دین بین
سلام علیکم ان شاالله ازاین به بعد هرروز یه صفحه قران میذارم به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل ال
سلام علیکم دوستان بزرگوار 😊
عصرتون بخیر باشه🌸🍃
صفحه اول قران کریم 🍃🌹
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت139
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- خب تو قاطی داری
- کسی که میخواد کنکور قبول شه از خواب و خوراک و تفریحش میزنه تا به هدفش برسه. برای رسیدن
به چیزهای بزرگ باید از چیزهای کوچیک گذشت
- و حالا تو به چه چیز بزرگی رسیدی؟
قبل از اینکه شاهرخ حرفی بزند صدای اذان بلند شد:
- الله اکبر، الله اکبر
شاهرخ اشاره ای به سمت صدا که از گلدسته مسجد نزدیک پارک می آمد کرد و گفت:
- خودش جوابت رو داد
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- چه زود ظهر شد؟ کی کلاس داری؟
شروین که به گلدسته ها خیره مانده بود جواب نداد. شاهرخ به شانه اش زد:
- اخوی؟ با شمام
شروین که تازه به خودش آمده بود تکانی خورد و گفت:
- ها؟ کلاس؟ ساعت1
- پس می شه نماز بخونم بعد بریم. مسجد نزدیکه
شروین سری تکان داد. وقتی شاهرخ دم حوض وضو می گرفت. شروین کنار دیوار ایستاد و یک پایش
را از زانو خم کرده به دیوار پشتش زده بود و شاهرخ را نگاه می کرد. وقت نماز گوشه مسجد نشسته
بود، زانوهایش را بغل کرده بود و به آدم هائی که در صف ایستاده بودند و خم و راست می شدند نگاه
می کرد. نگاهی به محراب و کاشی های آبی اش انداخت. همینطور نگاهش را بالا برد تا به پنجره های
کنار سقف رسید و از آنها به آسمان خیره شد. نفهمید چقدر طول کشید یکدفعه شاهرخ را جلوی خودش
دید.
- به چه می اندیشی؟
- داشتم فکر می کردم واقعاً این خم وراست شدن چه فایده داره
شاهرخ دستش را دراز کرد و گفت:
- فعلا به کلاس رسیدن شما فایده بیشتری داره
شروین دستش را گرفت و شاهرخ کشیدش تا از جا بلند شود. دم در که شاهرخ منتظر بود تا شروین
کفش هایش را بپوشد چشمش به دختر کوچکی افتاد که چادر سر کرده بود و در حالی که دست مادرش
را گرفته بود داشت به سمت در خروجی مسجد می رفت. دخترک سرش را برگردانده بود و به شاهرخ
نگاه می کرد. شاهرخ کمی شکلک درآورد. دخترک خندید و دست تکان داد. شروین بلند شد و نگاه
شاهرخ را دنبال کرد. بعد دستی به شانه اش زد و گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت140
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- آهای! توام؟
شاهرخ خنده کنان گفت:
- بیرون که کسی محل ما نمیده، اینجا هم که یکی ما رو آدم حساب کرده تو حسودی کن!
از مسجد که بیرون آمدند شروین گفت:
- دفعه اوله که میام مسجد. تو فامیل ما اگه کسی نذری داشته باشه یا یکی بمیره میاد مسجد. منم که تا
حالا هیچ کدومش رو نداشتم. برای مراسم پدر بزرگ هم تا دم در بیشتر نیومدم
شاهرخ تلخندی زد.
- این عادت آدمیزاده، وقتی نیاز داره یاد خدا می کنه. همیشه هم از خدا طلبکاریم که چرا اینجوره، چرا
اونجوره
- خب می خواست ما رو نیاره. مگه من خواستم بیام؟ حالا که آورده باید جوابگو باشه
- پدر و مادرت خواستن باشی اگر می خواست به حرف تو باشه اونوقت اونا طلبکار می شدن که چرا به
ما بچه نمیده. هر کاری بکنه بازم یکی ازش طلبکاره. حالا کی رو باید راضی نگه داره؟
- اون آدم اولی رو برای چی خلق کرد که بعدش بچه بخوان؟ اگر اولی رو خلق نکرده بود این دردسرها
نبود چه نیازی به ما داشت؟
- قدرت خلق کردن اثری رو می آفرینه نه الزاماًنیاز. لازمه هوش و قدرت خلق کردنه
- خب از اول از آدم ها می پرسید هرکه دوست داشت می آوردش اینجا
- از چیزی که وجود نداره میشه سئوال کرد چی دوست داره؟ خواستن یا نخواستن بعد از خلق شدن به
وجود میاد. تو بعد از اینکه هوش و ذهن پیدا کردی می تونی تصمیم بگیری که می خوای یا نه. پس
همین خواستن و نخواستن رو هم از اون داری. از زندگی و عقل و شعوری که اون بهت داده
- مگه خدا نیست؟ مگه نمی گن هر کاری می تونه بکنه؟
- نور و تاریکی یک جا جمع نمیشن. ربطی به قدرت یا ضعف نداره.در ثانی اگر اعتقاد داری که اون
خداست و همه چیز رو میدونه پس حتما اومدنت بهتر از نیومدنت بوده.اگر ناراضی هستی پس راهت
اشتباهه.خودت رو عوض کن نه اینکه به چیزی که نمی دونی گیر بدی
شاهرخ مکثی کرد و گفت:
- خب اینم دانشکده، برو کلاست دیر نشه
- گیرم حرفای تو درست ولی چرا باید صداش بزنم؟ چه نیازی به صدا زدن من داره؟
- مطمئنی اون به نماز خوندن تو نیاز داره؟ تو به آفتاب نیاز داری نه آفتاب به تو
- خب منم نیازی به اون ندارم. خودم که می تونم تشخیص بدم. نمی تونم؟
شاهرخ خندید و گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت141
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- یه لامپ هر چقدر هم که سیم هایش درست باشه تا وقتی به برق وصل نشه روشن نمیشه. یه نگاه به
حال و روزت بنداز ببین بهش نیاز داری یا نه
شروین می خواست جوابی بدهد ولی چیزی به ذهنش نرسید. شاهرخ دست شروین را گرفت و بالا آورد
و ساعتش را جلوی چشماش گرفت و گفت:
- ساعت چنده؟
- یک و ربع
و بعد انگار تازه به خودش آمده باشه از جا پرید.
- وای دیر شد
- منم همینو می گم
شروین به طرف ساختمان کلاس ها دوید. وسطای راه ایستاد و رو به شاهرخ داد زد:
- ولی من بهت ثابت می کنم که بهش نیازی ندارم
شاهرخ همان طور که آرام راه می رفت با دست اشاره ای به ساعتش کرد و گفت:
- استاد ریاحی بعد از خودش کسی رو راه نمیده ها !
شروین که دوباره یادش آمده بود دیر شده دوباره به سرعت دوید... وقتی شاهرخ داخل سالن رسید
شروین را دید که از کلاس بیرون می آمد و در را می بست. خنده اش گرفت.
- نگفتم دیرت شده؟
- هرکاری کردم راهم نداد. تو کجا می ری؟
- کلاس دارم
همراه شاهرخ از پله ها بالا آمد.
- اگه خواستم برم باشگاه میای؟
- نه
- به خاطر شرط بندی؟
- نمی تونم تو رو مجبور کنم شرط بندی نکنی اما می تونم خودم نیام
- شرط نمی بندم
- حتی اگر اون پسره به پروپات بپیچه؟
- اون موقعی که من میرم آرش اونجا نیست
- اگر قول بدی از کوره در نری باشه
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت142
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
دم کلاس رسیده بود. اشاره ای به کلاس کرد.
- نمیای؟ می خوایم مسئله حل کنیم
- ممنون. ترجیح می دم برم سلف
فصل پانزدهم
- آهای! شروین؟
سعید بود.
- معلومه کجائی؟
- چطور؟
- از صبح تا حالا دنبالتم. ستاره سهیل شدی
- فکر کنم یه چیزی به اسم موبایل اختراع شده
- منم فکر کنم اون اختراع دیروز افتاد توی ترشی سلف و سوخت
- خب حالا کارت چیه که اینقدر مشتاق دیداری؟
- یادته گفتم یه کاری می کنم حالت جا بیاد؟ جور شد
- حالا چی هست این راه حل فیلسوفانه؟
- دختره که هفته پیش باهام بود رو دیدی؟
- خب
- خب به جمالت. یه دوستی داره راست کار خودته. عین خودت خرپول و با کلاس. بالاخره با هزار
مکافات راضی شد که ببینتت
شروین ایستاد و نگاهی به سعید کرد و گفت:
- گوشی من افتاده توی ترشی، مخ تو قاطی کرده؟ داری برای من راه حل میدی یا خودت؟ تو شاید
اینجوری حالت خوب بشه اما خوب میدونی که برای من پیشنهاد ابلهانه ایه
و دوباره راه افتا
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت143
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- نه شاسکول جان، من می دونم دردت چیه. تو از تنهایی خفنگ می بافی. اگه از تنهائی در بیای
اینجور خل بازی در نمی آری. تازه این از اون مدل دخترائی که تو دیدی نیست
- مگه دخترا مدل دیگه ای هم هستن؟
- تو چهار تا آدم دیدی راجع به همه قانون میدی. به من اعتماد کن ضرر نمی کنی
- اما سعید ...
- اما نداره. بابا من به خاطر تو کلی التماس کردم. کلی از آبرو خرج کردم. اینجوری روی رفیقت رو
زمین میندازی؟
- مگه تو آبرو هم داری؟
سعید پرید جلوی شروین و قیافه ای مظلومانه به خودش گرفت.
- قبول؟
- آخه چی به تو می ماسه؟
- به من نمیاد به فکر رفیقم باشم؟
شروین با لحنی بی تفاوت گفت:
- نه، اصالا
- دستی که نمک نداره همینه دیگه
- خیلی خب، حالا اینجور عجز و لابه نکن. ببینم چی میشه
*
توپ آخر را که زد شاهرخ برایش دستی زد و گفت:
- ترشی نخوری یه چیزی می شی
به جای شروین کسی دیگر جواب داد.
- توجز باختن کاری بلد نیستی؟
مثل همیشه آرش. شروین می خواست جوابش را بدهد که شاهرخ دستش را جلوی بینی اش گرفت و با
سر او را از حرف زدن منع کرد. آرش نزدیک میز آمد، توپ را از روی میز برداشت و به اطرافیانش
گفت:
- این بابا پولش زیادی کرده هی میاد اینجا می بازه
بقیه خندیدند. شاهرخ جلو رفت، توپ را از دست آرش گرفت و گفت:
- فکر کنم میز شما اون طرف باشه. این میز ماست
آرش نگاهی تحقیرآمیز به شاهرخ انداخت و گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯