eitaa logo
نوشته های یک طلبه
405 دنبال‌کننده
769 عکس
188 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🇮🇷 به تو افتخار می‌کنیم ای مرد ! ▪️از اینکه به تو رأی دادیم، برایت تلاش کردیم، در کنارت وقت گذاشتیم پشیمان نیستیم. تو متهم به فساد نبودی، نه خودت، نه اطرافیانت، تو برای کنار زدن رقبایت، مقاومت را هزینه نکردی، تو برای گرفتن رأی مردم دروغ نگفتی، تو برای بیرون آمدن نامت از صندوق، وعده‌های پوچ ندادی، تو تجارت ترس نکردی، ما از راهی که با تو طی کردیم، پشیمان نیستیم.
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_هفدهم پیشرفت های هاشم در مقر روز به روز بیشتر می شد، تا اینکه هنوز دو هفته از آ
دوشنبه شب بود؛ یک شب تاریک در ابتدای بهار! هاشم به دعوت فرمانده وارد مقر شد! آنهم شبی که مقر مخصوص نوجوانان ۱۲ تا ۱۵ سال بود! تا به حال هیچ کدام از افراد بزرگ سال مقر اینچنین موقعیتی برایشان پیش نیامده بود؛ فرمانده خیلی حساس و به تفکیک سن خیلی اهمیت می داد؛ به خاطر همین ورود هاشم به حلقه کوچک تر ها باعث تعجب بزرگتر ها شده بود. ادامه دارد
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_هجدهم دوشنبه شب بود؛ یک شب تاریک در ابتدای بهار! هاشم به دعوت فرمانده وارد مقر شد
بگذارید هاشم را برایتان توصیف کنم؛ تا ماجرا برایتان ملموس تر شود؛ کار نویسنده اصلا همین است! به نمایش گذاشتن اتفاقات! نه اینکه اتفاقات را برای خواننده توضیح دهد. هاشم با اینکه هفده ساله بود اما قد و قواره اش به چهارده ساله ها می خورد؛ مو های جوگندمی، قدی یک متر و شصت سانتی متری و چشمانی قهوه ای او را جذاب و کاریزماتیک کرده بود! مخصوصا با آن لبخندی که به چهره داشت؛ لبخندی که چشمانش تنگ می شد و لبانش کش می آمد. این از چهره فوق العاده او! اما اخلاق هاشم هر سنگی را نرم و هر قلبی را به سمت خود می کشاند! او با اطرافیان گرم می گرفت! به همه سلام می کرد، دست می داد، گاهی بغل می کرد. بعضی اوقات دستش را روی شانه طرف می گذاشت. ادامه دارد...
از میلیون‌ها رایی که خواهان استفاده از «یک جهان فرصت» برای «یک ایران جهش» بودند، تشکر می کنم و به آنها اطمینان می دهم به پشتوانه نزدیک به 14 میلیون رای شما، تمام تلاش و توان خود را بیش از گذشته، در جهت پشتیبانی از نقاط قوت و کمک به تصحیح خطاها و رفع نقص ها در روندهای جاری با استفاده از ظرفیتهای مردمی، علمی، صنفی و نخبگانی به کار خواهم بست. 🔹️اکنون وقت ایفاء «نقش پرشکوه هر ایرانی» با همدلی و هم بستگی ملی در جهت تحقق آرمان‌های بزرگ انقلاب اسلامی است. سعید جلیلی
عرض ادب و احترام خدمت شما جناب پیری 🌷 بابت هدیه ی ارزشمندتون، کمال تشکر رو دارم 🙏🙏🙏 احسنت به شما 👏👏👏 داستان بسیار جالبی بود، خیلی خوب واقعیت تلخ جامعه رو که ممکنه خیلی از دختر وپسرهای ما رو درگیـر کرده باشه، بیان کردیـد قصه ی تلخ عشق نافرجام، یا همون تاوان عاشقی، برای خیلی از بچه های ما در این دوره زمانه اتفاق افتاده اتفاقا خودم پای صحبت های دو دختر نوجوان که درگیر یک عشق مجازی شده بودند، نشستم.. با تمام جزییات، پای خاطرات تلخ وشیرین اونها نشستم و گریه کردم.. 😔😔😔😔 حوادث تلخی که روح وروان یک نوجون رو کاملا بهم ریخت واتفاقاتی که برای این عزیزان در طول این مسیـر پر خطر افتاد به قول شاعر: عاشقی درد سری بود نمیدانستم.. کاش این کتاب شما به تعداد زیادی چاپ میشد ودر اختیار نوجوانان قرار میگرفت متاسفانه این عشق های مجازی ذهن خیلی از بچه های ما رو درگیر کرده که باعث وارد شدن صدمات جبران ناپذیری بر روح وروان این عزیزان شده، که گاه غیر قابل جبران هست. کاش مسئولین فرهنگی ما برای برطرف شدن این معزل راه چاره ای بیاندیشند. . قطعا قلم و فکـر شما در این مسیر خیلی میتونه موثر باشه سعی کنید اگر براتون مقدور هست، پای صحبت چند تن از بچه هایی که دچار این معضل شدند بنشینید، وان شاءالله تجربه ی تلخ این عزیزان رو تبدیل به کتاب کنیـد، تا درس عبرتی باشه برای همگان. ان شاءالله موفق و موید باشید 🌷
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما ادامه راه تو را می خواستیم... افسوس که چیز دیگری را خواستند...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_نوزدهم بگذارید هاشم را برایتان توصیف کنم؛ تا ماجرا برایتان ملموس تر شود؛ کار نوی
هاشم وارد مقر شد. مقر پر از نوجوانان ۱۲ ساله بود. همه نگاه ها او را نشانه گرفت، عده ای خود را نسبت به هاشم بی تفاوت نشان دادند. چند نفری جلو رفتند و به او دست دادند. در عوض هاشم به هر چشمی که او را نشانه گرفته بود یک چشمک با چاشنی لبخند تحویل می داد. همین کار کوچک، باعث جذب نوجوانان شد! یکی یکی می آمدند دور هاشم، مثل شته هایی که دور لامپ جمع می شوند. هاشم هم کم نمی گذاشت، با آنها گرم می گرفت. حتی نوجوانان او را دعوت به بازی پینگ‌پنگ کردند، هاشم قبول کرد. با اینکه بلد نبود ولی کارش را خوب انجام داد. علی که آن طرف میز رقیب هاشم شده بود، توپ را می‌فرستد؛ هاشم آنچنان محکم راکت را به توپ میزند که توپ در مقر محو می شود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_بیستم هاشم وارد مقر شد. مقر پر از نوجوانان ۱۲ ساله بود. همه نگاه ها او را نشانه
این صدای خنده اطرافیان بود که مقر را پر کرد. نوجوانان دست هاشم را گرفتند و او را به بازی فوتبال دستی کشاندند! باور کردنی نبود در جلسه اول حضورش اینقدر دلبری کند! اینقدر بتواند صمیمی شود، فعلا تا همین جا کافیست شاید با خودتان بگویید اسم داستان هاشم با خود قصه هاشم جور در نمی آید! آخر کجای داستان تاریکی و اتفاق ناگوار است که اسم داستان را گذاشته ای مقر تاریکی؟ در جواب باید بگویم اندکی صبر، به خوبی درک خواهید کرد. زیر صفحه بیست و پنجم دفتر ثبت خاطرات مهم را امضا می کنم و می‌نویسم: ادامه دارد..