AUD-20220415-WA0008.mp3
4.04M
#جزء_خوانی
[تندخوانی جزء سی ام قرآنکریم🌱
بانوای استاد معتزآقائی🎤]
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
#ماهِ_مهمانی_خدا 💛
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ دیشب رسانه ها نوشتند؛
فردا دوشنبه، عیدِ فطر نیست➖
✨ اما تو بخون 👇
خدا بخاطر تو یک روز دیگر سفره مهمانی را باز نگه داشت
تا...
هر کاری میخواستی تو ماه رمضون انجام بدی و فرصت نشد امروز جبران کنی👌
فقط همین امروز رو فرصت داری 👇
شیطان در قُل و زنجیره ⛓
نَفَسِت تسبیحه 📿
خوابت عبادته 🤲
قرائت هر آیه قرآن... 🌾
و...
امروز را دریاب✌️
🌼 شادی روح حاج قاسم
و شهداء صلوات 🌼
🦋🌹💖
#دلنوشته
با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیام
آمدهام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظهی طوفانیام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیام
ها به کجا میکشیام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانیام!
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫امام علی علیه السلام فرمود:
روزه نفس از لذتهای دنيوی سودمندترين روزه هاست.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسیپنجم
امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد.
آفتاب گرم بر صورت هاى برهنه آنها مى خورد. كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند.
زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود، امّا نسل جديد هيچ خاطره اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت.
كاروان اسيران به كوفه مى رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ريزند. هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند، امّا به نظر من اينها خيلى با وفا هستند.
حتماً مى گويى چرا؟ نگاه كن! زن و مرد كوفه از خانه ها بيرون آمده اند تا مهمانان خود را ببينند.
آرى! مردم كوفه روزى اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند. آيا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند؟ آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد؟
اى نامردان! چشمان خود را ببنديد! ناموس خدا كه ديدن ندارد!
اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد، آن هم امام سجّاد(ع) است. بقيّه، زن و كودك اند و امام باقر(ع) هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست.
اسيران را از كوچه هاى كوفه عبور مى دهند. همان كوچه هايى كه وقتى زينب()مى خواست از آنها عبور كند، زنان كوفه همراه او مى شدند و زينب(س) را با احترام همراهى مى كردند. كوچه ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاى ناموس خدا ايستاده اند. زنان و دختران چادر و روسرى و مقنعه مناسب ندارند.
عدّه اى نيز، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا مى كنند. نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است.
تبليغات كارى كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه اى نگاه مى كنند كه گويى آنها اسيرانى هستند كه از سرزمين كفر آورده شده اند.
آنجا را نگاه كن! زنى در بالاى بام خانه خود با تعجّب به اسيران نگاه مى كند و در اين هياهو فرياد مى زند: "شما اسيران، كه هستيد و اهل كجاييد؟".
گويى همه اهل اين كاروان، منتظر اين سؤال بودند. گويى يك نفر پيدا شده كه مى خواهد حقيقت را بفهمد.
يكى از اسيران اين گونه جواب مى دهد: "ما همه از خاندان پيامبر هستيم، ما دختران پيامبر خداييم".
آن زن تا اين سخن را مى شنود فرياد مى زند: "واى بر من! شما دختران پيامبر هستيد و اين گونه نامحرمان به شما نگاه مى كنند".
او از پشت بام خانه اش پايين مى آيد و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسرى و پارچه دارد برمى دارد و براى زن ها و دختران كاروان مى آورد تا موى هاى خود را با آنها بپوشانند.
همه در حق اين زن دعا مى كنند، خدا تو را خير دهد.
عدّه اى از مردم كه مى دانستند اين كاروان خاندان پيامبر است، از شرم سر خود را پايين مى اندازند و آنهايى هم كه بى خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بيدار شده و شروع به ناله و شيون مى كنند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
عیدرمضانآمدوماهرمضانرفت...
• صدشکرکهاینآمدو
• صدحیفکهآنرفت:))♥️
فروغ روی یزدان داری ای دوست
صفای باغ رضوان داری ای دوست
تویی یوسف که در هر کوی و برزن
هزاران پیر کنعان داری ای دوست
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتادنهم🌷
﷽
- ناهار كه نخورديد؟
به ساعت روي ديوار نگاه كردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد!
- نه.
- پس ميتونم دعوتتون كنم كه ناهار رو باهم بخوريم؟
چشمهام اندازهي در قابلمه بزرگ شد! انتظار چنين درخواستي رو واقعاً نداشتم.
- مطمئناً كه درخواستم رو براي رفتن به رستوران نميپذيرين. پس به همون غذاي
بيمارستان اكتفا ميكنيم.
- ممنون، من ميل ندارم.
گوشي تلفن رو برداشت و گفت:
- خانم كريمي بگيد دو پرس غذا بيارن. ممنون.
همچنان با تعجب بهش نگاه ميكردم كه لبخند قشنگ ديگه اي روي لبهاش آورد.
- يعني افتخار نميديد در كنار من غذا ميل كنيد؟
- اختيار داريد آقاي دكتر. آخه...
ممنونم كه قبول كرديد!
لبخندي كنار لبم نشست. به نظرم آدم جالبي مياومد. شايد اين رفتاري كه زود
پسرخاله ميشه هم به خاطر اينه كه به گفتهي استاد سالهاي زيادي رو خارج زندگي
كرده.
با صداي در سر هر دومون به سمت در چرخيد. با بفرماييد گفتن آقاي دكتر خانم
كريمي غذاها رو روي ميز گذاشت. متوجه شدم كه خيلي بد من رو نگاه ميكنه! لابد
الان پيش خودش هزار جور فكر ميكنه!
آقاي دكتر تشكر كرد و خانم كريمي از اتاق بيرون رفت.
از روي صندلي بلند شد و روبه روي من نشست!
با دست اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد.
خيلي گرسنه بودم؛ اما بوي غذا كمي حالم رو بد ميكرد. يه قاشق از برنج و مرغ رو
داخل دهانم گذاشتم و به زور پايين دادم. تموم مدت زير نگاه هاي آقاي دكتر له
ميشدم؛ اما سعي كردم كه به روي خودم نيارم.
هنوز چند قاشقي بيشتر نخورده بودم با دستمال دهانم رو تميز كردم و گفتم:
- خيلي لطف كرديد آقاي دكتر. اگه اجازه بديد من ديگه برم.
- شما كه هنوز چيزي نخورديد.
- ممنون. ديگه ميل ندارم.
- بسيار خب! كمي بيشتر مراقب نگار باشيد.
- چشم.
از روي صندلي بلند شدم و ايستادم كه دوباره درد بدي توي شكمم پيچيد. اين بار
بيشتر از قبل! از درد چشمهام رو روي هم فشردم. لبم رو به دندون گرفتم تا از درد
صدام در نياد. از همون حالت نيمخيز روي صندلي نشستم. كاملا روي شكمم خم شده
بود. آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده بود. حتي صداش رو هم به خوبي نميشينيدم!
- خانم رفيعي خوبي؟ يه چيزي بگو!
نميتونستم حرف بزنم. تابه حال دردي به اين شدت نداشتم. اشكم از گوشه چشمم
پايين اومد و سريع پاكش كردم. آقاي دكتر از اتاق بيرون رفت و چند لحظهي بعد با
خانم كريمي اومدن داخل. خانم كريمي زير بـغـ*ـلم رو گرفت و كمكم كرد كه
بايستم. آقاي دكتر ويلچير برام آورده بود. حتي ناي ايستادن و مخالفت نداشتم.
آقاي دكتر خواست دستم رو بگيره و كمكم كنه كه دستش رو پس زدم و به زور
گفتم:
- خودم ميتونم.
به قدري درد توي شكمم پيچيده بود كه ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو
بگيرم. چشمهام رو كه باز كردم توي قسمت اورژانس جلوي اتاق خانم دكتر شمس
بوديم و با چند ضربه به در وارد شديم. به كمك خانم كريمي روي تخت دراز
كشيدم. همچنان شكمم درد ميكرد. آقاي دكتر داخل اتاق موند و به خواستهي آقاي
دكتر خانم كريمي رفت. خانم دكتر شمس به سمتم اومد. پرده ي جلوي تخت رو
كشيد و معاينهم كرد. نسبتاً دردم كمتر شده بود. به زور از روي تخت بلند شدم و
نشستم.
- همين الان فوراً بايد سونوگرافي انجام بدي.
با ته مونده ي توانم گفتم:
- نيازي نيست.
- خانم رفيعي اين دردا خيلي غيرعاديه!
من خوبم خانم دكتر. خواهش ميكنم اجازه بديد برم.
آقاي دكتر: خانم رفيعي دليل اينهمه اصرارتون رو براي اينكه نشون بديد حالتون
خوبه درحاليكه از درد دارين ميميرين نميفهمم!
اين جمله رو با حرص و درحاليكه چشمهاش رگه هاي قرمزي داشت و دستهاي
مشتشدهش رو كنارش قرار داده بود ميگفت.
نميخواستم كسي بفهمه. نميخواستم كه كسي متوجه بشه چه بيماري اي دارم. چي
ميتونستم بگم؟ بايد چي ميگفتم؟ ميگفتم كه بيماري اي دارم كه براي فرار از مرگ
مجبور شدم ازدواج كنم؟ با مردي كه تا قبل از اون نديده بودمش؟! با مردي كه هيچ
حسي بهم نداره و من هم هيچ حسي نسبت بهش ندارم؟! مردي كه دنياش با من
تفاوتي داره از زمين تا آسمون؟! مردي كه حتي در كنارش هيچ احساس آرامشي
ندارم؟!💧💧💧💧
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>