#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت132
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
آرش بیشتر بازیکن خوبیه تا رئیس. نه شروین؟
شروین با لحنی موذیانه گفت:
- به نظر من هیچ کدومش تعریفی نداره
بابک نگذاشت آرش چیزی بگوید:
- بازی دوتاتون مثل همه. گاهی تو می بری گاهی اون
- اما دفعه آخر من بردم
- شانسی بردی
- هر دفعه می بازی همینو می گی
- اگه راست می گی و شانسی نبوده دوباره بازی کن
- واقعاً که پوستت کلفته. اون دفعه کنف شدی بس نبود؟
آرش توپید:
- خیلی زبونت دراز شده. حیف که استادت اینجاست وگرنه حالت رو می گرفتم
شاهرخ گفت:
- من مزاحم شما نمی شم
شروین به شاهرخ گفت:
- عرضه این چیزا رو نداره. داره خالی می بنده
آرش عصبانی گفت:
- من خالی می بندم؟
و به طرف شروین حمله ور شد. یکدفعه شاهرخ جلوی شروین ایستاد و آرش مجبور شد بایستد. همه
تعجب کردند. شاهرخ گفت:
- بهتره بازی کنید. نیازی به زدن و کوبیدن همدیگه نیست
- اما اون تقلب می کنه
- جلو این همه آدم نمیشه تقلب کرد. خودت هم می دونی
بابک هم ساکت نماند:
- هرچند قبلا بازی کردید ولی پیشنهاد خوبیه. سر 500 تومن
شاهرخ جواب داد:
- بدون پول هم میشه خوب بازی کرد
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
دین بین
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت130 ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) فصل چهاردهم سینی اش را روی میزی که سعید پشتش بود گذاشت و ن
قسمتهای جدید رمان زیبای
#هاد 🌸🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
مولاجان❤️
در روز مبادا تنها پساندازم نام مبارک شماست
ما شکر میکنیم بودنت را و محبتی را که نسبت به شما در دل داریم
مگر نه اینکه شکر نعمت گذشته ، زمینه ساز نعمت آینده است ؟
خدا کند نعمت آیندهی ما ظهور تو باشد...
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گلافشانیها
🌸اللّهم عجّل لولیک الفرج🌸
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت133
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
بابک نگاهی به شروین کرد و رو به شاهرخ گفت:
- اینجا رسم همینه. بازی بدون پول رسمیت نداره
- پس شروین بازی نمی کنه
آرش با تمسخر گفت:
- این دیگه چه شاسکولیه
شروین داد زد:
- عوضی! مواظب حرف زدنت باش
- توهم مواظب این رفیق پاستوریزت باش! فکر کرده اینجا مهدکودکه؟
و بعد ادای شاهرخ را درآورد:
- شروین بازی نمی کنه
- خیلی پررو شدی آرش. اگه راست می گی بازی کن تا نشونت بدم
- من که آماده ام تو جا زدی
شاهرخ روبروی شروین که عصبانی دستکش می پوشید ایستاد و گفت:
- نه شروین. این کار درست نیست
اما شروین گوشش بدهکار نبود. با چهره ای پر ازخشم رفت سر میز. شاهرخ دوباره کنارش ایستاد:
- برای چی خودتو درگیر می کنی؟ نیاز نیست بازی کنی
- نیاز نیست؟ با اون حرف زدنت خراب می کنی بعد می گی نیاز نیست. باید حالش رو بگیرم
شاهرخ دست شروین را گرفت. شروین به تندی دستش را بیرون کشید شاهرخ در چشم هایش خیره شد:
–مطمئنی داری حال اونو می گیری؟
با دیدن شاهرخ لحظه ای از تب و تاب خارج شد و بی حرکت ماند اما فقط چند لحظه چون آرش توپ
را روی میز به طرف شروین هل داد و گفت:
- اجازه بازی صادر نشد؟ اگه مربی مهدتون اجازه نمیدن می تونی بی خیال شی ها
شروین با این حرف دوباره به حال قبلی اش برگشت
- تو پولت رو آماده کن
و رفت آن طرف میز. شاهرخ نگاهی مأیوسانه به شروین کرد، چند قدم به عقب رفت، چرخید و به
طرف در خروجی سالن رفت. آرش گفت:
- هه! مربی مهد رفتن
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸