریاد بهم فهموند مادرش هم از دیدنش ذوق کرده.... جلوی باغ بابابزرگ از آژانس پیاده شدم، دلم پر میکشید برای دیدن تک تک آدمای این خونه، اصلا فکرشو نمیکردم انقدر بهشون وابسته باشم، زنگ رو که فشار دادم سوسن برداشت و گفت: وای سروش، بیا تو داداش صدای خواهرم بهم شور زندگی داد، برای اولین بار در که باز شد پای پیاده راه افتادم طرف خونه ی بابام، همیشه با ماشین و سرعت سرسام آور از وسط درختا میروندم سمت خونه، این بار پیاده بودم و معنی بی پولی بازم خودشو بهم نشون داد.. جلوی خونه رسیدم و دیدم مامانم منتظرمه، منو که دید به طرفم دویید، حسابی بغلم کرد و گفت: دوماهه ته تغاریمو ندیدم، دق کردم که من پسرم تمام صورتشو بوسیدم و گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ببخشید که انقدر اذیتتون میکنم رفتیم داخل و کنار اعضای خانواده ام حسابی بهم خوش گذشت، بابام گفت: تا کی میخوای اینطوری زندگی کنی سروش؟ شنیدم رفتی کارگری -کار که عیب نیست، بله یه مدت پیش حامد بودم ولی الان پیش مهرزادم، رفتم تو کار موبایل -کاروبارت خوبه؟ پول درمیاری؟ سرمو خاروندم و گفتم: تازه شروع کردم، فعلا هم که به همه تو این خونه بدهکارم جز شما همه به حرفم خندیدن، سوسن گفت: نسترن و چرا نیاوردی؟ -کجا میاوردمش؟ اینجا کسی چشم دیدنشو داره آخه؟ سوسن دوباره گفت: خب دهم که جشن نامزدی ساسانه میخوای چیکار کنی؟ بازم تنها بیای؟ بابام فوری گفت: آره دیگه، پس برداره زنشو بیاره بابابزرگت دوباره عصبانی بشه اینهمه ترس بابام از بابابزرگم به خاطر پول و موقعیت زندگی حالمو بهم میزد، همون موقع بلند شدم و گفتم: حالا تا دهم، یه کاریش میکنم، فعلا باید برم مامانمم بلند شد و گفت: بیشتر بمون سروش، من هنوز کامل ندیدمت مادر پیشونیشو بوسیدم و گفتم -بازم میام پیشت مامان، باید برم نسترن تنهاست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •نیهان
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - اینکه بریم سوار وسیله‌ها بشیم رها باهام نمیاد... لبخندی بهش زدم و گفتم: - نه... من زیاد نمی‌ترسم. با بچه‌ها داخل شهربازی رفتیم. رهام همون اول رفت چند تا بلیط گرفت تا مجبور نشیم یک‌سره تو صفحه بلیط گرفتن وایسیم... چند تا وسیله رو سوار شدیم. من هیچ وقت از ارتفاع نمی‌ترسیدم و همیشه عاشق هیجان بودم، ارغوان که می‌دید نمی‌ترسم و همه جا باهاش میرم حسابی ذوق زده شده بود... برعکس رها که حتی یک وسیله رو هم سوار نشد به قول خودش ترجیح می‌داد پاپ کورن بخوره و ما رو از دور تماشا کنه... آخر شب بود و همه بچه‌ها گشنشون شده بود که به پیشنهاد رهام به فست فودی رفتیم تا پیتزا بخوریم‌. همه دور یه میز نشستیم که از جام بلند شدم و گفتم: - من میرم دستامو بشورم... سمت سرویس رفتم بعد ا، اینکه دستامو شستم از سرویس بیرون اومدم. پسر جوونی جلومو گرفت و گفت: - ببخشید میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - بفرمایید؟ لبخندی بهم زد و گفت: - راستش از وقتی که وارد رستوران شدین یک‌سره چشمم روی شماست... می‌خواستم ببینم اگه امکانش هست شمارتونو داشته باشم؟ آخه بهتون نمی‌خوره که متاهل باشین.. با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم که یهو... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان از پشت سرم ظاهر شد و گفت: - اشتباه فکر کردین جناب! ایشون با بنده هستند امری هست به خودم بگین!. پسره با دیدن قد و هیکل اردلان یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت: - ببخشید واقعا با شماست من فکر کردم ایشون تنهان.. اردلان ابرویی بالا انداخت و با اخم گفت: - آها اون وقت کور بودی که ندیدی با من وارد رستوران شد؟ پسره که انگار بهش برخورده بود گفت: - این چه طرز صحبت کردن آقای محترم من که قصد بدی نداشتم فقط... اردلان پرید وسط حرفش و گفت: - تو بیخود کردی که قصد بدی نداشتی! بار آخرت باشه مزاحم ناموس مردم میشی الانم از اینجا گمشو بیرون تا ندادم تیکه و پارت کنند..! پسره خواست حرفی بزنه ولی انگار پشیمون شد. پوزخندی به اردلان زد و از رستوران بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم که اردلان با اخم نگاهم کرد و گفت: - خوشت میاد همه‌جا جلب توجه کنی و پسرا همش دنبالت باشن؟ با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟خودت که دیدی پسره یهو اومد طرفم..و اردلان پوزخندی زد و گفت: - تو اگه سرسنگین بودی پسره جرات نمی‌کرد باهات حرف بزنه! با تعجب نگاهش کردم که گفت: - ماشالله سابقتم خرابه... اون از آرمان اینم از این..! من باید بشم بادیگارد خانم که خاطر خواهاشو از توی خیابون جمع کنم؟ . @deledivane