#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_یکم
وقتی در دل کویر به دنیا آمده باشی؛ دیدن برف برایت یک آرزو می شود!
راهی اردو راهیان نور شده بودیم! کلاس دهمی ها؛ البته نه از نظر سنی به دهمی ها شباهت می دادم نه از لحاظ هیکل؛ ریزه میزه بودم بههمراه کودکی درون پیش فعال!
اگر یک نفر نگاهم می کرد با بچه کلاس چهارمی اشتباهم می گرفت!
مثل جوجه ای در بین خروس ها بودم!
جفیه را مثل روسری سر کرده بودم و روی صندلی اتوبوس خواب پیدا کردن شهید را می دیدم!
ناگهان دستی به شانه ام خورد! محلش نکردم!
دوباره و سه باره!
چشمانم را باز نکردم با صدای گرفته گفتم: _چته؟!
_ دُکی! آسمون دست شویی کرده روی زمین!
نفسی کشیدم و گفتم: باز فاز خل و چل بازی برداشتی!
_خودت ببین!
ادامه دارد...