eitaa logo
دیمزن
2.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
579 ویدیو
19 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
کاغذهای مربعی کوچک را بین بچه های دور میز پخش کردم. «اگر می شد یک تکنولوژی امروزی را برای شخصی در تاریخ بفرستید، چی را برای کی می فرستادید؟» قرار شد بچه ها اول «چی» هایشان را بنویسند و بعد «برای کی» هایشان را. جواب ها را پس دادند. همه را قاطی کردم و ریختم روی میز. ـ چرخ خیاطی، دریل، ریکوردر، موبایل، دارو، تفنگ، موبایل، دوربین.... ـآدم و حوا، نوح، پیامبر، مسلم، ایوب، سرخپوستان آمریکا، امام حسین، موسی، ... حالا باید «چی» ها را به «برای کی» های مناسب می رساندند. حدس ها شروع شد و طول کشید تا به این گزاره ها رسیدیم. نوح اگر دریل داشت کار ساختن کشتی زودتر تمام می شد. ایوب اگر دارو می خورد مریضی هایش زودتر خوب می شدند. سرخپوستان آمریکا اگر تفنگ داشتند از خودشان دفاع می کردند. موسی اگر دوربین داشت از قول های بنی اسرائیل فیلم می گرفت که بعدا نزنند زیرش. پیامبر اگر ریکوردر داشت همه ی حدیث هایش را ضبط می کرد که بعدا تحریفشان نکنند. مسلم و امام حسین اگر موبایل داشتند، یک پیام سه کلمه ای جلوی فاجعه کربلا را می گرفت. «حسین نیا کوفه.» گزاره آخری اشکم را درآورد. گفتم به بچه ها ولی شما که موبایل دارید. برایش بنویسید: «حسین بیا به شهر ما. ما اهل کوفه نیستیم.» دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
امروز از بچه ها خواستم چشمهایشان را ببندند. بروند توی بیابان کربلا بایستند و قبل از رسیدن کاروان امام حسین هرکاری که بلدند بکنند. شاید تاریخ جور دیگری رقم خورد. کاغذهای مربعی کوچک را پخش کردم بین شان. تا آنها مسیر تاریخ را تغییر بدهند، برای خودم چای ریختم. بعضی ها هنوز دست به قلم نشده بودند و بعضی با ولع می نوشتند. وقت تمام شد. به ردیف خواستم که برایم بخوانند. ـ من یک تابلوی بزرگ قبل از کربلا می زدم و می نوشتم: «ورود هر گونه کاروان به کربلا ممنوع است. مخصوصا آنها که زن و بچه همراهشان باشد.» ـ من زمین را می کندم و داخلش کلی قمقمه و کلمن پر از آب قایم می کردم. کاروان که می رسید، راهنمایی شان می کردم خیمه بچه ها را در آن قسمت برپا کنند. ـ من توی غذای لشکر حر پودر لباسشویی می ریختم که همه شان مسموم شوند و نتوانند امام حسین را مجبور کنند که توی کربلا بایستد. با شنیدن این جمله تخیل خودم هم شروع به کار کرد. ایستادم کنار اسب حر. چکمه های خاکی اش را بوسیدم. التماسش کردم. گفتم من که نقطه ضعفت را بلدم. نگاهی عصبانی به من انداخت که یعنی مردجنگی چه نقطه ضعفی می تواند داشته باشد. گفتم: «‌سردار! آن که می خواهی معطلش کنی تا سپاه ابن زیاد برسد و با او درگیر شود پسر فاطمه است. کمی به جمله ام فکر کن.» گرهی به ابروهایش افتاد و اسبش را هی کرد. من هم یک قلپ از چایم را نوشیدم. کاش آدم ها تصمیم های درستشان را قبل از این که دیر شود، می گرفتند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
از بچه ها پرسیدم: تا حالا شب را بیرون از ساختمان ها خوابیده اید؟‌ مثلا توی جنگل یا کویر یا دشت و بیابان؟‌ بعضی شان تجربه اش را داشتند. کاغذها را بین شان پخش کردم و موقعیت را توضیح دادم. چند خانواده با هم رفته اید کویر که بزرگترین خسوف قرن را ببینید. شب که شده بزرگترها تجهیزاتشان را در چند متری چادرها برپا کرده اند و شما کم کم خوابتان گرفته. نیمه های شب با صدای گریه بلندی بیدار شده اید. هیچ کدام از بزرگترها نبوده اند. دختر سه چهارساله یکی از خانواده ها که از اول سفر با شیرین زبانی ها و شیرین کاری هایش توی دل همه جا باز کرده، وسط خواب و بیداری با جیغ و گریه بابایش را صدا می زند. هر چه سر می چرخانید خبری از بابای او و حتی بابای خودتان نمی بینید. شاید رفته اند از ماشین ها چیزی بیاورند یا محل رصد خسوف عوض شده و نخواسته اند شما را بیدار کنند. شما چه کاری برای آرام کردن آن دختر بچه انجام می دهید؟ خودکارها یکی یکی روی کاغذها می چرخید و بچه ها با لبخندی که روی لبشان می آمد جواب هایشان را می نوشتند. این بار گذاشتم خودشان بخوانند. ـاگر خانه بودیم از فریزر برایش بستنی می آوردم. آنجا هم بین وسایل می گشتم دنبال چیپسی، پفکی، نوشابه ای. حتما از مخلفات شام دیشبمان چیزی مانده دیگر. ـما توی خانه یک عروسک سرود خوان داریم که تضمینی روی سرگرم کردن همه بچه ها جواب می دهد. آنجا هم می گشتم دنبال عروسک خرگوشی ای چیزی. حتما لای وسایل خودشان اسباب بازی پیدا می شود. ـموبایلم را برایش باز می کردم فیلم های دیروز را ببیند و یا برایش کارتون باز می کردم. این کار روی خواهر خودم جواب می دهد. ـبغلش می کردم و می بردمش پیش بابایش. تاییدشان کردم و گفتم ولی اگر نه خوردنی داشتید و نه اسباب بازی و نه موبایل و بابای آن دختر هم چند روز پیش مرده بود چی؟ بچه ها ساکت شدند. من هم. نگفتم که بعضی ها توی تاریخ چه راه حل های دیگری برای این موقعیت پیشنهاد داده اند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
موقعیت خیالی امروز را این طور به بچه ها توضیح دادم. «اتوبوسی که با آن به اردوی تابستانه می رفتید به گاردریل جاده خورده و در یک موقعیت خطرناک به صورت معلق در لبه پرتگاه مانده. راننده بیهوش است. موبایل ها آنتن نمی دهد. بچه ها زخمی و شوک زده اند. مسئول اردو حاج آقایی است که به سختی چکش پلاستیکی روی سقف اتوبوس را برمی دارد و یکی از شیشه ها را می شکند. با احتیاط از اتوبوس خارج می شود. با هر تکانی اتوبوس تلو تلو می خورد. بچه ها جیغ می کشند. با مصیبت چندتا از بچه ها را از همان شیشه شکسته خارج می کند. شما هم جزو آنها هستید. اتوبوس هر لحظه ممکن است سقوط کند و راننده و بچه های دیگر را به ته دره ببرد. اما دیگر کاری از دست شما برنمی آید. باید منتظر کمک بمانید. سر ظهر است. کسی از آن جاده رد نمی شود. گوشی یکی از بچه ها صدای اذان پخش می کند. حاج آقا می گوید خدا خیرت بدهد. نماز را یادم انداختی. بیایید یک نماز جماعت بخوانیم. واکنش شما چه خواهد بود؟» چشم های بچه های حتی از تصور موقعیت گرد شده. کاغذ های مربعی کوچک را بین بچه ها پخش می کنم و منتظر پاسخ هایشان می مانم. پاسخ هایی که دور از تصورم نیستند. چه بنویسندشان و چه ننویسند. ـمن عصبانی می شوم و می گویم:‌ الان چه وقت نماز خوندنه. واقعا که از شما انتظار نداشتم این قدر بی فکر باشید. ـ من می گویم حاج آقا هنوز وقت هست. صبر کنیم اگر تا غروب زنده ماندیم می خوانیم! ـ من می گویم حاج آقا ما که وضو نداریم. بدون وضو هم که نمی شود. ـمن می گویم حاج آقا اصلا نماز با این همه استرس و ترسی که ما داریم نمی چسبد و قبول نمی شود. بعدا قضایش را در آرامش می خوانیم. با لبخند برای هر جوابشان سرتکان دادم. بعد گفتم: «ولی اگر زهیر بن قین و سعید بن عبدلله توی اتوبوس شما بودند، نه تنها حاج آقا را تشویق می کردند، که جلوی نماز جماعت تان می ایستادند که اگر خطری هم بود، نماز شما به هم نخورد.» بچه ها توی گوشی هایشان اسم زهیر و سعید را جستجو کردند. همین را می خواستم. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
به بچه ها گفتم: «روضه عبدالله را شنیده اید؟» گفتند: «همان پسر کوچک امام حسن که لحظات آخر دوید و خودش را روی عمویش انداخت و دستش را قطع کردند؟» گفتم: «آفرین! معلوم است دیشب توی هیات خوب حواستان بوده.» همان طور که کاغذهای کوچک مربعی را بین شان پخش می کردم گفتم: «من فکر می کنم عبدلله داداش کوچیکه بود. از آنها که با بابای شهیدش خاطره نداشت. هر وقت داداش های بزرگترش از خاطره هایشان با بابا می گفتند، اشک توی چشمش جمع می شد. هرچند عموجانش را اندازه بابا دوست داشت ولی آرزو داشت یک بار بابای خودش را ببیند و باهاش حرف بزند.» بچه ها دستشان را گذاشته بودند زیر چانه شان و گوش می دادند. ادامه دادم: «شما هم موافقید که عبدالله همین که شهید شد به آرزویش هم رسید؟» مکثی کردند و کم کم سر تکان دادند. گفتم: «خب حالا موتور خیالتان را روشن کنید و بنویسید که به نظرتون بابای عبدلله در اولین دیدارش با او چه جملاتی گفته؟» بچه ها با هم مشورت کردند و کمی بعد نوشته هایشان را خواندند. _دردش یک لحظه بود پسرم. تمام شد. بلند شو. _دستت را بده من. دست نداری؟ برایت بال آورده ام. _اشک هایت را پاک کن. تمام شد دوری پدر پسری. دیگر تا همیشه کنار همیم. _چند لحظه بایست تا عمو هم بیاید و با هم برویم. اشک هایم ریختند. ولی دلم می خواست یکی شان هم نوشته بود: «روسپیدم کردی باباجان! من همسن وسال تو که بودم، نتوانستم از مادرم دفاع کنم و حسرتش تا همیشه به دلم ماند. کمی دیر می جنبیدی مثل من می شدی.» دیمزن https://eitaa.com/dimzan
با یک لیوان بزرگ شیک نوتلا وارد کلاس شدم. سلام کردم و نشستم. چشم بچه ها به لیوان من بود و با هر هورتی که از نی توی لیوان می خوردم، آب دهانشان را قورت می دادند. پرسیدم شیک نوتلا دوست دارید؟ همگی گفتند: «بله که دوست داریم.» شیک را نیمه خورده گذاشتم روی میز و کاغذهای مربعی کوچک را بین شان پخش کردم. گفتم: «برایم بنویسید چه چیزهایی توی زندگی شما مزه شیک نوتلا می دهند؟» تا بنویسند لیوانم را تا ته اش خوردم. خیلی چسبید. جواب هایشان شیرینی های زندگی نوجوان ها بود. _ وقتی توی مسابقه فوتبال مدرسه گل می زنم. _ ببینم برام تولد گرفته اند دوستامو دعوت کرده اند. _ یه سفر یه روزه بریم با رفقا گردش. _ یه کارت پر با رمزش بدن بهم بگن هر چی دوس داری بخر. از توی جعبه ی توی دستم چهار تا شیک نوتلا درآوردم و روی میز گذاشتم. چشم هایشان برق افتاد. گفتم پسری هم سن و سال شما بود توی کربلا که همان طور که شما دلتان با دیدن لیوان توی دست من آب شد، هوس شهادت کرد. یکی که شهادت برایش حتی از شیک نوتلا هم خوش مزه تر بود. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
یک بطری آب بزرگ و خنک گذاشتم روی میز و گفتم به میزانی که تشنه هستید توی این لیوان ها آب بریزید و بخورید. هر کدام از بچه ها دو سه لیوان آب خوردند! بدتر از بچه های خودم که همیشه تشنه اند و توی تابستان برای مسیرهای کوتاه هم آب برمی دارند. کاغذهای مربعی کوچک را بین شان پخش کردم. بعدش یکی از آن لیوان های شفاف کوچک را برداشتم و گفتم: "بدن یک کودک شش ماهه در روز به یک سوم این لیوان آب احتیاج دارد. اگر یکی از آن هزاران مرد جنگی همین قدر آب به علی اصغر امام حسین می رساند و او زنده می ماند آیا مسیر تاریخ فرقی می کرد؟" بچه ها مشغول شدند و کمی بعد خیال هایشان را برایم خواندند. -شاید امام حسین یک دعای خیر از ته دل می کردشان و دلهایشان از کشتن امام منصرف می شد. _شاید به جز امام سجاد، اسم علی بن حسین دیگری در تاریخ به بزرگی یاد می شد که از نسلش بزرگان و علما و مجاهدین زیادی پرورش می یافتند. _مادر علی اصغر آن قدر زود نمی مرد و شاگردان زیادی تربیت می کرد. تخیل من ولی جای دیگری رفته بود. آنجا که توی بهشت دایه ای بهشتی کودکی در بغل به استقبال مهمانان جدید می رفت. گفتم: _راستی آن وقت بچه های غزه توی بهشت همبازی نداشتند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
به بچه ها گفتم فکر می کنید قدیمی ها سلبریتی نداشتند؟ همین پیامبر خودمان که با شنیدن اسمش بلند برایش لایک می فرستید، تاثیرگذارترین و مشهورترین و سلبریتی ترین شخص تاریخ بوده. کسی که تاریخ را به قبل و بعد خودش تقسیم کرد. کسی که واکنش همه آدم ها را برانگیخته بود. عده ای دوستش داشتند و عده ای فالو اش می کردند و عده ای فن اش بودند و عده ای عاشق در به درش. از آن طرف هم عده ای بهش حسودی می کردند و منافع خیلی ها با آمدنش به خطر افتاده بود. هم دشمن معمولی داشت و هم دشمن بدجنس و قسم خورده که می خواستند حتی بعد از او، هرگونه اثرش را پاک کنند و چهره اش را خراب کنند. خانواده پیامبر ماموریت داشتند که راه او را ادامه دهند و به هر نحوی جلوی از بین رفتن اسلام را بگیرند. بعضی ها برای ترور شخصیتی و فیزیکی آنها به هر نقشه ای دست می زدند و خروار خروار پول خرج می کردند. مثل همان کاری که برای از میان برداشتن پیامبر کردند. همان ها که با جنگ رسانه ای کاری کردند که مردمی که پیامبر را دوست داشتند و فالو می کردند، به اشتباه افتادند. فکر کردند خانواده پیامبر او را آنفالو کرده اند و قصد تخریبش را دارند. جنگ توی میدان اصلا سر همین بود. راه و رسم پیامبر! لایف استایل اش. کاغذهای مربعی کوچک را بین شان تقسیم کردم. گفتم که حالا فکر کنید وسط چنین جنگی جوانی به میدان آمده که دهان ها را از تعجب باز کرده. بس که شبیه پیامبر است! استایلش، قیافه اش، راه رفتنش، حرف زدنش، اخلاقش...یعنی باید به خاطر دوستی با پیامبر کسی را بکشند که شبیه ترین است به پیامبر! از شما می خواهم که هرکدام یکی دو جمله برایم خیال کنید. خواه از لشکر دشمن و خواه از لشکر امام. «با دیدن علی اکبر در میدان چه گفته اند؟» ـ قرارمان پیامبرکشی نبود... ـپس چرا هیچ چیز امیرالمومنین یزید شبیه پیامبر نیست؟ ـ« -بابا! دلمان برای داداش علی تنگ می شود. ـ‌من بیشتر باباجان! من بیشتر.» ـ حالا چرا این طور وحشیانه حمله می کنند؟ مگر پیامبر را دوست ندارند؟ اشک هایم با جمله ی آخر سرازیر شد. راست گفته بود اباعبدلله. تف بر دنیایی که به خاطرش علی اکبر بکشند. «علی الدنیا بعدک العفا» و دیسلایک به قاتلانش. تا ابد. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
بچه ها تمرکز نداشتند. صدای دسته های مختلف از خیابان می آمد و آنها شاکی بودند که روز تاسوعا هم باید بنشینند و فکر و خیال کنند. گفتم حق با شماست. آدم باید فکرهایش را قبلا کرده باشد تا آن روزی که موقع عمل است، تکلیفش با خودش مشخص باشد. درست تشخیص بدهد. گفتم حالا که تمرکز ندارید، من برای خیال های این جلسه بیشتر کمکتان می کنم. خیال کنید کسی توی غزه و زیر بمباران باشد و بداند که امروز و فردا، او و خانواده اش هم شهید خواهند شد. آن وقت اسرائیل برایش دعوتنامه بفرستد که بیا پیش ما و برای همیشه در امان باش. شما بودید قبول می کردید؟ صدای نه بلند بچه ها خیالم را راحت کرد که ابالفضلی اند. دوباره گفتم خیال کنید که شما جنگی ترین و مجهزترین آدم یک جبهه اید و هر لحظه دلتان می خواهد بزنید به خط و دشمن را لت و پار کنید ولی فرمانده به شما کاری ندارد و هی افسران معمولی تر را می فرستد جلو و آنها هم یکی یکی شهید می شوند. آخرش هم که کسی نماند و نوبت شما شد، به شما می گوید: «تو برو آب بیاور!» شما بودید قبول می کردید؟ صدای بله شان دلم را قرص کرد. دوباره گفتم خیال کنید که از تشنگی له له بزنید. لب هایتان ترک برداشته باشد. زبانتان از خشکی درست نچرخد. گرما بیداد کند، همه سلولهای بدنتان آب بخواهد. آن وقت شما با یک ظرف خالی رفته باشید وسط یک رودخانه که برای بچه های تشنه فامیل آب پر کنید. صدای آب هم بیاید. خیسی اش هم به دستتان بخورد. حداقل یک مشت نمی خورید ازش؟ آبی به صورتتان نمی زنید حتما؟ بچه ها ساکت شدند. داشتند فکر می کردند. گفتم امروز روز فکر کردن نیست. روز سینه زدن برای آقای بصیرت و اطاعت و ادب است. بی مقدمه و بلند خواندم:‌ آب به لب های تو رو زده/ موج به پای تو زانو زده/ ماه خیمه به ماه فلک/ماه روی تو پهلو زده . بچه ها کمی در سکوت نگاهم کردند و بعد سینه زدند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
وارد کلاس شدم. هیچ کس نبود. بچه ها رفته بودند هیات و دسته. نشستم پشت میز. شانه هایم سنگین بودند. انگار که یکی ایستاده باشد رویشان. سرم را گذاشتم روی کاغذ های مربعی کوچکی که روی میز بودند و تنهایی تخیل کردم. مثلا اینکه کاش امسال به یکباره ورق برمی گشت. دل های همه مثل حر می لرزید. چکمه ها را می انداختند دور گردنشان. سلاح ها را غلاف می کردند. می آمدند خدمت امام و می گفتند:‌ غلط کردیم. امام هم می بخشیدشان و مردم یزید را سرنگون می کردند و با امام به عنوان ولی خدا و جانشین پیامبر بیعت می کردند. امام می رفت کوفه و یا برمی گشت مدینه و بیست سال دیگر هم بعد از آن امامت می کرد. و بعدش مردم پروانه وار دور امام سجاد جمع می شدند و با معارف ناب اسلامی سیراب می شدند. بعدش دور امام باقر و بعدش امام صادق و به نوبت می رفت تا امام دوازدهم و آن قدر در این چند قرن مردم رشد یافته و با اخلاق و امتحان پس داده می شدند که غیبتی نیاز نبود و مردم با اشتیاق از آخرین امام هم بهره می بردند و رشد می کردند و رشد می کردند و رشد می کردند. حتی شاید این طولانی بودن عمر آخرین امام، در زمان حضورشان محقق می شد و ما هم می دیدیمشان و از اوج نعمت های مادی و معنوی این دنیا بهره می بردیم. چه امکانی را از ما گرفتند. چه رشدی را صلب کردند. تا ابد به ما مدیونند. من که تا عمر دارم نمی بخشمشان... صدای دسته ای نزدیک و نزدیک تر شد. مردمش مثل دیوانه ها سینه می زدند و دم گرفته بودند. «وای حسین کشته شد/ وای حسین کشته شد/حق ولایت علی ادا شد/سر حسینش از بدن جدا شد/وای حسین کشته شد/ وای حسین کشته شد کار از کار گذشت. امسال هم نشد بماند. اشک هایم بی خجالت از بچه ها جاری شدند و کاغذها را خیس کردند. شانه هایم سبک شد. مسئولیتم سنگین. حالا یک سال دیگر باید تمرین شبیه حسین شدن بکنم و آماده باش بمانم. یادم باشد فردا به بچه ها بگویم خیال کنند سال دیگر اولین محرم بعد از ظهور است و انتقام قاتلان امام را گرفته ایم و دیگر نیاز نیست سیاه بپوشیم و گریه کنیم. آه یادم رفت. امروز جلسه آخر بود. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan