چارپایه خونی اینه؟
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
مختاری که با یهود ارتباط داشته باشی
یا نداشته باشی.
ولی بدان اگر آن ارتباط را صلاح ندانستی،
آنها نمی توانند ضرری به تو برسانند.
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
موقعیت خیالی امروز را این طور به بچه ها توضیح دادم. «اتوبوسی که با آن به اردوی تابستانه می رفتید به گاردریل جاده خورده و در یک موقعیت خطرناک به صورت معلق در لبه پرتگاه مانده. راننده بیهوش است. موبایل ها آنتن نمی دهد. بچه ها زخمی و شوک زده اند. مسئول اردو حاج آقایی است که به سختی چکش پلاستیکی روی سقف اتوبوس را برمی دارد و یکی از شیشه ها را می شکند. با احتیاط از اتوبوس خارج می شود. با هر تکانی اتوبوس تلو تلو می خورد. بچه ها جیغ می کشند. با مصیبت چندتا از بچه ها را از همان شیشه شکسته خارج می کند. شما هم جزو آنها هستید. اتوبوس هر لحظه ممکن است سقوط کند و راننده و بچه های دیگر را به ته دره ببرد. اما دیگر کاری از دست شما برنمی آید. باید منتظر کمک بمانید. سر ظهر است. کسی از آن جاده رد نمی شود. گوشی یکی از بچه ها صدای اذان پخش می کند. حاج آقا می گوید خدا خیرت بدهد. نماز را یادم انداختی. بیایید یک نماز جماعت بخوانیم. واکنش شما چه خواهد بود؟» چشم های بچه های حتی از تصور موقعیت گرد شده. کاغذ های مربعی کوچک را بین بچه ها پخش می کنم و منتظر پاسخ هایشان می مانم. پاسخ هایی که دور از تصورم نیستند. چه بنویسندشان و چه ننویسند.
ـمن عصبانی می شوم و می گویم: الان چه وقت نماز خوندنه. واقعا که از شما انتظار نداشتم این قدر بی فکر باشید.
ـ من می گویم حاج آقا هنوز وقت هست. صبر کنیم اگر تا غروب زنده ماندیم می خوانیم!
ـ من می گویم حاج آقا ما که وضو نداریم. بدون وضو هم که نمی شود.
ـمن می گویم حاج آقا اصلا نماز با این همه استرس و ترسی که ما داریم نمی چسبد و قبول نمی شود. بعدا قضایش را در آرامش می خوانیم.
با لبخند برای هر جوابشان سرتکان دادم. بعد گفتم: «ولی اگر زهیر بن قین و سعید بن عبدلله توی اتوبوس شما بودند، نه تنها حاج آقا را تشویق می کردند، که جلوی نماز جماعت تان می ایستادند که اگر خطری هم بود، نماز شما به هم نخورد.» بچه ها توی گوشی هایشان اسم زهیر و سعید را جستجو کردند. همین را می خواستم.
#داستانک
#خیالبازی
#روز_چهارم
#روضه_اصحاب
#یکی_جلوی_تاریخ_را_بگیرد
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
خوبی محرم اینه که آدم قرارهای کاری شو توی روضه ها می ذاره...
#یک_قرار_اینجا_داشتم
#حسینیه_سادات_اخوی
#روضه_قدیمی_و_اصیل
#بچه_ها_نباید_تشنه_بمانند_هبچ_وقت
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
یک قرار هم اینجا داشتم.
چه برنامه های خوبی داره...
#روضه_اصحاب_فرهنگ_هنر_رسانه
#به_یاد_شهید_جمهور😢
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
من به ایناش رسیدم.
سخنرانی دختر شهید رئیسی
منبر آقای حامد کاشانی
مداحی حاج علی انسانی
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
این نسخه خوشبخت از کتاب اونقدر از ته دلش گفته: دورت بگردم که رفیق نازنینی اونو با خودش برده دور دور.
نه یه دور و دو دور ها.😉
شش هفت طواف کامل کرده!😍
می شه چهل پنجاه دور.🤩
چقدر خوشحالم کلماتم هنوز دورش می گردند.
رفقایی دارم بهتر از آب روان...
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
بریم ولایت مون...
دیار حماسه آفرینان انتخابات😅
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
به بچه ها گفتم: «روضه عبدالله را شنیده اید؟»
گفتند: «همان پسر کوچک امام حسن که لحظات آخر دوید و خودش را روی عمویش انداخت و دستش را قطع کردند؟»
گفتم: «آفرین! معلوم است دیشب توی هیات خوب حواستان بوده.»
همان طور که کاغذهای کوچک مربعی را بین شان پخش می کردم گفتم: «من فکر می کنم عبدلله داداش کوچیکه بود. از آنها که با بابای شهیدش خاطره نداشت. هر وقت داداش های بزرگترش از خاطره هایشان با بابا می گفتند، اشک توی چشمش جمع می شد. هرچند عموجانش را اندازه بابا دوست داشت ولی آرزو داشت یک بار بابای خودش را ببیند و باهاش حرف بزند.»
بچه ها دستشان را گذاشته بودند زیر چانه شان و گوش می دادند.
ادامه دادم: «شما هم موافقید که عبدالله همین که شهید شد به آرزویش هم رسید؟»
مکثی کردند و کم کم سر تکان دادند.
گفتم: «خب حالا موتور خیالتان را روشن کنید و بنویسید که به نظرتون بابای عبدلله در اولین دیدارش با او چه جملاتی گفته؟»
بچه ها با هم مشورت کردند و کمی بعد نوشته هایشان را خواندند.
_دردش یک لحظه بود پسرم. تمام شد. بلند شو.
_دستت را بده من. دست نداری؟ برایت بال آورده ام.
_اشک هایت را پاک کن. تمام شد دوری پدر پسری. دیگر تا همیشه کنار همیم.
_چند لحظه بایست تا عمو هم بیاید و با هم برویم.
اشک هایم ریختند. ولی دلم می خواست یکی شان هم نوشته بود: «روسپیدم کردی باباجان! من همسن وسال تو که بودم، نتوانستم از مادرم دفاع کنم و حسرتش تا همیشه به دلم ماند. کمی دیر می جنبیدی مثل من می شدی.»
#داستانک
#خیالبازی
#روز_پنجم
#روضه_عبدلله
#یکی_جلوی_تاریخ_را_بگیرد
دیمزن
https://eitaa.com/dimzan
روضه ی حیاط خیریه بابا اینا...
ولی #روضه_ترکی سوز دیگه ای داره
به نظرم بعد از شروع دوره جدید ریاست جمهوری،
ترکی رو هم زبان رسمی اعلام کنن همه تون مجبور شین برین یاد بگیرین😬🙄
باورتون می شه با کل اون جمعیت سلام علیک کردم😵🤦♀️😅
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاخسی هایی که عبوری می بینیم...
#شب_های_زنده_محرم_تبریز
#شاخسی
#یعنی_ما_هستیم_حسین
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم همین طور.
ساعت یک بامداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتند عاشقان تو و ما نیز می رویم...
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
نبود که برای برادرش سر بدهد. پسر داد.
#از_داستانک_های_قدیم
#قاسم_بن_الحسن
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم مربوط به مراسم عزاداری محرم سال قبل
به یاد امام جمعه شهید آیتالله آلهاشم رحمت الله علیه.
شادی روح مطهرش صلوات.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینین به نیابت از شما کجا اومدم...😢😢