eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
507 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۶ - و علیکم السلام عموزاده جان چطوری ؟ هنوز زنده ای ؟ زنده و پاینده ای ؟ وقتی قبل از کامل شدن دومین بوق آزاد با انرژی و مهربانی و به سبک خودش جواب می دهد به این باور می رسم او هم از این تماس استقبال کرده - سلام پسر عمو ! ممنون شما خوبید ؟ با زحمتای ما ؟ - قربونت برم ، مرسی تو رحمتی خانوم چه خبر ؟ - سلامتی ! خبر خاصی نیست - آهان اونوقت این یعنی اینکه ..... هیچ کس به تصمیم کبرای من و تو و سادات جان پی نبرده ، درسته ؟ - راستش نه ! حاج بابا همون دیشب فهمید یعنی پشت سر ما همراه عموجان رسیدن ولی .... بنده خدا آبروداری کرد دیگه - ایهیم .... که اینطور .... به جون خودم اگه من جای تو بودم نه تنها پدر و پسر چوبه ی دارو واسم آماده می کردن بلکه ..... نمی گذارم حرفش را تمام کند این چه تصویر نادرستی بود که او از پدر و پدربزرگش ساخته بود ؟ این ذهن بیمار و دلزده از خانواده باید روزی پاک و از نو بر لوح آن خوبی هایشان نوشته میشد - بس نیست پسر عمو ؟ تا کی قراره در مورد بندگان خدا اینجوری فکر کنید ؟ بیرون بیاید از این چاه بدبینی ! - فیلسوف خانوم ! ملا لغتی نشو واسه من هر وقت جای من بودی قضاوت کن تا وقتی از چیزی خبر نداری هیچی نگو ... نمی دانم دانسته هایم درباره ی عشق نافرجامش این جسارت را در من زنده می کند یا صمیمیتی که در طول همین چند روز با او پیدا کرده بودم فقط هر چه هست مرا وادار به پرسیدن می کند تا شاید خودش سطر آخر داستان را برایم بخواند - خب ... خب معلومه نمی دونم بگید تا بدونم - گفتنی نیست عموزاده جان گفتنی نیست ! فقط باید دید و عبرت گرفت ، همین - چیو ؟ - سنگ اونی که زیر یه خروار خاک خوابیده ! آدرسشم سرراسته قطعه ی بیست و یک ردیف شیش ، پلاک سوم اونجا خونه ی آخرتشه ! راستی ! رفتی سلام منم برسون ..... اینها را با صدایی که آخر سر داشت به بغض می نشست می گوید و تماس را بی خداحافظی قطع می کند نگاهم با حیرت روی صفحه ی خاموش گوشی مکث می کند او چه گفت ؟ عشق آتشینش با مرگ شادی به عشقی نافرجام بدل شده بود ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1006 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۷ تا شب حالم گرفته بود شنیدن این حرف ها آن هم با لحنی که غم و بغض را با هم داشت از کسی که به نظرم منبع احساسات خوب بود زیادی درد داشت تمرکزم را حسابی از دست داده ام نه حس درس خواندن دارم نه حس تماس گرفتن با سوگل که هنوز نمی دانستم با شنیدن نام انتخابی از سوی حاج حیدر که دست بر قضا نام مرحوم پدر شوهرش نیز بود چه حالی پیدا خواهد کرد و نه بیرون رفتن از اتاق و رو به رو شدن با حاج بابا که هر چه بیشتر می گذشت بیشتر بابت رفتارم از او خجالت می کشیدم سراغ کمد کشویی می روم که پسر عمو مصطفی بعد از ورودم به این خانه برایم خریده بود حواس این مرد به همه چیز و همه کس بود کتاب های درسی ، لباس ها و کتاب های متفرقه را داخل کشوها جا داده بودم دستم روی شب سراب می نشیند از وقتی به اینجا آمده ام آنقدر درگیر درس و مشق شده بودم که فرصتی برای خواندن این کتاب نیافتم حالا که برای آرام کردن ذهنم راهی پیدا نمی کنم بهترین کار پناه بردن به دل داستان است داستانی که هم جذاب است و هم مثل چراغ هشدار دائم خطاهایی که در مسیر زندگی پیش روی آدم قرار می گیرد را نشان می دهد هنوز چند صفحه بیشتر نخوانده ام که صدای سادات جان بلند می شود مثل همیشه با مهربانی صدا میزند مرا - حنانه جان ؛ مادر ! بیا قربونت برم - چشم عزیز جونم اومدم کتاب را روی طاقچه می گذارم اینجا طاقچه ها هنوز طرح قدیمی خود را حفظ کرده و با گچ کاری های رنگی زیبایی خانه می شوند از اتاق که بیرون می روم سادات جان را می بینم در حالی که استکان را از چای لبالب کرده و پیش روی مرد زندگی اش می گذارد - بشین دخترم ، بشین که این چای خوردن داره - چشم می نشینم ، هنوز معذبم گرچه حاج بابا رای بخشش صادر کرده ولی عذاب وجدان مرا رها نمی کند - چیه چپیدی توی اون اتاق آخه ؟ چیکار می کنی ؟ - کتاب می خونم سکوت حاج بابا ادامه دار می شود اما سادات جان مرا به حرف می گیرد - چه کتابی ؟ درسه یا قصه ؟ - قصه ! بالاخره واکنشی از سوی حاج بابا می بینم سر تکان داده و لب هایش را با استکان چای آشنا می کند استکان را که داخل نعلبکی بر می گرداند بالاخره مهر سکوت از لب برداشته و با من هم کلام می شود - به یلدا که چیزی نگفتی جان بابا ؟ - نگفتم ببخشید بابا جون ، من .... به خدا مدیون بی بی جون و حاج حیدر آقا هستم شما نمی دونید بابا جون ..... من نمی تونم در برابر مرگ و زندگی این آدما بی تفاوت باشم دور از جونش .... داشت از دست می رفت ! - لااله الاالله ! این حرفو اینجا زدی ، جای دیگه نگو ای بابا ... ای بابا - آخه چرا بابا جون دروغ نمی‌گم که .... - زن ! این بچه انگار حرف منو نمی فهمه تو زبونشو می فهمی حالیش کن با این کارا خودشو انگشت نما نکنه اینبار که گذشت ولی بترسید از روزی که همچین خطایی تکرار بشه ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
کانال دوممون
رمان دوممون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1007 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۸ شب از نیمه گذشته و من هنوز بی خوابم بی تابم و راه به جایی ندارم اینگونه توبیخ شدن را دوست نداشتم به خصوص وقتی از طرف یکی از عزیزانم باشد حاج بابا در عین حال که خیلی خیلی مهربان بود بیش از آن غیرتی و متعصب بود این ها را نه تنها خودم دیده بودم که از زبان یلدا و مرتضی و حتی ستاره هم زیاد شنیده بودم حالا این مرد سپید موی دوست داشتنی از من دلگیر است و من حق را تمام و کمال به او می دهم سقف اتاق لحظه ای روشن می شود و می فهمم صفحه ی گوشی روشن و خاموش شده پیامی از راه رسیده و من با احتیاط نگاهم را به نام فرستنده می دوزم بعد از شنیدن حرف های حاج بابا دلهره دارم از هم کلام شدن با حاج حیدر آقایم مردی که حالا اطمینان دارم قلبم را مال خود کرده ولی نارضایتی حاج بابا مثل سرعت گیر عمل کرده و مرا دچار تزلزل می کند سوگل بود ! نفسم را با آسودگی از سینه بیرون می فرستم خدایا شکرت پیام را باز می کنم در حالی که روی تشک دمر دراز کشیده و انگشتان دستم را به کار گرفته ام سلام قشنگ جونم ! چطوری بی معرفت خانوم ؟ خاله به این بی محبتی نوبره به خدا ! هیچ معلومه کجایی ؟ سرت به چی گرمه که منو یادت رفته ؟ شیطونه میگه با همین بار شیشه بیام اونجا گوشتو بپیچونم !!!!!! لبخند روی لبم جان می گیرد با خواندن پیامی که هزار حس خوب به قلبم سرازیر می کند این خواهر مهربان را خوب می شناختم کنایه هایش را ، دلخوری هایش را دستم روی صفحه می لغزد و حروف را کنار یکدیگر می چینم برای فرستادن پاسخی که هم او را خشنود سازد و هم مرا سلام مامان خانوم ! چطوری عزیزم ؟ علی آقا روبه راهه ؟ حواست به جیگر خاله هست دیگه ؟! لبخند به لب وسط تشک منتظر نشسته ام تا واکنش او را ببینم مطمئنم حتی ذره ای گمان نمی کرد کسی اینگونه او را از نام انتخابی حاج حیدر آقا مطلع کند دروغ میگی !!!! حاج حیدر خودش گفت علی ؟! راست میگی ؟ چه آدمیه ... چه آدمیه ؟ آدم به این خوبی ! اسم به این قشنگی ... دلت میاد ؟ نه ، منظورم اینه که چه آدم زرنگیه این نوه ی بی بی ! می دونست کاظم اسم پدر مرحومشو نمیزاره روی بچه از این سیاست استفاده کرده عجب ! تازه منظور حاج حیدر را از این کار می فهمم واقعاً با سیاست بود این پسر پیش از آنکه جنسیت نوزاد مشخص شود ترفندی زده بود تا نام پدر مرحوم کاظم آقا را زنده کند .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
سلام بچه‌ها برای هزینه داروی محمدطاها مثل هرماه هر کدوم هرچقدر در توان‌تون هست هدیه کنید🌱♥️ خدا به کانال ما توفیق داده هرماه داروهای این بچه رو تامین میکنیم این ماه هم یاعلی بگید بتونیم زودتر بدستش برسونیم🫂 اگر مصرفش قطع بشه عصبی و پرخاشگر میشه به خودش و بقیه صدمه میزنه چشم امید مادرش هم به شماست💚 بنام شقایق آرزه بانک مهرایران
🙏❌