#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت56
✍ #ز_جامعی
- خیلی ممنون. من دیرم شده. ساعت 2 قرار دارم. میآی سعید؟
- تو برو. منم الان میام
شروین که رفت سعید رو به بابک گفت:
- دمت گرم. عالی بود
بابک که دیگر از خنده ها روی صورتش اثری نبود درحالی که سیگارش را روشن می کرد گفت:
- دفعه بعد از این خبرا نیست. من پول مفت ندارم
- دفعه بعد پول این دفعه رو هم در میاری...
سعید سوار ماشین شد و گفت:
- کجا قرار داری؟
- هیچ جا. خسته شدم. خفه شدم از بس سیگار کشید
- اینقدر ادای بچه مثبت ها رو درنیار! اصلاً بهت نمیاد. حالمون رو گرفتی. یه دست بازی می کردی
دیگه. دیدی که خیلی باحال بود
- بازی کنم که من ببازم و تو حالش رو ببری؟
- خسیس. چطور بود؟ بابک رو می گم
- آدم جالبیه و البته خالی بند
دنده را عوض کرد و ادای بابک را در آورد:
- ازهمون نگاه اول معلوم باحالی!
و با تمسخر ادامه داد:
- چاخان!
- خب هرکی یه عیب داره دیگه ولی عوضش خوش اخلاقه
- ایرانیه؟
سعید گفت:
- نه آلمانیه! ایرانیه دیگه
و پرسید:
- میری خونه
شروین سر جنباند.
- پس من همین جا پیاده می شم
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت57
✍ #ز_جامعی
روی نیمکت نشسته بود که سعید به طرفش آمد. پاکت شیر کاکائو رو به طرفش پرت کرد و کنارش
نشست. شروین نی را توی پاکت زد.
- ناپرهیزی کردی
سعید دهانش را از نی برداشت.
- پف کردی؟
- دیروز تا حالا خوابیده بودم
- مگه تو کار و زندگی نداری؟
- نه که تو داری؟
سعید نگاهی به سر و کله شروین کرد و گفت:
- می تونم یه سوال بپرسم؟ به نظرت حمام چه جور جائیه؟
- باورت نمیشه سعید حوصله حمام هم ندارم
- مملکتی که تو دانشجوش باشی چه شود
- یه دانشجوی خوب مثل تو داره براش کافیه
سعید خندید و سرش را به طرف در چرخاند.
- هی، شروین؟ رفیقت
شروین متفکرانه گفت:
- دوتا نکته رو توجه کردی؟همیشه از ورودی خیابون قدس میاد، همیشه هم فقط جلو رو نگاه می کنه
- فکر کنم اگر کنارش بمب هم منفجر بشه برنمی گرده
شروین نگاهی به سعید کرد و با لحنی موذیانه گفت:
- بمب نه ولی ترقه دارم
- الان نه. یه موقعیت خوب حالش رو می گیرم
- چی شد؟ سوال جور کردی؟
- نه ولی جور می کنم. تو که منو میشناسی
- آره. سابقت رو دارم. بیچاره سعیدی، اینقدر ازش سوال کردی که آخرش از کلاس انداختت بیرون
شروین پاکت شیر کاکائو اش را تکان داد تا مطمئن شود تمام شده
- تموم شد!چقدر زود!!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت58
✍ #ز_جامعی
بعد پاکت را مچاله کرد و ادامه داد:
- خیلی ادعای فضلش می شد، باید حالش رو می گرفتم
- ولی فکر کنم وقتی افتادی حال تو بود که گرفته شد
- می ارزید. تازه اینجوری نشون داد واقعاً کم آورده
بعد همانطور که با نگاهش شاهرخ را دنبال می کرد نیشخندی زد...
ساعت 8 بود که از حمام بیرون آمد، سری به آشپزخانه زد ، ناخنکی به غذا زد و بعد از شام رفت توی
اتاقش و نشست پشت میز.
- خب استاد شاهرخ مهدوی. سوال دوست داری؟ چشم، یه سوال هایی برات دربیارم که حال کنی آقای
دکتر
بعضی جاها را علامت زد. نگاهش به کتاب های شاهرخ که گوشه میز بود افتاد. یکیش را برداشت.
برگه ای از لایش بیرون افتاد. بلند خواند:
- زندگی چیزی نیست که سر طاقچه عادت
از یاد من و تو برود
زندگی
تر شدن پی در پی
زندگی
آب تنی در حوضچه اکنون
است
ابرویی بالا برد. برگه را روی میز گذاشت و شروع به برگ زدن کتاب کرد. بعضی جاها علامت سوال
بود.
- نه، اینجوری تابلو میشه. ترکیبش؟ آره ترکیبش بهتره
نگاهی به ساعت کرد. 12 بود
- دیگه کافیه
وسایلش را جمع کرد و برگه کاغذی را که شعر رویش نوشته شده بود دست گرفت. به برگه خیره شده
بود. با خط نستعلیق شکسته زیبایی نوشته شده بود. خوشش آمد. منگنه روی میزش را برداشت و تکه
کاغذ را به دیوار روبرویش چسباند...
سر میدان انقلاب بود که سعید را دید. بوق زد. سعید جلو آمد.
- بله آقا؟ می تونم کمکی کنم؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت59
✍ #ز_جامعی
شروین متعجب گفت:
- مخت تاب خورده؟
سعید که خودش را مردد نشان می داد گفت:
- شروین؟ تویی؟!
- نه، بابامم، این مسخره بازیها چیه؟
سعید سوار شد.
- اولش نشناختمت. از صدات شک کردم. چون تو قیافت عوض شده! مخصوصاً موهای شونه کرده،
صورت اصلاح شده. غلط نکنم رفتی حموم
- نمکدون!
سرکلاس آماده و حاضر نشسته بود. شاهرخ وارد شد و سلام کرد. یک ساعت بعد درس دادن تمام شد.
شاهرخ دستکشش را در آورد و گفت:
- تمرین ها رو حل کردید؟ سخت که نبود؟
بچه ها هر کدام چیزی می گفتند.
- خب. هرکس هر سوالی داره بیاد پای تخته
یکی دو نفر پای تخته رفتند. سوالشان را نوشتند و شاهرخ همانطور که نشسته بود راهنماییشان کرد تا
سوال حل شود. شروین هم دست بلند کرد و پای تخته رفت. صورت سوال را نوشت. شاهرخ نگاهی به
سوال کرد. لبخندی گوشه لبش نقش بست. بلند شد و گفت:
- این سوال یه کم مشکله. من خودم حلش می کنم. نیاز به توضیح داره
و به شروین اشاره کرد:
- شما بشینید
استاد جواب مسئله را نوشت. شروین دوباره دستش را بالا کرد. شاهرخ گفت:
- صبر کنید. این جواب کلیه. نکات دیگری هم هست که باید بگم
شاهرخ حل می کرد و شروین مات و مبهوت نگاهش می کرد. بعد از ده دقیقه صدای بچه ها درآمد.
- آقا خسته شدیم
- ما دفترمون تموم شد، میشه بریم دفتر بخریم؟
- شما که نمی خواید این سوال رو توی امتحان بدید؟
- وقت تموم شد استاد
شاهرخ ایستاد و نگاهی به کلاس انداخت.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯