روزنوشت های پیچائیل
بیست و ششِ ده سه
یک ماه پیش به خاطر دعای یک جوشکار که لنگ مزد آن روزش بود، ماموریت داشتم بروم توی کوره نیروگاهی که ذخیره گازوئیلش کم بود بدمم تا برق آن منطقه نرود. اما پیچاندم و نرفتم. فرشته نظارت نازل شد و توضیح خواست. گفتم: «من از آتیش بدم می ياد. یه ماموریت بدید که توش آتیش نداشته باشه!» بدون هیچ حرفی رفت. فکر کردم پذیرفته و همه چیز تمام شده. کمی بعد ماسائیل با یک ماموریت عجیب آمد و گفت: «کمیته انضباطی درباره تو گفته ترسش از آتش باید بریزد.» بعد هم سرش را آورد جلوتر و زیر گوشم آرام گفت: «چند روز دیگه که قیامت شد، کار ما روی زمین تموم می شه و باید آماده نقش های جدید باشیم. اومدیم و شدی مامور جهنم!» به عمر چند هزار ساله ام آن طور قانع نشده بودم. ماسائیل رفت. من ماندم و تفسیر این جمله اش. «بگرد و آتش ها را پیدا کن.»
کارم را از آتش بازی های سال نو در اروپا شروع کردم. حجم آتش بازی شان قطعا از چهارشنبه سوری ایران بیشتر بود. اما آن قدر جریمه استانداردنبودن ترقه هایشان بالا بود که همه از مواد مجاز استفاده می کردند و نیاز به مراقبت و محافظت من نبود. حوصله ام سر رفت. نشستم روی ابری و به مکالمات مردم گوش دادم. چیزی که فهمیدم این بود که فقط توی آلمان مردم برای سال نو صد و هشتاد میلیون یورو مواد آتش بازی می خرند که ۲۵ درصدش مالیات است و به جیب کشورشان می رود. تازه به جز صد و هفتاد میلیون یورویی که صادرات موادمنفجره دارند. چه اقتصاد سودآوری دارد آتش! یعنی آدم ها میلیون ها یورو پول می دهند که با آتش بازی کنند؟ همان روز زیر لب گفتم: «وای به روزی که آتش بخواهد با آن ها بازی کند!» و این اتفاق چند روز بعد واقعا رخ داد! نمی دانم فکر من باعث شد یا این جمله ترامپ که «اگر حماس اسیران اسرائیل را آزاد نکند ما خاورمیانه را به جهنم تبدیل خواهیم کرد.» دو روز بعدش آتش، کالیفرنیا را به بازی گرفته بود و داشت ازش جهنم می ساخت. آتش با باد پیچنده ی عجیبی گُر می گرفت و راه می رفت. فرماندار ایالت می گفت انگار کل منطقه در بمباران سوخته باشد. طبق ماموریتم خودم را رساندم کالیفرنیا. خانه ها شیک و گران بودند. اما چهره وحشت زده و مستاصل مردم همان بود که توی غزه دیده بودم. وقتی که مجبور می شدند خانه و زندگی و وسایل و آلبوم عکس ها و مدارک شان را به آتش بسپارند و فرار کنند. فرشته های عذاب را بالای حجم عظیم آتش و دود دیدم. پرسیدم برای عذاب آمده اید؟ گفتند نه تازه این اول تلنگر است. فقط خواستیم ببینند آوارگی و بی خانمانی چه شکلی است. نزدیک مردم شدم. می خواستم ببینم آیا به این چیزها فکر می کنند. آنها از مالیات زیادی که داده بودند می گفتند. و از تجهیزات آتش نشانی که رفته بود اکراین و کاهش بودجه آتش نشانی که صرف کمک به اسرائیل شده بود و از ناکارآمدی فرماندار و خیلی چیزهای دیگر. یک دسته فرشته خوشحال را هم دیدم که بالای سر آوارها نشسته بودند و تسبیح خدا را می گفتند. پرسیدم: "از چه خوشحالید؟ از آواره شدن مردم؟" لب هایشان را گزیدند و گفتند: «استغفرالله که از ظالمان باشیم. از شکسته شدن هیمنه استکبار خوشحالیم.» بال زدم و رفتم بالا. به جز کالیفرنیا روی غزه هم آتش می دیدم. طبق ماموریتم رفتم آنجا. خیلی خبری از بمباران گسترده نبود. هوا به شدت سرد بود. آتش را داخل چادر یکی از آواره ها دیدم. وارد چادر شدم. نوزادی از سرما یخ زده بود. آتش توی قلب مادرش بود. می سوخت و زبانه می کشید. روح زیبای نوزاد بالای سر مادرش بال بال می زد و می گفت: «به کدامین گناه کشته شدم؟» بغلش کردم و بردمش بالا. «عوضش هوای بهشت خوب است. برو و آنجا منتظر مادرت باش.» دایه ای بهشتی به استقبالش آمده بود. از بالا دوباره نگاهی به زمین انداختم. کلماتی پر از آتش به بالای آسمان قطر پرتاب می شدند. حساس شدم. رفتم همانجا. چه جایی بود. نماینده هایی از قطر و آمریکا و مصر به عنوان میانجی نشسته بودند. نماینده اسرائیل این طرف میز بود و نماینده حماس هم آن طرف میز و موضوع بر سر توافق آتش بس! روح شهدای مقاومت را دیدم که یکی یکی آمدند و به آن طرف میز اضافه شدند. یادم نمی رود که بعد از طوفان الاقصی حماس پیشنهاد آتش بس داد و اسرائیل به خنده گرفت که "چه آتش بسی؟ فاتحه ی حماس و غزه خوانده است." بعد از یک سال و یک فصل حماس ولی آن طرف میز نشسته و دارد قول می گیرد در ازای آزاد کردن ۳۳ اسیر صهیونیست، آتش قطع شود و ارتش اسرائیل از غزه بیرون برود و آوارگان به مناطق زندگی خود برگردند و ارسال کمک ها آزاد شود و جمعی از اسرای حبس ابد و زنان و کودکان آزاد شوند! هر چه توافق به سمت امضا نزدیک می شد فرشته های بیشتری در رفت و آمد به هم تبریک می گفتند. بیشتر نماندم. آتش کالیفرنیا هنوز در حال گسترش بود. پلیس به چندهزار نفر دیگر دستور تخلیه داده بود. باید برمی گشتم به آن آتش بزرگ. اما پیچاندم و رفتم لبنان.
زنی کنار آتشی که بین چادرها روشن بود نشسته بود و می خندید. فیلم صفحه موبایلش خنده و شادی کودکان فلسطینی را بعد از آتش بس نشان می داد. همسرش دید و گفت: «حیاتی! از بعد سید نخندیده بودی.»
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_سی_ام
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
مراسم دعای کمیل رو تو خونه ی مهمون هم برگزار کردیم. (خودشون خواستن البته😅)
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوست دارید اگه بعد از ظهور رجعت کردید توی ستاد انتقام حاج قاسم فعالیت کنید؟
داشتم فکر می کردم احتمالا بیشترین کسی که دوست داره زمان ظهور برگرده و تو ستاد انتقام امام حسین فعالیت کنه حضرت زینبه.
این الطالب بدم المقتول بکربلا؟
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
هر کدام مان چند بار این جمله را بخوانیم شاید که باورمان شود.
هر وقتی برنامه ی خاص خودش را می طلبد!
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
لطفا دین را به زبان ساده و همه فهم به مردم توضیح دهید.
روش پیامبران همین بود.
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
اول صبح سلام دادیم به دختر موسی بن جعفر.
جلوی ضریح یکی با لهجه ی شیرینی هی می گفت:
"ای دختر باب الحوائج! منو به بابات بسپار."
از هوشمندی اش خوشم آمد!
حوائجش را می خواست به باب الحوائج بسپارد.
آمده بود سراغ دخترش.
باباها دختری اند.
رابطه این دختر و پدر هم که عجیب بوده.
شک نکردم که حاجت روا می شد.
#فداها_ابوها
#پدرش_فداش
#قال_الامام
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
حضرت معصومه هنوز عزادار عمه جانشان بودند.
سربند مشکی بسته بود به ضریحش.
ولی بهجت و شادابی ماه رجب هم احساس می شد.
هوا سبک بود.
نفس ها هنوز بوی ام داوود می دادند.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
چایخانه حضرتی به ندبه کنندگان در شبستان امام خمینی چای می داد و لقمه نان و پنیر.
البته به صبحانه ی دعای ندبه مسجد خودمان نمی رسید🤭
ولی چای خوردن در حرم جور دیگری می چسبد.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
بازی کردن با یحیی یکی از برنامه های اصلی سفر بود. چون پسرکم یحیا را ندیده بود. تمام روز نگذاشت کسی بهش دست بزند!
آن بند پستانک شیک را هم بچه ها برایش درست کردند. چون پستانکش بی رنگ بود و هی گم می شد.
واقعا بچه داری بین بچه های دیگر خیلی آسان تر از بچه داری در خانه ی تنهاست.
دیروز بین بغل کردن یحیا دعوا بود. مجبور شدیم ساعتی تقسیم کنیم!
مقایسه کنید با بچه ی اول و استیصال مادر که گاهی برای یک دستشویی رفتن وقت پیدا نمی کند.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
آنهایی که دورت بگردم را خوانده اند می دانند. اتاق ما در حج قوانین خاصی داشت. مثلا همان اول رسیدن مکه به خاطر طهورا که عاشق پیتزا بود تصمیم گرفتیم جمعه ها برویم رستوران پیتزا بخوریم!
هر بار هم یکی مهمان می کرد. نوبتی.
عصری خیلی دلم هوایشان را کرد. (هم اتاقی های من قمی بودند) زنگ زدم بهشان. گفتم: "این جمعه نوبت منه. حالا پیتزا هم نشد می خوام یه چایی بهتون بدم."
نیم ساعت بعدش همه توی کافی شاپ بودیم. از معجزات الهی بود که هر سه تایشان توانستند بیایند.
یک ساعتی یک گوشه نشستیم از خاطرات حج حرف زدیم و دل سبک کردیم.
بعدش دیگر دلمان می خواست برویم طواف!
من همیشه از جعفرآقا ممنونم که کمک کرد بهترین کاروان و بهترین هم اتاقیا نصیبم بشه!
#سفر_حج
#تجربه_ای_خاص
#فراموش_نشدنی
#عمیق
#دریغ_نکنید_از_خودتون
#منتظر_نشید_که_مستطیع_شید
#برنامه_جدی_بریزید_برای_استطاعت
جعفرآقا کیه؟
ر.ک.: دورت بگردم.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan