#دلگویه
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_نهم حسن و شعبان از کوچه های تاریک روستا آهسته عبور کردند. جز ع
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_دهم
_ فکر کنم سوزن برای آنها چیزی مثل تاریکی برای ما هاست!
_حسن به نظرت جن پزشک هم داریم؟
_فکر نکنم اجنه دارو مصرف کنند آنها یک بار به دنیا می آیند و یک بار هم می میرند!
_چه خوب! اگر پزشک جن داشتند هیچ وقت نمی توانست بهشان آمپول بزند چون پقی می مردند!
حسن خنده ریزی کرد و گفت: شعبان داریم به خرابه نزدیک می شویم چراغ قوه ات را خاموش کن!
چراغ قوه هایشان را خاموش کردند.
دره زرشک در تاریکی شب غرق شده بود.
حسن دست شعبان را گرفت. شعبان هم بند شلوار حسن را گرفت.
هر دو پشت بوته ای از زرشک پنهان شدند. ساعت از یازده هم گذشته بود.
یک ربعی بچه ها از ترس و سرما لرزیدند.
صدای خش خشی که برف ها را له می کرد به گوش می رسید.
شعبان گفت: خودشان هستند آمدند!
حسن نفس بلندی کشید و سرش را از پشت بوته بیرون آورد!
_خودش است! ولی حیف پیر است!
شعبان از پشت بوته تکانی نخورد و گفت: مگر جوانی و پیری آنها پیداست؟
_آره چون مو هایش سفید است.
حسن با صدای خفه نفسش گفت: ای جن بی همه کس!
شعبان بیشتر لرزید و گفت: چرا؟
_نامرد خودش را مثل مش غلام کرده! فکر کرده ما خریم و نمی فهمیم که جن است.
شعبان دستی روی شانه حسن گذاشت و گفت: دمت گرم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_دهم _ فکر کنم سوزن برای آنها چیزی مثل تاریکی برای ما هاست! _حسن ب
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_یازدهم
_بیا کمی سرکارش بگذاریم!
_اگر فهمید سرکار رفته اذییتمان می کند!
_نترس سوزن همراهم هست!
_خب پس شروع کن!
حسن دستانش را دور دهان گشادش حلقه کرد و گفت: آی پیر مرد آمده ای اینجا چه کنی؟
پیرمرد سرش را به طرف راست و چپ چندین بار چرخاند و با لرزش صدا گفت: کی هستید؟
_جن!
شعبان هم با هو هو صدای مخوفی را از خود در آورد!
پیر مرد چند قدمی به عقب رفت!
حسن نعره زد و گفت: کجا ای جن ندیده! اگر نگویی چه می کردی فردا را نمی بینی!
_اگر بگویم در امانم؟
_شاید
_آمده بودم دنبال ارث پدری ام!
حسن قهقه ای زد و گفت: ما هم جن بو داده ایم و کمی الاغ؟
_نه به جان مادرم راست می گویم! دوست جنی ام گفته است که طلاهایی پدری ات در این خرابه دفن شده اند!
_اسم دوست جنی ات کیست؟
_ماهون!
_آه ماهون که دوست خودمان است! برو فردا شب بیا! ماهون هم باشد؛ امشب ما جشن داریم و تو اضافه ای؛
پیر مرد چشمی گفت و فرار کرد.
ادامه دارد...
هدایت شده از بوستان فرهنگی ضامن آهو
✨مسابقه بزرگ کتاب خوانی✨
باهمکاری بنیاد مهدویت شهرستان اردکان
و سازمان تبلیغات اسلامی شهرستان اردکان
کتاب کله بند
( روایتی جذاب و پند آموز از عشق های مجازی و دوستی دختر و پسر)
۱۰۰/۰۰۰❌
با تخفیف ۴۵٪
۵۵۰۰۰✅
اثری از محمد مهدی پیری اردکانی
همراه با جوایز ارزنده
🎁نفر اول کمک هزینه سفر مشهد مقدس ۱/۰۰۰/۰۰۰ تومان
🎁نفر دوم کمک هزینه خرید لوازم التحریر ۵۰۰/۰۰۰ تومان
🎁بن خرید مواد غذایی
🎁چندین کارت هدیه
و ....
مکان عرضه کتاب: بوستان ضامن آهو
زمان تحویل پاسخ نامه: تا ۲۰ شهریور ماه
اهدای جوایز: ۲۳ شهریور مصادف با آغاز امامت امام زمان عج
جهت اطلاع از برندگان مسابقه در کانال زیر عضو شوید
https://eitaa.com/doctorpiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
التماس دعا
السلام علیک یا ابا عبدالله
بوستان فرهنگی_مذهبی ضامن آهو
لینک جهت ارتباط با مدیر کانال و دریافت قیمت
@BZamenahoo
لینک کانال
@boostanzamenahoo
شماره تماس و ایتا:09137495923
فروش به صورت عمده و خرد
به نام خدای حسین...
در مسیر پیاده روی نجف به کربلا خبری از قمار و پاسور بازی نیست...
برخی افراد که پیج ها و کانال های خاصی را دنبال می کردند الان و در این مسیر که اتفاقا دسترسی شان آسان تر شده سری به این صفحه ها نمیزنند..
اگر هندزفری در گوش نوجوان و جوان است آهنگ های فلان گوش نمیدهد با این که دسترسی دارد...
اینجا خبری از بیحجابی و کشف حجاب نیست با اینکه هوا گرم است...
و از آن طرف نماز ها معمولا قضا نمیشود حتی نمازهای صبح... با اینکه خستگی هست.
در این مسیر، توجه ها به خدا و امام حسین علیه السلام و امام عصر عجل الله فرجه است...
همین می شود که مهربانی ها بیشتر می شود و آرامش و نشاط خاص درونی پیدا می شود..
خدا کند در طول زندگی، این مهربانی و آرامش همیشه همراهمان باشد... و در این مسیر باشیم..
وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ...﴿۲۸ کهف﴾
و با كسانى كه پروردگارشان را صبح و شام مىخوانند [و] خشنودى او را مىخواهند شكيبايى پيشه كن...
🖊محسن طلائی اردکانی
۱۴ صفر الخیر ۱۴۴۶
عمود ۲۳۳
نجف به کربلا
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_یازدهم _بیا کمی سرکارش بگذاریم! _اگر فهمید سرکار رفته اذییتمان
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_داوزدهم
حسن و شعبان مثل سگ هایی که بوی استخوان را فهمیده باشند زبان هایشان را دور دهنشان می مالیدند!
_یعنی پولدار شده ایم؟
_در یک قدمی خوشبختی هستیم!
_فقط بیچاره مش غلام فکر می کردیم پیر مرد جن است.
_حسن بهتر است گنج را سه قسمت کنیم و مقداری را به مش غلام بدهیم چون گنج سهم اوست
_فکر خوبیست! فعلا دست به کار شو تا دیر نشده!
حسن تکه چوبی را برداشت شعبان هم چاقو ضامن دارش را بیرون آورد هر دو خرابه سه در چهار را تا صبح شخم زدند.
چیزی پیدا نشد.
تصمیم گرفتند به خانه شان بروند و فردا شب با بیل و کلنگ به جان خرابه بیفتند!
_حسن یادت هست به مش غلام گفتی فردا شب بیاید اینجا!
_میدانم چطور سرش را شیره بمالم نارحت نباش مش غلام مجبور است شریکمان کند.
ادامه دارد....
#دلگویه
می گفت:
اولین چیزی که دو رفیق از هم یاد می گیرند فحش هایی هست که از این و اون یاد گرفته اند.
#چپیها_و_راستیها
باید مدت ها بگذرد.
تا دو آتیشه های سیاسی بفهمند
طرفداری راست و چپ کردن یک بازی بچه گانه بیش نیست!
داستان این ماجراها مثل به جان هم افتادن هواداران استقلال و پرسپولیس است!
دلجوشش و حرصش برای شماست و عشق و حالش برای برخی ها!
تا دیروز جر و بحث بر سر نمایندگان مجلس بود. تا امروز مناظره و نزاع برسر رئیس جمهور. تا فردا هم قیل و قال بر سر کابینه خواهد بود!
بازی جالبی است. اما برخی ها به شدت جدی اش گرفته اند.
آن هایی که لبیک یا خامنه ای سر می دهند نگاهی کنند و ببینند؛
رهبری در این بازی های مسخره شرکت می کند؛ یا دید و نگاهش فراتر از این بچه بازی هاست!
✍محمد مهدی پیری