#فصل_اول
#رمان_هاد🌸🍃
#قسمت1
✍ #ز_جامعی
لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدندکش کش شان توجه هر عابری را جلب میکردکسانی که از کنارش می گذشتندبا تعجب نگاهش میکردند.موهای بلوطی رنگشاشفته روی پیشانیش ریخته بودریش تنک چندروزه ای که روی جانه اش پرپشت تر میزدروی صورتش دیده میشدپیراهن گشادی تنش بودکه دور تادور فصل مشترک با شلوارش لوله شده بودواو هیچ تلاشی برای صاف کردنش نمی کرد.
انگشت هایش راتوی جیب کوچک شلوار جینش کرده بود وبی توجه به اطراف توی سایه کنار دیوار راه می رفت. از کوچه پیچیده توپیاده روی کنار خیابان بدون اینکه سربلند کند با اشنایی قبلی کمی رفت، چرخید ووارد کافی شاپ شد.
پشت یکی از میزها نشست.دستهایش را روی میز گذاشت وسرش را روی انها.
چنددقیقه ای که گذشتفنجانی جلویش گذاشتند.سربلند کرد.نگاهی به فنجان کردوبعد سرش را به طرف پیشخوان چرخاند.
پسر جوانی که پشت پیشخوان بود برایش دست تکان داد.شروین هم. سر تکان داد ولبخندی بی رمق روی لبانش نشست.
نکاهی به میزهای اطرافش کرد زن وشوهری جوان همراه پسر کوچکشان پشت دورترین میز نشسته بودند. حرف میزد وزن همانطور که به حرفهای مرد گوش میدادمانع میشد که پسرک با صورت روی بستنی شیرجه برود.
کمی ان طرفتر یکی تنها بود ومشغول خواندن روزنانه. مردی میانسال با سری کم مو وعینکی به چشم که گاه گاهی کمی از مایع درون فنجانش می نوشید.
در نزدیکترین میز به او چند دخترجوان نشسته بودند که صدای جیر جیرشان باعث میشد هر از گاهی بقیه نگاهی به انها بیندازند.
گاهی شروین را نگاه میکردند ودر گوشی پچ پچ یکی از انها که به نظر جوانتر می امدبا یک لبخند ژکوند به شروین خیره شده بود شروین کمی نگاهش کرد پوزخندی تحویلش داد وسرش را
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد
#قسمت2
✍ #ز_جامعی
روی فنجانش خم کرد .بابخاری که از روی فنجان بلند می شدبازی کردکمی از قهوه را سرکشید،تلخ بود نگاهش به کف های روی سطح قهوه بودکه کسی جلوی چشمهایش را گرفت وبا صدائی که به طرزی ناشیانه کلفت شده بودگفت:
-اگه گفتی من...
-اما قبل از اینکه حرفش تمام شود شروین گفت:
-ول کن سعید،حوصله ندارم
سعیدچرخید وروبرویش نشست.حالا دیگر دخترهای روبرویش را نمی دید
-سلام بر ابر دپرس تهران!خوب جایی نشستی ها!!
سعید در مقابل نگاه پرسشگر شروین با ابروهایش اشاره ای به پشت کردشروین تازه متوجه شده بود گفت:
-اونا به درد تو میخورن نه من.
-بله یادم نبودشما تا وقتی دختر خاله تون رو داریددیگه چه کار بقیه دارید.
-اکر میخای مزخرفات ببافی پاشو برو
-چه خبر؟
-خیلی بی حوصله م
-خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟
-هیچی
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد
#قسمت3
✍ #ز.جامعی
چه خبر؟
-خیلی بی حوصله ام
- خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟
- هیچی
- زرشک! ما این همه کوبیدم اومدیم اینجا اونوقت هیچی؟
- گفتم بیای یه کم با هم حرف بزنیم شاید حالم بهتر بشه
- آخه بابا همه که مثل تو بیکار نیستن هی بیان اینجا قهوه تلخ بخورن. مردم کار و زندگی دارن
شروین کلافه گفت:
- خیلی خب، خیلی خب، پاشو برو دنبال کار و زندگیت. خودم یه غلطی می کنم
بعد از جایش بلند شد، دست کرد توی جیب هایش و وقتی دید خالی هستند گفت:
- حساب کن، من پول همرام نیست
و از کافی شاپ زد بیرون. سعید پول را روی میز گذاشت و رفت دنبالش. کنارش که رسید گفت:
- از کی اینقدر روحت لطیف شده؟ معلوم هست چه مرگته؟
- اگه می دونستم که مزاحم شما نمی شدم
- من می دونم چته، الان درستش می کنم
- چه کار می کنی سعید؟
سعید گفت:
- بیا
و دست شروین را گرفت و کشید طرف پارکی که همان نزدیکی بود. روی صندلی نشاندش و گفت:
- صبر کن، الان میام
شروین آرنج هایش را سر زانوهایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. چند دقیقه ای گذشت.
- بیا بگیر
سر بلند کرد.
- بستنی؟ نمی خوام
- از بس قهوه خوردی زد به کلت. خنکه، حالت رو جا می آره. ادا در نیار، بگیر
با بی میلی بستنی را گرفت.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد
#قسمت4
✍ #ز_جامعی
خب حالا مثل بچه آدم بگو چته. این چند ماهه مثل احمق ها شدی
- کاش می دونستم
سعید گازی به بستنی اش زد و گفت:
-مارو کلا سر کار گذاشتی ها. مگه می شه آدم ندونه چشه؟
بعد در حالی که زیر چشمی شروین را می پائید و بستنی اش را لیس می زد گفت:
- البته برای ما آدم ها چنین اتفاقی نمی افته ولی برای تو شاید
- اگه تو آدمی ترجیح میدم آدم نباشم
- خیلی ممنون. خواهش می کنم، خجالتمون ندید. لطف دارید
شروین خندید و گفت:
- اولین باری که دیدمت خیال می کردم احمقی ولی حالا مطمئنم که احمقی
سعید لیس بزرگی به پهنای زبانش به بستنی زد و گفت:
- منم اولین باری که دیدمت از شیطنت و انرژیت خوشم اومد. فکر کنم سال دوم دبیرستان بود. یادته
چطور استاد فارسی رو با اون لوله خودکار و دونه های ماش بیچاره کردی؟ کل کلاس به هم ریخت.
البته اون شروین با این شروین خیلی فرق داشت. یه پسر شاد، شیک پوش و پرانرژی ولی حالا یه آدم
کسل کننده و بی ریخت. خجالت آوره. یه دفعه چت شده؟
بعد با لحنی موذیانه اضافه کرد:
- نکنه عاشق شدی؟
شروین که در فکر و خیال خودش بود و اصلا حرف سعید را نشنیده بود گفت:
- نمی دونم از کجا شروع شد ولی بعد از یه مدت احساس کردم که دیگه هیچی برام جالب نیست. از همه
چی خسته شدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. احساس می کنم دور خودم می چرخم. کاملاً بی فایده
- هرچی بیشتر خودت رو بی حال بگیری بدتر می شه. باید بی خیالش بشی
شروین بستنی نیم خورده اش را پرت کرد، به پشتی صندلی تکیه داد، دستش را زیر سرش گذاشت و لم
داد. پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
- نمی تونم. دست خودم نیست. اوایل خیلی سعی کردم اما نشد. انگار یه کسی منو گرفته و نمی ذاره
- خودت رو سرگرم کن. برو باشگاه، کلاس موسیقی، برو بگرد. چه می دونم، یه چیزی که از فکر بیرونت بیاره
- بی فایده است. راهی ندارم. پارتی، سفر، تفریح ... همش موقتیه. بعد از یکی دو روز دوباره اوضاع
همونه. شاید اگر یه دلخوشی داشتم می تونستم یه کاری بکنم اما حالا ...
سعید داد زد:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌸🍃
#قسمت5
✍ #ز_جامعی
- دلخوشی؟ خل شدی؟ تو هرچیزی رو که یه جوون توی این شهر آرزوش رو داره یه جا داری. خونه،
ماشین، پول، اون وقت دنبال دلخوشی می گردی؟
- شاید خیلی ها آرزوشون داشتن این چیزا باشه، حتی خود من هم یه روزی همه سرگرمیم خریدن آخرین
مد هر چیزی بود. از لباس و موبایل گرفته تا ماشین. یادته یه بار توی 6 ماه سه تا گوشی عوض کردم؟
- آره. محسن هی کاتالوگ های جدید می آورد و تو فرداش با موبایل جدید می اومدی. فکر کنم باباش از
پول موبایل هایی که تو خریدی مغازش رو دو دهنه کرد
- با اختلاف پول ماشین هائی که من عوض کردم می شد یه ماشین صفر خرید
- آخرشم راضی شدی به این ماشین زاقارت
شروین ادامه داد:
- باوجود همه اینا الان احساس می کنم هیچی ندارم. یه چیزی کمه، اما نمی دونم چی و این ندونستن آزارم میده. دیوونم می کنه بعد به درخت ها و برگ های زردشان خیره شد و ادامه داد:
- اونقدر فشار میاره که دلت می خواد بزنی زیر همه چیز. دلت می خواد فرار کنی و وقتی هیچ راهی نداری فقط یه راه می مونه ...
اما حرفش را ادامه نداد.
- مثل فیلسوف ها حرف می زنی. البته فیلسوف هائی که چند تا تخته کم دارن
- آخرش که چی؟ همه باید برن. امروز و فرداش چه فرقی داره وقتی تمام روزهات شبیه همه؟
- خب ایکیو ماهایی که اونورو نداریم اقلاً اینور یه کم حال کنیم که اگر بهمون اونورگیر دادن دلمون نسوزه
-به نظرت اونور چه جوریه؟ - حتی اگه اینطوری باشه که تو میگی از یکنواختی در میاد
سعید گفت:
- هیچی. وقتی خواستی تشریفت رو ببری یه فرش قرمز جلو پات پهن می کنن ...
بعد بلند شد و در حالی که با دست هایش ادا در می آورد گفت:
- می گن بفرمائید. بفرمائید در دیگ های ما حمام کنید. این منوی ما، کدوم رو دوست دارید؟ سرخ یا آب پز؟
بعد خندید، روی صندلی ولو شد و ادامه داد:
- البته فکر کنم برای مرده های با کلاسی مثل شما فر یا ماکرو ویو هم باشه
شروین خندید و در حالی که کمی سرحال تر به نظر می رسید دستی به موهایش که باد توی صورتش
ریخته بود کشید و گفت:
- تو چطوری می تونی اینقدر خوش باشی؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد
#قسمت6
✍ #ز_جامعی
من می گم بی خیال غم و غصه فردا. غصه اتفاق نیفتاده رو نباید خورد. چو فردا شود فکر فردا کنیم
- به نظر من مشکل جای دیگه است.تواصلا نمیتونی فک کنی.برای همینه تعطیلی.به هر حال با اینکه بهت حسودیم میشه ولی دلم نمیخاد جای توباشم نمیدونم چرا!
- اینطور که معلومه خیلی قاطی کردی. پاشو، پاشو بریم
- کجا؟
- می خوای همین جوری اینجا بشینی؟
- نه، میرم خونه
- چکار؟
- خسته ام، می خوام بخوابم
- آره خب این همه پیاده روی کردی، کلی انرژی سوزوندی ...
ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه.
- سلام آقا شروین
هانیه بود. خدمتکارشان. شروین سری تکان داد و بطری آب را از توی یخچال برداشت.
- بقیه کجان؟
- مامانتون با شراره خانم رفتن بیرون. آقا هم یه سر اومدن و رفتن
شروین نگاهی به قابلمه ها انداخت و ابروهایش را در هم کشید. هانیه که متوجه نگاه شروین شده بود
گفت:
- مهمون داریم. خاله تون
کلافه سر تکان داد.
- مزاحم همیشگی. لعنتی، کاش با سعید رفته بودم
در حالیکه از آشپزخانه بیرون می رفت گفت:
- من می خوابم. اگر کسی کارم داشت بگو خونه نیست
روی تخت دراز کشید. ضبط را روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به گچ بری سقف خیره شد.
کم کم پلک هایش سنگین شد...
با تکان هایی که می خورد از خواب بیدار شد.
- داداش؟ داداش شروین؟ پاشو داداشی
چشم هایش را باز کرد. شراره بود.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯