#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_سوم
کلاه نقاب دارم را تا روی چشمانم کشیدم. وارد مغازه شدم.
بوی مرغ سوخاری همه جا پیچیده شده بود. صاحب بریان فروشی مردی چاق با مو های آشفته زرد رنگ بود.
مرد چاق گفت: درخدمتم
_شما الیاس نادری را می شناسید؟
مرد چاق با تعجب گفت: نه مگه ثبت احواله اینجا!
گفتم: منظورم نوجوانی است که حدود یک هفته پیش از مغازه شما دزدی کرده و شما کتکش زده اید.
کمی فکر کرد؛ مو های زردش را خواراند.
گفت: آها یادم آمد خیلی تیز و فرز بود ولی همچراغی ها گرفتنش. من هم یک دل سیر زدمش؛
گفتم خبری از او داری
گفت نه!
_دیگر سراغت نیامده که مرغ به دزدد؟
سری تکان داد و گفت نچ، ولی یکبار در خیابان بهشتی او را دیدم؛ که ...
ادامه دارد...
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_چهارم
ولی یکبار در خیابان بهشتی او را دیدم که مشغول اشغال جمع کردن بود؛
سریع و بدون خداحافظی از بریان فروشی خارج شدم؛
ساعت ۱۱ صبح بود. حدود یک ربع بعد به خیابان بهشتی رسیدم.
اثری از الیاس نبود؛
از مغازه داران پرسیدم؛ هیچ کس او را نمی شناخت.
با خود گفتم حتما این مرد چاق سرکارم گذاشته است؛
فروشگاه عتیقه فروشی در آن خیابان چشم هایم را به خودش جلب کرد؛
رفتم داخل از پیرمرد آنجا سوال کردم که شما کودک اشغال فروشی را ندیده اید؟
گفت:الیاس را می گویی؟
چشمانم ورم کرد و گفتم بله خودش است؛
گفت هر روز می آید اینجا و در مورد کتاب های قدیمی و گنج های زیرخاکی سوال هایی می پرسد؛
بدون معطلی گفتم امروز هم آمده؟
پیر مرد گفت نه چند روزی است که نیست دلم برایش تنگ شده؛
یادم می آید که یک روز به من گفت قرار است سرنوشتم را رقم بزنم و از آن به بعد نیامده!
شماره ام را به پیر مرد دادم و گفتم هر وقت آمد با من تماس بگیرد.
آهی کشیدم و خارج شدم.
ادامه دارد....
در چند کلمه براتون بگم
#ول_خرجی بدون حاصل؛
البته برای مدیرانی که میخواهند #کوره_دوم را افتتاح کنند این مراسم خیلی مفید بود!
اما برای تماشاچیان، جز آموزش رقص و آهنگ، شنیدن حرف های مبتذل و مستهجن، دیدن بی عفتی و بی حیایی هیچ فایده ای نداشت!
یکی از اعضا کارخانه چه چاخان خنده داری گفت جلوی #ده_هزار نفر
گفت کارخانه ما هیچ آلودگی ندارد! محیط زیست از دست ما کاملا راضی است!
یا مردم نجیب اردکان را #خر فرض کرده اند یا فکر کرده اند با #ول_خرجی بی حاصل می توانند اهداف خود را اجرایی کنند.
تبریک خدمت کارخانه #دروغ_گو شیشه
محمد مهدی پیری ۲۰ آبان ۱۴۰۲
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_چهارم ولی یکبار در خیابان بهشتی او را دیدم که مشغول اشغال جمع کردن بو
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_پنجم
بعد از گذشت یک ماه قصد داشتم پرونده الیاس را مختومه اعلام کنم؛ تصمیم گرفتم دوباره به طرف خیابان بهشتی بروم و سراغ الیاس را از پیرمرد عتيقه فروش بگیرم.
داخل مغازه که شدم؛ پیر مرد مشغول گرد گیری شمع دان های قدیمی اش بود.
با سرفه او را متوجه حضورم کردم. سرش را بالا آورد سلام کرد؛
جواب دادم و گفتم خبری از الیاس ندارید؟
گفت نه!
با نا امیدی خارج شدم دم در مغازه یک گوني زباله را دیدم!
سر خیابان بهشتی یک کافه بود؛ دلم خواست یک قهوه بخورم؛ روی صندلی کافه نشستم و درخواست قهوه کردم! کافه شلوغ بود و در آن شلوغی پخش موسیقی بی کلام آرام کننده بود.
مشغول روزنامه خواندم شدم؛ صدای کودکی مرا به خودش جلب کرد؛ آقا قهوه شما آماده است؛
با دقت به کودک نگاه کردم؛ گفتم: ممنون! خوشحال میشم اسمتون رو بدونم
کودک با لبخند گفت اسمم الیاس هست؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_پنجم بعد از گذشت یک ماه قصد داشتم پرونده الیاس را مختومه اعلام کنم؛ تص
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_ششم
خوشحالی از چشمانم می بارید؛ اگر این سوال هم درست جواب بدهد دیگر الیاس ماجرا پیدا شده است؛
پرسیدم:آقا الیاس فامیلی شما چیه؟
گفت: نادری
خودش است! دیگر داشتم بال در می آوردم؛ نگذاشتم مرغ از فقس بپرد؛ ادامه دادم: نوشیدنی مورد علاقه شما چیه؟
لبخند زد و گفت: شیر موز
گفتم: حاضری باهم شیر موز بخوریم؟
الیاس با ناراحتی گفت: نه ممنون؛ صاحب مغازه اجازه نمیده باید براش کار کنم!
گفتم: تو شیر موز رو بیار. اجازه صاحب مغازه با من!
سراغ رئیس کافه رفتم، گفتم چند دقیقه ای با الیاس کار دارم؛ رئیس کافه انسان لاغر و کت و شلواری بود؛ مشغول شمردن پول بود!
گفت: چند دقیقه کارت طول می کشه؟ گفتم: نزدیک یک ربع؛
گفت: میدانی اگر کارگر من یک ربع کار نکنه من چه ضرری می کنم؟
گفتم: ای گدا بگو چند ضرر می کنی پولت را بدهم!
صاحب کافه گفت: دویست هزار تومن!
دو اسکناس صد هزار تومانی انداختم جلویش!
ریئس پول ها را در نور گرفت تا ببیند تقلبی نباشد؛ بعد از بررسی پول ها گفت: حالا اجازه ملاقات با الیاس را داری!
از دیدن انسان های بخیل و پول پرست حالم بد شده بود! اما ارزش داشت که بعد از چند ماه به شخص اول پرونده رسیده باشم!
ادامه دارد...
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_هفتم
جلویم نشست؛ مو های گندمی، ابرو های کشیده، چشم های زرد رنگ چهره اش را زیبا کرده بود؛
الیاس گفت: آقا دستتون درد نکنه! اسم شما چیه؟
با لبخند گفتم: لطف دارید اسمم مهدی هست؛ حدود دو ماه هست میخوام شما رو ببینم!
تعجب کرد گفت چرا؟
گفتم: فعلا بذار شیر موز رو بخوریم وقت برای حرف زدن زیاده؛
افرادی که از کنار میز ما می گذشتند حس می کردند که من پدر و الیاس فرزندم هست؛
یکی از خانم هایی که رد می شد به شوهرش گفت: ببین چه پدر مهربانی است این آقا؛ بچه اش را آورده کافه!
بعد از اینکه شیر موز را خوردیم. از الیاس اطلاعات خوبی به دست آوردم!
از اینکه درسش را تا سال نهم خوانده و رها کرده اول زباله جمع کن بوده و..!
الیاس که سر زبان داشت گفت: خب آقا مهدی، نگفتید چرا دو ماه میخواستید منو ببینید؟
تا دستم را در جیب کتم کردم که نامه اش را بیرون بیاورم،
صاحب کافه آمد و گفت: خوشتیب وقتت تمام است
ادامه دارد ...
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_هشتم
خیلی مسؤل کافه روی مخم بود؛ خواستم یکی دو تا فحش نثارش کنم؛ الیاس گفت: آقا مهدی خوشحال شدم، امید وارم دوباره باهم شیر موز بخوریم؛
گفتم: فردا چطوره؟
_من تا ساعت ۲ باید سر کار باشم، بعدشم میرم مغازه عتيقه فروشی وسط خیابان!
دستی روی مو های گندمی اش کشیدم و گفتم ساعت ۲ وعده دم در کافه!
مغازه عتيقه و فروشی و آن پیر مرد ذهنم را درگیر کرد!
چرا آن پیر مرد به دروغ می گفت الیاس را چند ماهی ندیده ام؟
توی افکارم بودم که صدای شکسته شدن لیوانی رشته افکارم را پاره کرد!
وای الیاس لیز خورده بود و دو لیوان شیر موزی که باهم خورده بودیم پودر شده بودند؛
دیدم رئیس کافه با تسمه به جان الیاس افتاده! الیاس هم صورتش را گرفته و می گوید نزن خسارتش را می دهم!
رئیس علاوه بر زدن فحش های رکیک هم می داد؛
دم در کافه بودم برگشتم داخل!
تا صاحب کافه تسمه اش را بالا برد از پشت تسمه را گرفتم و دور گردنش پیچاندم. داشت خفه می شد و دست و پا می زد! گفتم زورت به کوچک تر از خودت رسیده!
مردم دورمان جمع شده بودند! الیاس صورتش را گرفته بود و اشک می ریخت؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_هشتم خیلی مسؤل کافه روی مخم بود؛ خواستم یکی دو تا فحش نثارش کنم؛ الیاس
خیلی دارم سعی میکنم نکات تربیتی رو در قالب رمان منتقل کنم😁
#تربیتی
یکی می گفت:
بعد از چندین سال کار تربیتی روی کودکان فهمیدم!
کودک آينه خانواده اش هست!
هر طوری پدر و مادر هستند بچه هم همین گونه است!
گفت: تا تفکر خانواده تغییر نکند؛ نمی توانی تفکرات کودک را تغییر دهی!
موضوع تربيت کودک رابطه مستقیم با تربيت خانواده دارد!
این سر عجیبی است!
وقتی خانواده کودک اهل نماز نیست با چهارتا کلاس و نصیحت های مربی کودک نماز خوان نخواهد شد!
وقتی خانواده کودک ضد دین هستند؛ با تلاش های مجموعه ها نمی شود کودک را عاشق دین کرد؛