eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
508 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1235 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۶ - سلام تموم شد به سلامتی ؟ - تموم که شد .... بچه رو ببر داخل اتاق بابا جان - نه دیگه بریم خونه - هر جور راحتی من خستم میرم بخوابم کسالت بابا جای تعجب دارد سربالا جواب دادنش بیشتر مرا حیران می کند - چیزی شده داداش ؟ بابا چش بود ؟ دخترعمو رو شوهر دادید دیگه باید خیالتون راحت شده باشه - این چه حرفیه تو میزنی ؟ اصلاً به تو چه ربطی داره کاسه ی داغ تر از آش میشی ؟ اون دختر بزرگ تر داره تازه مادرش هم هست در ضمن از زبونم که شکر خدا بدتر از تو کم نمیاره - داداش ! چرا اینجوری حرف میزنی ؟ معلومه اونجا کدومشون کله ی شما ها رو زده به سقف که اومدی طلبشو از من داری فردا برم همه از شر من یکی راحت بشید ! - کجا ؟؟؟ صبر کن ببینم ! پشت به او کرده قصد رفتن به اتاق را دارم که با صدای اعتراضش متوقف می شوم درد او درد امشب نبود از چیزی ناراحت است من آشفتگی هایش را خوب می شناختم بر می گردم دست به کمر و با حالتی طلبکار تا حالا نگران سرنوشت حنانه بودم حالا باید نگران خودم باشم - بله ؟ امرتون ؟ - بیا داخل حیاط ببینم ! جیران که همسرش را بهتر از هر کسی می شناخت خوب می دانست الان وقت حرف زدن نیست آرامش و سکوت بیشتر از هر چیزی روی این مرد جواب میداد کاری که او بعنوان همسر خوب بلد بود ولی من به شدت در این زمینه ناتوان بودم پیش چشم های نگران جیران از پذیرایی بیرون زده وارد حیاط می شویم شکر خدا آرام حرف می زدیم گرچه از هم شاکی بودیم مامان و بابا هم به موقع از ما جدا شده به اتاق رفته بودند سرمای هوا بیشتر از چند ساعت قبل شده تا کنار دیوار انتهای حیاط می رود نمی دانم قرار بود مرا سیر کتک کند یا می خواست با صدای بلند حرف هایش را در گوشم فرو کند که تا حد امکان از ساختمان فاصله گرفته بود او دست به سینه با نگاهی طلب کار پشت به دیوار حیاط ایستاده و من روبه رویش با حالتی ظاهراً بی تفاوت .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part29 مشغول گوش کردن بودم که امین وارد آشپزخونه شد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 از پنجره اتاق نگاهی به حیاط فرو رفته توی تاریکی مطلق انداختم و پاورچین از جا بلند شدم نامه ای رو که چند ساعت قبل نوشته بودم روی میز تحریر افسانه جایی که کاملا توی دید باشه گذاشتم و بی سر و صدا طوری که افسانه بیدار نشه لباس پوشیدم ساکم رو به دست گرفتم و چادر به سر بی سر و صدا از خونه و بعد حیاط تاریک از نیمه شب خارج شدم توی نامه گفته بودم متوجه علاقه امین به خودم شدم و چون خودم رو لایق اون خانواده ندیدم و متوجه نارضایتی سیمین بودم برای جلوگیری از آشوب توی خانواده شون بی سر و صدا رفتم و کاملا حلالشون کردم... از تصور اینکه امین با خوندن نامه چه حالی میشه و حتما تا مدتها از فکرم بیرون نمیاد کمی دلم سوخت اما از اینکه تمام کاسه کوزه ها سر سیمین میشکنه دلم خنک شد و جبران شد! توی خیابونهای تاریک و خلوت اون وقت شب قدم میزدم بدون اینکه ترسی داشته باشم چون یه دختربچه بی دفاع نبودم که بترسم مار خورده بودم و افعی شده بودم اونقدری بلد بودم که بتونم از خودم دفاع کنم به فرض هم که نتونم مگه چه بلایی میخواست به سرم بیاد که تابحال نیومده باشه مگه چی داشتم واسه از دست دادن با یادآوری روزهایی که پشت سر گذاشته بودم آهم بلند شد اگرچه سعی میکردم با چلوندن سوژه ها و القای قدرت از تو دست گرفتنشون مثل موم و به دست آوردن پول سرخوردگیهای درونیم رو جبران کنم اما دردهایی که کشیده بودم فراموش نشدنی بود و جای سر پنجه روزگار نامرد روی صورتم تاابد باقی میموند مدتها بود از فکر کردن به روزهایی که منو به اینجا رسوند فراری بودم اما امشب، این کوچه خلوت و تاریک و این سمفونی سکوت مدام من رو به گذشته هل میداد وادارم میکرد به پشت سر نگاه کنم و مسیری که ازش اومده بودم رو دوباره ببینم... به ۱۳ سالگیم نگاه کردم به روزی که مادرم برای همیشه از خونه رفت و دوماه بعد از پدرم جدا شد بدون اینکه حتی یک لحظه به من فکر کنه اگرچه زمانی هم که بود مادری کردن ازش یادم نمیاد تمام وقتش به دورهمی های مسخره زنونه و چرخیدن تو پاساژای تلکه بگیر شمال شهر و مطب دکترای زیبایی و سالنهای آرایش میگذشت... اما رفتنش باعث شد کسی بیاد تو زندگی پدر بی خیال و بی عاطفه م که دیگه فقط بی تفاوت نبود، دشمن بود حوریه، دشمنی که تحمل دیدن من رو توی خونه ش نداشت و من یه موحود اضافی بودم که پاسکاری میشدم و هیچکس منو نمیخواست تا بوده پدر و مادرهای مطلقه سر حضانت بچه ها دعوا داشتن اما پدر و مادر من بر سر عدم حضانت تا ۱۷ سالگی مثل توپ پینگ پنگ دررفت و آمد بودم و روحم از اینهمه پس زده شدن در عذاب بود تا اینکه مادر مهربونم موفق شد خودش رو به یه آقای دکتر سنجاق کنه و تابعیت بگیره برای اون خیلی کار سختی نبود چون تمام زیبایی من از اون به ارث رسیده روز رفتنش و لحظات خداحافظی خوب توی حافظه م مونده حتی یک قطره اشک هم برای جا گذاشتن من و اینکه دیگه منو نمیبینه نریخت نمیدونم چطور تا این حد نسبت بهم بی مهر بود اصلا نمیفهمیدم چرا منو به دنیا آورد وقتی اعتقاد داشت بچه موجود مزاحمیه که جلوی خوش گذرونیهاش رو میگیره ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1236 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۷ - این حرفایی که شنیدم راسته ؟ انتظار پرسیدن هر سوالی را با هر لحنی داشتم جز این سوال و با این لحن جوری از اوج عصبانیت فرود آمده و آرام شده بود که این حالت بیشتر ترس به دلم می انداخت تا خیالم را آسوده کند - کدوم حرفا ؟ در مورد چی حرف میزنی داداش ؟ نمی فهمم با دست چانه اش را لمس کرده سر تکان می دهد شکر خدا جدا از تمام توانمندی هایش در هیات پلیس این ژست بازجویی کردن را خوب بلد بود - که نمی فهمی ! باشه ، ظاهراً فهمیدی چه شکری خوردی که خودت جرات نداری در موردش حرف بزنی بیشتر از قبل گیج می شوم ای بابا خواستگاری و ازدواج عموزاده ام چه ربطی به من داشت اینها چه ربطی به خطاکار بودن من داشت ؟ در سکوت به او خیره شده ام الان حکم مظنونی را دارم که حق دارد بی حضور وکیلش سکوت اختیار کرده حرفی نزند چند ثانیه خیره و پر نفوذ به من نگاه می کند و در نهایت وقتی من از رو نمی روم خودش دوباره شروع می کند آن هم چه شروع کردنی ؟ - فکر کردی خیلی بزرگ شدی ؟ عاقل شدی ؟ مرد شدی ؟ می خوام بدونم چی توی خودت دیدی که باز مثل چند سال قبل فیلت یاد هندستون کرده ؟ داغ شادی سرد شده ؟ اسم شادی را که می شنوم تمام وجودم به جوش و خروش در می آید چرا کمر به نابودی ام بسته بود ؟ دوباره چه پیش آمده که خاطره ی شادی برایش زنده شده ؟ اینبار سکوتم به پوزخندی ختم می شود که از دیدش پنهان نمی ماند بالاخره موفق می شود مرا به حرف آورده صدایم از لای دندان های کلید شده ام بیرون می آید - اسم شادی رو نیار ! اسمشو نیار داداش ! نه داغ شادی سرد میشه نه یادش فراموش حرفتو بزن لازم نیست بند بند وجودمو به آتیش بکشی ! رنگ نگاهش عوض می شود ترحم است یا همدردی ؟ ترحم است ! ما درد مشترکی بنام شادی نداشتیم دستش روی شانه ام می نشیند انگار فهمیده زیاده روی کرده من هر کاری که کرده باشم او حق ندارد با خاطرات تلخ شادی مرا آزرده کند - خیلی خب آروم باش منظوری نداشتم ولی ..... با یلدا تا کجا پیش رفتی ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۲۳۸ کیش و مات می شوم ! یلدا حتی خودش هم خبر از دلم نداشت آنوقت مرد روبه رویم فکر می کرد با او تا کجا پیش رفته ام ؟ کم کم ابرو در هم کشیده اخم می کنم یلدا دیگر نه ! اجازه نمی دهم این جماعت با ندانم کاری سرنوشت او را هم مثل شادی به گند بکشند - تا کجا قرار بوده پیش برم ؟ درسته من و تو خواهر نداریم داداش ولی خودت دختر داری با دست راست دو ضربه روی سینه اش می زنم و در حالی که تلاش می کنم بدون پلک زدن همچنان خیره به چشم هایش بمانم ادامه می دهم - مسلمون ! برادر من ! پسر دایی یلدا ! حرفتو مزه مزه کن بفهم چیو به کی نسبت میدی من بد عالم ، من احمق ، من بی عقل از دل اون دختر خبر داری که راحت قضاوت و غیبت رو قاطی کردی به خوردم میدی ؟ حالا رد پای کلافگی را در چهره ی او می بینم لحظه ای پلک می بندد زیر لب چیزی می گوید مطمئنم صلوات فرستاده برای آرام کردن خودش سر فرو انداخته چند قدم راه می رود اینبار که روبه روی من می ایستد حرف اول و وسط و آخر را یکجا می زند - من نه از دل تو خبر دارم نه از دل یلدا قصد هم ندارم حرفی پشت سر جفتتون بلند کنم ولی اگه واقعاً قلاب محبتش به دلت گیر کرده اینبار با عقل پیش برو برادر من ! عاشقی گناه نیست دلدادگی قداست داره ولی هر کاری می کنی از راهش وارد شو سکوتم نشانه ی تصدیق حرف هایش می شود حالا با اطمینان از اینکه دختر عمه جان دلم را لرزانده حرف هایش بیشتر بوی برادری به خود می گیرد - از راهش وارد شو ! با آدابش پیش برو ! می‌دونی که ؛ عمو یاشار چجوری روی دخترش حساسه ؟ من جای تو با تصور دامادی این مرد ماستامو کیسه کردم موندم تو چه جراتی داری که دلت به خودش اجازت داده واسه یلدا بلرزه ! ذره ذره از تحکم کلامش کم می شود مهربان تر از لحظاتی قبل شده انگار مرگ شادی به همه درس بزرگی داده بود حرفش را زده و قصد رد شدن از کنارم را دارد که نمی توانم بی تفاوت بمانم هنوز جواب سوالهای اصلی را نگرفته بودم - داداش ؟ - جانم ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part30 از پنجره اتاق نگاهی به حیاط فرو رفته توی تاریک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 کاش من رو به دنیا نیاورده بود! امسال من چاره ای جز سنگ شدن و شیشه ی قلب دیگران رو شکستن ندارن... من بد بودن رو دوست نداشتم اما حالا مدتها بود که بد بودم و دلم میخوایت لااقل از بدبونم لذت ببرم... البته مسیر بد بودن چندان هم راحت طی نشده بود وقتی تو ۱۸ سالگی بالاخره از دست حوریه به ستوه اومدم و دیگه باهم نساختیم و پدرم آرزوش رو محقق کرد برای من یه آپارتمان کوچیک وسط شهر اجاره کرد تا جدا زندگی کنم و به مقرری کوچولو ماه به ماه به حسابم ریخت تا حتی برای گدایی دور و بر خونه شون پیدا نشم و زندگی رویایی با حوریه ش رو تلخ نکنم نمیدونم حوریه چی داشت که پدرم رو مثل موم بین دو انگشتش ورز میداد و اون چیزی جز خواست خانوم نمیخواست کاری جز به دستور اون انجام نمیداد متنفر شده بودم از مردهایی که اینطور ذلیل یک زن میشن... دلم میخواست از همه مردها انتقام بگیرم دلم میخواست منم اونها رو توی مشتم بگیرم و له کنم از طرفی دلم یه ماشین میخواست و هرچی به پدرم میگفتم طبق دستور زنش حاضر به پول خرج کردن نبود با اینکه داشت... همون خونه رو هم با زور و اکراه محض باز کردن از سر گرفته بود همه اینها باعث شد پیشنهاد دوستی که مدتی بود باهاش آشنا شده بودم رو قبول کنم و برای کار وارد گروهشون بشم کاری که ازم میخواستن برام سخت بود ولی وقتی شراره با آب و تاب از هیجان کار و دستمزد میلیونیش میگفت که با اولینش میتونم ماشینی که دلم میخواد رو بخرم کم کم سست شدم میگفت نمیدونی چه لذتی داره رام کردن و به خاک انداختن مردهای عوضی و تلکه کردنشون میگفت توی این روزگار نامرد تنها امتیازی که زنها دارن برای رسیدن به خوشبختی همینه چرا نمیخوای استفاده کنی؟ حرفهاش کم کم روم اثر گذاشت... اونقدر رفت و اومد و زیر پام نشست تا قانعم کرد و منو برد به اون ویلای کوفتی که کلی دختر بی کس و کار یا عاصی دیگه شبیه من رو شناسایی کرده بودن و همینطور کشونده بودنشون به اون دخمه... ویلای بزرگی بود اما برای من حکم دخمه رو داشت بوی تعفنش هیچ وقت از مشامم خارج نمیشه... با یادآوری اون شب و شبهای بعدش اشک گرمم جاری شد و نسیم خرداد روی صورتم خنکش کرد هنوز از یادآوریش عصبی میشدم از یادآوری شبی که شراره منو به کیان سپرد تا کارم رو کاملا عملی یادم بده یادم نمیره اون شب چی به سرم آورد و بعد از اون چند ماه توی اون خونه چیا که نکشیدم روزایی که به شب نمیرسید مگه اینکه ده دوازده نفر سراغم می اومدن و به جونم می افتادن... توی یه اتاق تنگ و خفه که اجازه خروج ازش رو نداشتم و جز اون مردهای وحشی کسی رو هم نمیدیدم تمام لحظه هاش رو آرزوی مرگ میکردم از خودم از اینهمه تحقیر و درد بیزار بودم صدایی جز صدای فریاد و ناله دخترها و قهقهه کثیف مردها تو اون خونه نفرین شده شنیده نمیشد... کسی با کسی حرف نمیزد زبون اون حیوون ها فقط زور بود و امثال من جز یه عروسک هیچ هویت دیگه ای نداشتیم دلم به حال حماقت و سادگیم میسوخت قرار بود من از مردها انتقام بگیرم اما حالا من اونها بودم و داشتن جسم و روحم رو له میکردن ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47e ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
..به سمت گوشیم رفت.. دلم هری پایین ریخت.. الان میفهمید گوشی رو خاموش کردم..به ثانیه نکشید که فریاد زد: _گوشیت چرا خاموشه؟.. مجبور شدم دروغ بگم..اگه میفهمید از قصد خاموشش کردم خیلی بد میشد... _نمیدونم شاید شارژش تموم شده.. اخماش وحشتناک توهم بود..به شدت ازش میترسیدم..وقتی دکمه کنار گوشیم رو زد و گوشی روشن شد،اخماش بیشتر توهم رفت.. عصبی گفت: _اینکه شارژش پنجاه درصده.. وقتی سکوتم رو دید گفت: _دروغ میگی نه؟..درستت میکنم.. چند لحظه بعد صدای پیامک گوشیم بلند شد.. پشت سر هم پیام میومد..چشمام رو بستم و اشهد خودمو خوندم.. مطمئن بودم همون مرده پیام داده و هامون با خوندن پیاماش منو میکشه.... https://eitaa.com/joinchat/1687224446C620013bb5b