eitaa logo
دین بین
12.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عصرتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 بعد پاکت را مچاله کرد و ادامه داد: - خیلی ادعای فضلش می شد، باید حالش رو می گرفتم - ولی فکر کنم وقتی افتادی حال تو بود که گرفته شد - می ارزید. تازه اینجوری نشون داد واقعاً کم آورده بعد همانطور که با نگاهش شاهرخ را دنبال می کرد نیشخندی زد... ساعت 8 بود که از حمام بیرون آمد، سری به آشپزخانه زد ، ناخنکی به غذا زد و بعد از شام رفت توی اتاقش و نشست پشت میز. - خب استاد شاهرخ مهدوی. سوال دوست داری؟ چشم، یه سوال هایی برات دربیارم که حال کنی آقای دکتر بعضی جاها را علامت زد. نگاهش به کتاب های شاهرخ که گوشه میز بود افتاد. یکیش را برداشت. برگه ای از لایش بیرون افتاد. بلند خواند: - زندگی چیزی نیست که سر طاقچه عادت از یاد من و تو برود زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی در حوضچه اکنون است ابرویی بالا برد. برگه را روی میز گذاشت و شروع به برگ زدن کتاب کرد. بعضی جاها علامت سوال بود. - نه، اینجوری تابلو میشه. ترکیبش؟ آره ترکیبش بهتره نگاهی به ساعت کرد. 12 بود - دیگه کافیه وسایلش را جمع کرد و برگه کاغذی را که شعر رویش نوشته شده بود دست گرفت. به برگه خیره شده بود. با خط نستعلیق شکسته زیبایی نوشته شده بود. خوشش آمد. منگنه روی میزش را برداشت و تکه کاغذ را به دیوار روبرویش چسباند... سر میدان انقلاب بود که سعید را دید. بوق زد. سعید جلو آمد. - بله آقا؟ می تونم کمکی کنم؟ ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 شروین متعجب گفت: - مخت تاب خورده؟ سعید که خودش را مردد نشان می داد گفت: - شروین؟ تویی؟! - نه، بابامم، این مسخره بازیها چیه؟ سعید سوار شد. - اولش نشناختمت. از صدات شک کردم. چون تو قیافت عوض شده! مخصوصاً موهای شونه کرده، صورت اصلاح شده. غلط نکنم رفتی حموم - نمکدون! سرکلاس آماده و حاضر نشسته بود. شاهرخ وارد شد و سلام کرد. یک ساعت بعد درس دادن تمام شد. شاهرخ دستکشش را در آورد و گفت: - تمرین ها رو حل کردید؟ سخت که نبود؟ بچه ها هر کدام چیزی می گفتند. - خب. هرکس هر سوالی داره بیاد پای تخته یکی دو نفر پای تخته رفتند. سوالشان را نوشتند و شاهرخ همانطور که نشسته بود راهنماییشان کرد تا سوال حل شود. شروین هم دست بلند کرد و پای تخته رفت. صورت سوال را نوشت. شاهرخ نگاهی به سوال کرد. لبخندی گوشه لبش نقش بست. بلند شد و گفت: - این سوال یه کم مشکله. من خودم حلش می کنم. نیاز به توضیح داره و به شروین اشاره کرد: - شما بشینید استاد جواب مسئله را نوشت. شروین دوباره دستش را بالا کرد. شاهرخ گفت: - صبر کنید. این جواب کلیه. نکات دیگری هم هست که باید بگم شاهرخ حل می کرد و شروین مات و مبهوت نگاهش می کرد. بعد از ده دقیقه صدای بچه ها درآمد. - آقا خسته شدیم - ما دفترمون تموم شد، میشه بریم دفتر بخریم؟ - شما که نمی خواید این سوال رو توی امتحان بدید؟ - وقت تموم شد استاد شاهرخ ایستاد و نگاهی به کلاس انداخت. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 #صفحه17_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸 #ترجمه_صفحه17_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دین بین
#فصل_اول #رمان_هاد🌸🍃 #قسمت1 ✍ #ز_جامعی لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدندکش کش شان توجه هر عابری
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 قسمت اول رمان 🌸🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃🌸 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 - دستمون خشک شد، کلمون داره گیج میره. ما که هیچی نفهمیدیم. فقط رونویسی کردیم - آخه شروین اینم سواله تو پیدا کردی؟ توی تمرین ها نبود - درسته، این سوال توی تمرین ها نبود ولی به هرحال سوال یکی از دوستاتونه. برای امتحان همون قسمت اول کافیه بعد گچ را پای تخته انداخت، دوباره دستکش را در آورد و گفت: - تا میان ترم وقتی نمونده. شما هم عقب هستید. اگر بخوایم تمرین ها رو حل کنیم باید چند جلسه اضافه بیاید - استاد شما جواب مسئله ها رو بنویسید ما کپی می کنیم. اینجوری نیاز به کلاس اضافه هم نیست - آره استاد، اینجوری بهتره - درسته ولی تضمین نمی کنم جواب ها رو بفهمید. بعضی از جواب ها رو باید توضیح بدم - عیب نداره استاد. خودمون یه کاریش می کنیم. ما همین کلاس ها رو هم به زور می آیم چه برسه به کلاس فوق العاده شاهرخ خنده ای کرد و گفت: - باشه. هرجور مایلید. مسئله ها زیاده. از هر نمونه یکیش رو حل می کنم کلاس موافق بود. وقت تمام شد. بچه ها از کلاس بیرون می رفتند. شروین هم وسائلش را جمع کرد. شاهرخ با دستش اشاره کرد. شروین رفت سر میز. - سوالی که شما پرسیدید هنوز جای بحث داره ولی دیدید که سر کلاس نمیشه. اما اگه مایل بودید آخرش رو بدونید من مشکلی ندارم شروین دستپاچه گفت: - الان؟ - کاغذی که دستتون دیدم نشون میداد هنوز سوال دارید. اینطور که معلومه خیلی با دقت درس می خونید. مطمئنم اگر من اون نکات رو نمی گفتم خودتون می پرسیدید شروین من من کنان جواب داد: - بله... ولی راستش الان خسته ام. اگر اشکالی نداره باشه برای بعداً - باشه. هرجور صلاح می دونید شاهرخ رفت. شروین نفسش را بیرون داد. کمی به تخته خیره ماند. بعد از کلاس بیرون رفت. سعید دم راه پله منتظرش بود. - چی شد؟ شروین نگاهی گنگ به سعید کرد. توی حیاط که رسیدند گفت: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 - انگار فکر آدم رو می خونه. باورت میشه سعید؟ سوال رو کامل حل کرد. حتی یه چیزهایی گفت که من عمراً می فهمیدم - داداش سیاه ضایع شد - ول کن ماجرا هم نیست. بعد از کلاس گیر داده بقیش رو حل کنه. الکی بقیه جواب رو هم گذاشت گردنمون. آدم رو به غلط کردن میندازه - می خوای چه کار کنی؟ شروین مفلوکانه جواب داد: - اگر نرم خیلی تابلوئه. باید فکر کنه واقعاً سوال داشتم - امروز که نمی خوای بری؟ شروین وحشت کرد: - نـــــــه! کلم داره سوت می کشه - بابک سراغت رو می گرفت - حوصله ندارم. بلد هم نیستم سعید سعی کرد مجابش کند: - اون دفعه هم همینو می گفتی ولی دیدی که خوش گذشت. تازه اگه بخوای بلد بشی باید زیاد بازی کنی - حوصله دودش رو ندارم - نمی خوای نیای بهانه الکی نیار. نه که خودت لب نمی زنی - آخه سیگار نمی کشه که. دودکش کار خونه است... همچین سیگار برگ می کشه انگار سیگار الیته !! بابک خیلی گرم تحویل گرفت. - می خوام ببینم چقدر بلد شدی. حاضری بازی کنی؟ شروین چشم غره ای به سعید رفت و رو به بابک گفت: - ولی من هنوز یاد نگرفتم - هیچ کس بیلیارد باز به دنیا نمی آید. همه بازی می کنن یاد می گیرن شروین دید چاره ای ندارد. خودش هم بدش نمی آمد برای همین رضایت داد. چوب را گرفت و خم شد، کمی چوب را عقب و جلو کرد و زد. - برای شروع خوبه بابک این را گفت بعد دست شروین را گرفت و زاویه دستش را درست کرد ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
شبتون پر نور وارامش🌹🍃 🌹🍃اللهم فجل لولیک الفرج🌸🍃 اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم