بچه ها تمرکز نداشتند. صدای دسته های مختلف از خیابان می آمد و آنها شاکی بودند که روز تاسوعا هم باید بنشینند و فکر و خیال کنند. گفتم حق با شماست. آدم باید فکرهایش را قبلا کرده باشد تا آن روزی که موقع عمل است، تکلیفش با خودش مشخص باشد. درست تشخیص بدهد. گفتم حالا که تمرکز ندارید، من برای خیال های این جلسه بیشتر کمکتان می کنم. خیال کنید کسی توی غزه و زیر بمباران باشد و بداند که امروز و فردا، او و خانواده اش هم شهید خواهند شد. آن وقت اسرائیل برایش دعوتنامه بفرستد که بیا پیش ما و برای همیشه در امان باش. شما بودید قبول می کردید؟ صدای نه بلند بچه ها خیالم را راحت کرد که ابالفضلی اند.
دوباره گفتم خیال کنید که شما جنگی ترین و مجهزترین آدم یک جبهه اید و هر لحظه دلتان می خواهد بزنید به خط و دشمن را لت و پار کنید ولی فرمانده به شما کاری ندارد و هی افسران معمولی تر را می فرستد جلو و آنها هم یکی یکی شهید می شوند. آخرش هم که کسی نماند و نوبت شما شد، به شما می گوید: «تو برو آب بیاور!» شما بودید قبول می کردید؟ صدای بله شان دلم را قرص کرد.
دوباره گفتم خیال کنید که از تشنگی له له بزنید. لب هایتان ترک برداشته باشد. زبانتان از خشکی درست نچرخد. گرما بیداد کند، همه سلولهای بدنتان آب بخواهد. آن وقت شما با یک ظرف خالی رفته باشید وسط یک رودخانه که برای بچه های تشنه فامیل آب پر کنید. صدای آب هم بیاید. خیسی اش هم به دستتان بخورد. حداقل یک مشت نمی خورید ازش؟ آبی به صورتتان نمی زنید حتما؟ بچه ها ساکت شدند. داشتند فکر می کردند. گفتم امروز روز فکر کردن نیست. روز سینه زدن برای آقای بصیرت و اطاعت و ادب است.
بی مقدمه و بلند خواندم: آب به لب های تو رو زده/ موج به پای تو زانو زده/ ماه خیمه به ماه فلک/ماه روی تو پهلو زده
. بچه ها کمی در سکوت نگاهم کردند و بعد سینه زدند.
#داستانک
#خیالبازی
#روز_نهم
#روضه_عباس
#یکی_جلوی_تاریخ_را_بگیرد
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan