#جایتان_خالی_نبود
شاید مثل من ترسیدند و به تشییع نرفتند!
فکر کردند شاید انفجاری رخ بدهد!
شاید در ازدحام خفه شوند!
شاید هم در شلوغی گم شوند!
نبود من مهم نبود!
چون یک شهروند ساده بودم ولی شما ها رئیس جمهورهای پیشین بودید!
نوشته های یک طلبه
#جایتان_خالی_نبود شاید مثل من ترسیدند و به تشییع نرفتند! فکر کردند شاید انفجاری رخ بدهد! شاید در ا
نمی دانیم...
اگر اینجور است عذرشان پذیرفته است.
قصد توهین و تهمت به هیچ کس را نداشتیم.
اول کلام نوشتیم شاید...
نوشته های یک طلبه
نمی دانیم... اگر اینجور است عذرشان پذیرفته است. قصد توهین و تهمت به هیچ کس را نداشتیم. اول کلام ن
🤔
اگر این جور است عذرشان پذیرفته نیست.
الله اعلم
#شهید_جمهور
#رئیسی_عزیز خيالت راحت!
سطح فکر ما مردم آنقدر بالارفته که دیگر فریب #سیاست_معاویه را نخواهیم خورد!
#رئیسی_شهید
تو با فدا کردن جانت، کرسی ریاستِ جمهوری که تبدیل به جایگاهی مرفه شده بود را تطهیر کردی!
قطعا در تیر ماه رو سفیدت خواهیم کرد!
خونت را پایمال نمی کنیم.
به کسی رای می دهیم که ادامه دهنده راه تو باشد!
به کسی رای می دهیم که برنامه داشته باشد.
نه اینکه این تحول را سرنگون کند.
✍محمد مهدی پیری
#دلگویه
می گفت: ما آدم ها
اگه بخوایم کاری رو انجام بدیم راهش رو
و اگه بخوایم کاری رو انجام ندیم بهونه اش رو پیدا می کنیم!
نوشته های یک طلبه
🔴خطاب به رئیس جمهور شهیدمون 😔
زمستان رفت و رو سیاهی اش به روی برخی ماند...
#محموله_تریاک
#طنز
باز گرد و خاک در هوای شهر ولگردی می کرد.
تازه از سفر زیارتی برگشته بودم؛ سوهان ها در کوله پشتی ام سنگینی میکردند.
دو بسته از آنها برای رضا بود.
از فقر جا سوهان هایش را در کیف من چپانده بود.
قرار شد بیاید در خانه ما و سوهان ها را تحویل بگیرد.
برای در امان ماندن از گرد و خاک، چفیه عربی نارنجی ام را دور صورتم پیچاندم.
رضا که هیکلی و سبزه بود؛ پشت در خانه منتظرم بود.
بیرون آمدم. از شدت باد در خانه بسته شد.
چهره ام مثل قاچاقچیان شده بود.
بسته ها را تحویلش دادم و رفت.
چند دقیقه بعد همسایه مان در خانه را زد!
پدرم رفت بیرون. وقتی برگشت داخل خانه سرش را به نشانه تاسف تکان می داد؛
پرسیدم: همسایه چه می گفت؟
آهی کشید و گفت: هیچی! می گفت مواظب خانه تان باشید! دزد و معتاد زیاد شده!
_همین؟
پدرم سری تکان داد و گفت: علی آقا می گفت: همین دو دقیقه قبل دو جوان را دیدم که جلوی خانه شما مشغول جابهجایی تریاک بودند! یکی شان برای اینکه لو نرود، چفیه بسته بود و بسته های بزرگی را به دیگری می داد!
نچ نچی کردم و گفتم: حتما حکمشان اعدام است!
پدرم گفت: به خاک سیاه بنشینند که محله را ناامن و بچه های مردم را معتاد می کنند!
نمی دانم چرا باید این بی سر و پا ها جلوی در خانه ما پیدایشان شود!
وقتی این جمله را شنیدم تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده؛ رو به پدرم گفتم: گفتید یکی شان چفیه داشت؟
_ بله پسرجان!
_معتادان را می شناسم! یکیشان جلویت ایستاده! فقط محموله ای که علی آقا میگفت، تریاک نبود؛ بسته های سوهان بود!
✍محمد مهدی پیری