eitaa logo
یادداشت‌های یک طلبه|امیر خندان
580 دنبال‌کننده
720 عکس
105 ویدیو
35 فایل
دغدغه، عکس‌نوشت ها و سوالات ذهنی یک طلبه 🖋امیر خندان #مِن_دانشگاه_حتّی_الحوزه #مشاهدات #دستور_از_خمینی ارتباط: @admin_delneveshtetalabe @delneveshtetalabe
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣ عدو شود سبب اگر خدا خواهد. از سال سوم طلبگی، تبلیغ رسمی دینی را شروع کردم. البته تبلیغ ها، مربوط به ماه محرم بود و یا ایام خدمت رسانی، مثل زلزله و یا همان اردو های جهادی. هنوز طعم تبلیغ در ایام فاطمیه را نچشیده بودم. تفاوت ایام تبلیغی کمی برایم تردید آفرین بود که برای ایام فاطمیه بروم تبلیغ یا نه! اقدامات و اتفاقات چند ماه اخیر که شاید بتوان آن را فتنه سال ۱۴۰۱ دانست، عامل محرکی بود برای اقدام برای تبلیغ، هر چند عامل اصلی نیست. پی نوشت: عکس از یکی از رفقاست. قبل از رفتن برای تبلیغ فاطمیه.
8⃣ شیخ محسن... از فارغ التحصیلان دانشگاه صنعتی شریف هست. آن‌ هم رشته هوافضا. بعد از کارشناسی، ارشد علوم قرآنی با گرایش تفسیر گرفته است و بعد هم مدتی اشتغال در همان حیطه فنی_مهندسی. هم ورودی مدرسه هستیم. از حلقه اولیه سایت طلبگی تا اجتهاد. سه فرزند دارد و با هر سه فرزند و همسرش راهی تبلیغ شده. هر شب گعده ای داریم برای استفاده از تجارب روزانه، هم افزایی ها و ثبت خاطرات و روایت ها. در جلسه یکی از بزرگترها، از فرزند وسطی شیخ محسن(محمد حسین) خواست که از خاطرات روزانه و همراهی با پدر بگوید. بعد هم درخواست کرد که شعری بخواند. محمد حسین یک تک بیت خواند که همه تعجب کردند: آن چنان گرم است بازار مکافات عمل چشم اگر بینا بود، هر روز، روز محشر است
9⃣ بین مراسم عزاداری، آب پخش می کردند. یاد اربعین افتادم.... ما مزد عزاداری از فاطمه(س) میخواهیم
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهاردهم 🔹نقش معلم برایم ملموس شد. در مقایسه با سایر کلاس هایی که امروز رفتم، تفاوت این کلاس واضح بود. معلم در قالب شعر به دانش آموزان یاد داده بود که این جا، نور آباد، دیار نخبگان علمی است. بچه ها از من با این جمله استقبال کردند: «به دیار نخبگان علمی خوش آمدید!» من که لذت بردم! نه از استقبال، از اینکه معلم در مقام هویت بخشی برآمده بود و افق های بلند را جلوی چشم شان گذاشته بود. 🔸دیدم نقطه شروع خوبی برای بحث است. دیار نخبگان علمی را وسط گذاشتم و حول آن بحث را شروع کردم. پرسیدم از نخبگان شان؟! پرسیدم از دلایل نخبه بودن؟! و البته از دانش آموز ابتدایی انتظار زیادی نباید داشت ... در حد و اندازه خودشان جواب می دادند. اما همین هم خوب بود برای ارتباط ... کارت های بهداشتی هم داشتند که آن هم برای ارتباط خوب بود. می پرسیدم: «الان موی من بلند است یا کوتاه؟! چه کارتی به من می دهی؟!» و همین بهانه ای بود برای شوخی و خنده و ارتباط ... 🔹راستش نفهمیدم بالاخره اسم های شان محلی است یا خارجی؟! حتی در ذهنم نمی ماند! من به علی و رضا عادت کرده بودم نه چیزهای دیگر... برای دفعات بعد باید لیست کلاس را بگیرم و تطبیق بدهم! حداقل اسم را اشتباه صدا نکنم! 🔸سخت است! فکر کن چند سال مباحث را ریشه ای و عمیق خوانده ای، بعد می خواهی به بچه ی ابتدایی همان مطالب را منتقل کنی. نقاشی کشیدم. تنه ی درختی که عقاید ما باشد، شاخه و برگ هایی که احکام باشند و میوه ای که اخلاق باشد. شاید توی ذهن شان ماندگار شد. نه؟! 🔹لکنت زبان داشت! سوال که می پرسیدم، زودتر از بقیه و بیشتر از بقیه دوست داشت جواب بدهد. دلم نیامد بی تفاوت بگذرم. از معلم پیگیر احوالاتش شدم. ظاهرا خانواده ی متمکنی داشت و دنبال درمانش هم بودند ولی به نتیجه می رسد یا نه؟! ان شاءالله که برسد... 🔰یابن الحسن! بی تفاوت رد نشدم ... تو هم بی تفاوت رد نشو از من ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
یادداشت‌های یک طلبه|امیر خندان
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهاردهم 🔹نقش معلم برایم ملموس شد. در مقایسه با سایر کلاس هایی که امروز رفت
این ثمره جلسه ای است که در قسمت هشتم اشاره کردم. البته روایت به قلم خودم نیست ولی بیان اصلی مطلب از تجربیات خودم است
هدایت شده از نردبان صعود
📖به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقی است.... 📌توضیح 🔹عکس با اهالی مسجد جامع امام سجاد علیه السلام (نور آباد ممسنی) 📡 ما را دنبال کنید در👈👇: 🆔https://eitaa.com/joinchat/1948975268C5a01eb164a
یادداشت‌های یک طلبه|امیر خندان
📖به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقی است.... 📌توضیح 🔹عکس با اهالی مسجد جامع امام سجاد علیه الس
البته سفر به پایان رسید ولی روایت های من نه! چند خرده روایت را در همین چند روز پیش رو تقدیم میکنم ان شاالله
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و یکم - نورآباد استان فارس 🔹پرسیدند شغل؟! گفتم نویسنده! برایشان تعجب برانگیز بود. همین را مستمسک قرار دادم برای بحث! یک نمودار کشیدم و یک طرف آن نوشتم «عمر» و طرف دیگر «پیشرفت». سه خط کشیدم و با این خطوط سعی داشتم نشان بدهم باید برای رسیدن به اهداف زحمت کشید. برای شان مثال هایی از دانشمندان زدم. حتی پای خودم را وسط کشیدم و گفتم برای چاپ کتابم، اواخر کار مجبور شدم پنج روز مداوم خودم را در خانه حبس کنم. 🔸سوالات شان را با همین خط ها جواب می دادم. که اگر ما رو به پیشرفت باشیم، جای امیدی هست که ماشین خیلی خفن تولید کنیم! حتی سوال «زن، زندگی، آزادی یعنی چه؟!» را هم با همین نمودار ... 🔹 قانون «پنج ت» را به عنوان قانون پیشرفت بیان کردم! معلمی داشتیم که قانون «سه خ» را تولید کرده بود! خوب بخور، خوب بخواب، خواب بخوان! من ایراد داشتم به این قانون ... یعنی هر طور حساب می کردم این قانون خیلی انسانی نبود! دور از شأن شمای خواننده، حیوانی بود! همین باعث شد که قانون «پنج ت» را درست کنم. توکل، توسل، تفکر، تمرین، تکرار! و سعی کردم که این «پنج ت» را برای شان توضیح بدهم، با مثال ... انسان اگر ضعیف باشد احتیاج دارد دستش را در دست بزرگتری بگذارد. اسم این حالت چیست؟! یکی داد زد توکل!!! نمی دانم چطور به ذهنش رسیده بود، ولی خب ... درست حدس زد! و بقیه ت ها را هم همینطور ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
0⃣1⃣ دنیای سوالات به هر کلاسی که می رفتم، اول کاغذ کوچکی بین‌ آنها پخش میکردم. از بچه ها میخواستم اگر سوالی یا مطلبی دارند که نمی‌خواهند در جمع بگویند، برای من بنویسند. برخی دعا کرده بودند که خدا پشت و پناهم باشد. برخی سوال داشتند. سوالشان را مطرح کردند: ۱/ اگر نماز نخوانیم خدا ما را به جهنم می برد؟ ۲/میشود آدم خوبی بود و با دیگران مهربان بود و نیکی کرد ولی نماز نخواند؟ معماها: ۱/ آن‌چیست که دو دست دارد ولی پا ندارد؟! کت و کافشن ۲/آن چیست که از دل زمین بیرون میاد، دورش را چوب گرفته و همه جا هست؟! مداد سوالاتی که کتبی نوشته بودند: ۱/ امام زمان (عج) ظهور کند چه می‌شود؟! ۲/چرا حضرت نوح عمر بسیار طولانی داشت!؟ سوالات دیگر را می توانید‌ در تصویر ببینید...
1⃣1⃣ دنیای بچه ها شیرین و پر رمز و راز است. یکی از دانش آموزان این نقاشی را برای من کشید. کلی داستان تعریف کرد که این پَر چیست و آن کلاه چنان است و ...
2⃣1⃣ فرصت سوخته... وارد کلاس شدم. برای کار با دانش آموزان تعدادی برگه در کیفم داشتم. برگه ها را از کیف شخصی ام بیرون آوردم و بین بچه ها پخش کردم. کاغذ ها بوی خوبی برداشته بود. چند تایی از بچه ها گفتند:«حاجی کاغذها بوی خوشی میده!» به کیفم نگاه کردم. عطر درون ظرف پلاستیکی اثر خودش را روی کاغذها گذاشته بود. خواستم مثال هم نشینی و شعر معروف گلی خوشبوی در حمام روزی...را بخوانم. فرصت نشد... حواسم کمی پرت شد. فرصت خوبی برای بحث دوست و دوستیابی و صفات دوست خوب بود. از دست دادم.