تنها راه خوشبختی ابدی این است که همیشه طرفدار حق باشیم
ولو آنکه آن حق بر علیه امیال و منافع و راحتی ما باشد
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
باشه. به خاطر درخواست های مکرر شما یه چند تا عکس مونده رو ببینیم بعد پرونده شو ببندیم.
عنوان اثر: زنی که تصعید شده بود از گرما😃
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
از تفتیش نسا که سر خیابان منتهی به حرم بود بیرون آمدم. مردی عراقی ویلچر به دست با شال خادمی عتبه سیدالشهدا ایستاده بود. پیرزنی عراقی تقریبا خمیده همزمان با من پرده تفتیش خانه را کنار زد و خارج شد. چشمان مرد برق افتاد. ویلچر را آورد نزدیک تر. از پیرزن خواست سوار شود. پیرزن امتناع کرد. مرد چندبار تکرار کرد مجانا...مجانا... پیرزن بی توجه به او به سمت حرم راه افتاد و مرد ناامید برگشت سر جایش. تعجب کرده بودم. من اگر جای پیرزن بودم حتما سوار می شدم. پیرزن انگار شنید چه می گویم. سرش را بالا کرد و به من چیزهایی به عربی گفت. معنی ش این می شد که:
می خواهم در راه حسین قدم بردارم. چرا بنشینم؟
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
مرد میانسال هیکلی و کچلی که روی صندلی ردیف جلوی ما نشسته بود، ترسناک به نظر می رسید.
شبیه قاچاقچی هایی که جمشید هاشم پور نقششان را بازی می کرد بود. کمی که از راه گذشت فهمیدیم فارسی بلد است. یعنی سماجت های یک خانم خونگرم کاظیمینی که توی ماشین بود و می خواست هی از من سوال بپرسد باعث شد بفهمیم فارسی بلد است. مسیر که طولانی شد خونگرمی زن عراقی سرریز کرد توی ماشین و کم کم همه با هم شروع به حرف زدن کردند. جمشید هاشم پور عراقی هم خودش را کج کرده بود سمت ما و داشت خاطره می گفت. خاطره دزدی که آخر خرداد همین امسال آیفون گرانش را توی شاه عبدلعظیم خودمان زده بود و مرد هرچه شکایت و پیگیری کرده بود به جایی نرسیده بود. خجالت کشیدم!گفتم لابد از ایرانی ها دل خوشی ندارد. و حالا می تواند در اقدامی تلافی جویانه ما را قورت بدهد! ولی او پیشنهاد دیگری داشت. با لهجه قشنگی گفت: حالا می رسید کاظمین. می ریم خونه ی ما. حموم می رین. استراحت می کنید. ناهار می خورید بعد می رید حرم. قبوله؟ هرچی تشکر می کردیم و می گفتیم نه. بیشتر سعی می کرد رضایتمان را جلب کند. از نزدیکی خانه اش به حرم می گفت. از چهار بچه اش که می توانستند با بچه های ما بازی کنند. از مادرش و همسرش که خیلی خوشحال می شوند... واقعا توی دلم از قضاوتی که کرده بودم شرمنده بودم. گفتم: انتم الکرما...انم الشرفا...انتم المهمان نواز! خندید و گفت همه ی ما مهمان خداییم. هیچ چیزی مال خودمان نیست. مهمان را خدا می فرستد. به قول شما مهمان حبیب خداست. آخرش هم شماره همسرجان را گرفت و آدرس و لوکیشن خانه اش را فرستاد و گفت منتظرم!
دیمزن
https://eitaa.com/dimzan
تابلوی روی دیوار یک آبمیوه فروشی در کاظمین.
پدرم یااباصالح!
من همان کوچکی هستم که تو سرپرستی اش کرده ای...
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
سلام بدید به بابای امام رضا و پسر امام رضا
در این لوکیشن منتظر پسرک بودم
باعث شد دقیق شوم در حرکات و رفتار خادمی عراقی که نشسته بود وبه مردم تذکر می داد کفشهایشان را به کفشداری تحویل بدهند.
هرکس ویلچری را از پایین این سربلندی می خواست بیاورد بالا می پرید و کمکش می کرد. رفیقش گفت: تو چرا هربار می روی؟ با خنده دست به بازوهای ورزشکاری ش زد و گفت: خدا این بازوها را نداده که فقط پزشان را بدهم به بقیه!
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
شب شد و از نورخورشید های ما چیزی کم نشد!
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
اینجا خط رو خط شده بود فکر کنم.
در حضرت نرجس تو سامرا نباید باشه؟🤔
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
این تابلو رو می خواستم برای هیات حدیث کسامون بخرم. البته تا وقتی که فهمیدم ۱۰۰۰ دیناره!
۴۰ میلیون🙄😬
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
شب رو توی حرم موندیم و مزاحم خانواده جمشید هاشم پور نشدیم🙈
صبح علی الطلوع روز اربعین فرودگاه بغداد بودیم.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan