eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁷ ↯↻ مرده م یا زنده ؟ نکنه روح شدم ؟ دستم رو تکون دادم . معلق بود . حس کردم واقعا روح شدم که یه دفعه دستم به چیزی خورد . سریع چشم باز کردم . وای چیزی که می دیدم بدترین صحنه ای بود که به عمرم دیده بودم . بچه ی چند ماهه ای که با اون لباس سفید غرق در خون مادرش ، توی آغوش مادرش ؛ در حالی که سرش در اثر ضربة فرو رفته و کمی له شده بود و معلوم بود هر دو مردن و بی اختیار بغض کردم . همون مادر و بچه ای که ردیف جلویی من نشسته بودن . په لحظه سعی کردم موقعیت خودم رو ببینم . چرا معلق بودم ؟ سرم و نیمی از کتفم بین دو تا صندلی گیر کرده بود ، صندلی هایی که روی صندلی های کنده شده ی دیگه ای افتاده بود . حس می کردم چیز سنگینی هم روی کمرم و پاهام افتاده پاهام رو حرکت دادم . حسشون می کردم ولی اون چیز سنگین نمی ذاشت حرکت قابل توجهی بهشون بدم . انگار پاهام زیر وزنه یا سنگینی گیر افتاده بود . دستم رو بالا آوردم و فشاری به دو تا صندلیی که بینشون گیر کرده بودم ؛ دادم . ذره ای جا به جا نشدم ! یا دستام به اندازه ی کافی جون نداشت تا من رو از اون مهلکه نجات بده و یا اون مقدار فشار برای رهایی کم بود . اصلا اوضاع خوبی نداشتم . به خصوص که اون صحنه ی جلوی چشمم به شدت حالم رو بد می کرد . کمی به گردنم زاویه دادم . کف هواپیما کمی خونی بود و این نشون می داد تعداد افراد آسیب دیده باید زیاد باشه ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁸ ↯↻ بوی زننده ای که حالا می دونستم بوی خون باید باشه بیشتر از قبل زیر بینیم پیچیده بود و حالم رو بدتر می نسیم خنکی گوشه ی استینم رو به بازی گرفت . نمی دونستم این نسيم از کجا میاد . صندلیی که بینش گیر کرده بودم مانع دیدم می شد . به لحظه از ذهنم گذشت که وقتی هماپیما سقوط می کنه به قسمت هاییش له می شه دیگه . تازه امکان آتیش گرفتنش هم هست . از تصور آتیش گرفتنش تموم وجودم پر از ترس شد . اگر آتیش می گرفت و من قبلش نمی تونستم خودم رو از اون بین بیرون بکشم حتما زنده زنده می سوختم . تصورش هم سخت بود چه برسه که من این مرگ دردناک رو تو یه قدمیم می دیدم . باید خودم رو نجات می دادم . الرز بدی تو جونم نشسته ، نمی خواستم اونجوری بمیرم . باید خودم رو نجات می دادم ، به هر نحوی که شده دوباره دستم رو بالا آوردم و فشاری به صندلی دادم . اگر می تونستم دست دیگه م که از کتف بین صندلی گیر افتاده بود رو هم تکون بدم و با هر دو دست به صندلی فشار بیارم شاید زودتر نجات پیدا می کردم ، ولی افسوس که این کار شدنی نبود . دوباره و دوباره فشار دادم . فه ، نمی شد ، برای لحظه ای بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاری یاد خدا می افت و زمان خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم . من - خدایا ، به دادم برس . أه .۵.۵.۵ ......................... و فشار دیگه ای به صندلی دادم . در همون حين تو فضای آهنی باقی مونده از اون غول آهنی صدای مردونه ای پیچید - کسی زنده ست ؟ - احساس کردم اشتباه شنیدم شاید توهم زده بودم که صدای کسی میاد برای همین با تردید بلند گفتم من - کمک -- و گوش هام رو تیز کردم برای شنیدن صدای آدمی که می تونست برام نوید زندگی دوباره باشه ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁹ ↯↻ شما کجایین ؟ باز هم همون تن صدای مردونه و آروم که نشون می داد اون شخص باید کمی دورتر از من باشه . صداش نشون می داد باید به مرد جوان باشه . تو لحن صداش کمی درد بود یا بهتر بود یگم انگار حس گرفتار بودن رو به آدم القا می کرد . نمی دونم چرا حس کردم باید یکی از مسافرایی باشه که زنده مونده . هر چی بود باید می گفتم بیاد کمکم حالم داشت از اون بو و تصویر رو به روم به هم می خورد . خوشحال بودم از اینکه تنها نیستیم با صدای بلند گفتم . من – می شه بیاین کمکم ، من اینجا گیر کردم . جوابم رو داد - منم گیر کردم . صندلی افتاده روی پام بدتر از این نمی شد . به امید چه کسی بودم ! خودش بدتر از من جایی گیر کرده بود . باید وضعم رو براش شرح می دادم که بفهمه به هیچ عنوان نمی تونم از اونجا بدون کمک بیرون بیام . من - من اینجا بین دو تا صندلی گیر کردم . کنفي هم گیر کرده و نمی تونم یکی از دستام رو تکون بدم . پاهام هم یه جورایی بین زمین و آسمونه و به چیزی افتاده روش که نمی تونم حرکتشون بدم . صداش باز پیچید - تکون نخورین . ممکنه دست یا پاتون در رفته باشه . من سعی می کنم پام رو بیرون بکشم و بیام کمکتون . با این حرفش نور امیدی تو دلم زنده شد و اینکه یکی هست که اگر بتونه میاد کمکم آروم گرفتم به امید اینکه شاید بتونه پاش رو به قول خودش بیرون بکشه . چند دقیقه ای گذشت و نه صدایی ازش میومد و به خودش پیلاش شده بود . ترسیدم نکنه مرده باشه یا از هوش رفته باشه ! از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما به بار دیگه اومد سراغم . بلند گفتم . من - چی شد ؟ , تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟ صدای آخش بلند شد . - اخخخخ -..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ²⁰ ↯↻ با ترس صداش کردم . - آقا إجی شد ؟ با مکث جوابم رو داد . با صدایی که پر از ناله بود - چیزی نیست . پام زخمی شده و چند دقيقه ی دیگه میام کمکتون خیالم بابت خودش راحت شد . البته بیشتر از این جهت که میاد کمکم ، باز با یادآوری هواپیما با التماس گفتم . من - عجله کنید . ممکنه هواپیما منفجر بشه . با صدایی که نشون می داد در حال تلاش برای بلند کردن چیزیه جوابم رو داد - منفجر ؟ نترسین ، چینی اتفاقی نمی افته . حرصم گرفت ، از کجا انقدر مطمئن بود ؟ . انگار از همه چیز خیر داشت ، پر خرم گفتم ، - جناب پیشگو ! مگه تو تلویزیون ندیدی هواپیما وقتی سقوط می کنه منفجر می شه . انگار از حرفم و لحنهم حرصش گرفتم که با حرص گفت ، - صبر کنین پام رو آزاد کنم و بیام بعد هر چی دلتون خواست بهم بگین . از حرصم لب هام رو روی هم فشار دادم . دلم می خواست خفه ش کنم ، من داشتم از ترس می مردم و اون داشت می گفت صبر کنم تا پاش رو بیرون بکشه . انگار هواپیما صبر می کرد ما خارج بشیم بعد منفجر بشه . پوزخندی زدم و منتظر شدم تا جناب آقا بیان و من ببینم کدوم آدم خجسته ، آیه که اونجوری جوابم رو داد . بعد از چند دقیقه صدای پرت شدن چیز سنگینی بلند شد . از فکر اینکه حتما تونسته پاش رو بیرون بکشه لبخندی روی لبهام نشست . ولی خیلی زود اخمی کردم که وقتی جناب میاد کمکم کمی جذبه داشته باشم . یعنی که چی اونجور با من حرف زد ! خیلی زود صدای قدم های کسی که انگار به راحتی راه نمی ره بلند شد . داشت بهم نزدیک می شد . برای اینکه بتونه پیدا کنه ، دست آزادم رو بلند کردم و گفتم . من من اینجام . قدم ها سریع تر شد و هیبتش ظاهر ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
•﴾﷽﴿•
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻ ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
•﴾🍇🌸✨﴿• اعمال‌قبل‌از‌خواب☔️🧡 حضرت‌رسول‌اکرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از‌خواب وضو‌یادتون‌باشه...🕊🍃؛ ۱.قران‌را‌ختم‌کنید ۳بار‌سوره‌توحید..🌿🍄؛ ۲.پیامبران‌را‌شفیع‌خود‌گردانید🍓🐾: ۱بار‌اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وال‌محمد‌عجل‌فرجهم‌؛اللهم‌صل‌علی‌جمیع‌الانبیاء‌و‌المرسلین...🕊؛ ۳.مومنین‌را‌از‌خود‌راضی‌کنید💚🖇: ۱بار‌اللهم‌اغفر‌للمومنین‌والمومنات...🖤🌙؛ ۴.یک‌حج‌و‌یک‌عمره‌به‌جا‌اورید🌚✨: ۱بار‌سبحان‌الله‌والحمد‌لله‌و‌لا‌اله‌الا‌الله‌و‌الله‌اکبر...🕊؛ ۵.اقامه‌هزار‌رکعت‌نماز⛅️🦋: ۳باریَفْعَلُ‌اللهُ‌ما‌یَشاءُ‌بِقُدْرَتِهِ،‌وَ‌یَحْكُمُ‌ما‌یُریدُ‌بِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛ ۶.خواندن آیت الکرسی💫 ایا‌حیف‌نیست؟!‌هرشب‌به‌این‌سادگی‌از‌چنین‌خیر‌پر‌برکتی‌ محروم‌شوید...🌱🎋 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍 ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊 ٵݦێن ݕڱہ…🤲  ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌 ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐 ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :) ݜݕٵنھ🖇 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴 برای یک آدم خوابالو‌!!😴 در زمان خوابالودگی!!!💤 ارسال شده است !‌!!!↯ لطفا خوب بخوابید 😁😌 اعضا؁ جدید خوش اومدید🎉 اعضا؁ قدیمے بمونید برامون🍬 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ https://harfeto.timefriend.net/16218009012834 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡صبح رنگے رنگے اټ ݕخیࢪ♡ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 🌪⁵🌪 راه برای اینکه یه روز پربار داشته باشید 🔥 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچھ‌ها‌امروز‌پارت‌هارو‌زودترمی‌زارم‌↯↻ کارے‌‌پیش‌اومده‌۱۲‌نمیتونم‌بزارم⌛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ²¹↯↻ تا جایی که تونستم به گردنم زاویه دادم که بتونم ببینمش . به مرد جوون , که به خاطر شرایط من و نوع نگاه کردنم بلند به نظر می رسید پیرهن سفید رنگ و شلوار خاکستریش مرتب و اتو کشیده بود . تنها چیزی که تو اون لحظه خیلی به چشمم اومد ، محاسن کوتاه و مرتبش بود که آدم رو یاد بچه مثبتا می جای دیگه ای رو نگاه می کرد و با حرص گفتم من - داداش من اینجا گیر کردم کجا رو نگاه می کنی ؟ سری تکون داد - باب می بینم . متعجب از حرفش گفتم من - مطمئنی داری من رو نگاه می کنی ؟ باز هم سری تکون داد و برگشت و به پاهام نگاه کرد . نزدیک بود بگم مگه چشمات چیه که جای دیگه رو نگاه می کنی و من رو می بینی ! ولی چون وضعیتم چندان خوب نبود ساکت موندم . زانو زد و شروع کرد به وارسی جایی که من نمی دیدم . خسته از اون وضعیت معلق و کفری از دستش که به جای کمک کردند جای دیگه رو نگاه می کنه گفتم : من – می شه من رو از اینجا بیرون بیاری بعد به بازرسیت برسی . همونجور که داشت به کارش ادامه می داد و گفت : - دارم نگاه می کنم ببینم چه جوری می تونم کمکتون کنم دیگه . چقدر عجوليد ! کفری تر گفتم : من - من رو از بین این دوتا صندلی بیرون بیاری بقیه ش حله , در همون وضعیتی که بود کمی اخم کرد و جوابم رو داد : - من که نمی تونم به شما دست بزنم . نامحرمیم . صبر کنین تا این صندلی رو از روی کمرتون بردارم . بعد می تونید پاهاتون رو حرکت بدید . اونجوری راحت از بین اون صندلیا بیرون میاین . با این حرفش دهنم باز موند . " نمی تونم بهتون دست بزنم " ، " نامحرمیم " ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ²²↯↻ وای خدا ! تو همچین موقعیتی گیر چه آدمی افتاده بودم ! باید از اون محاسن و یقه ی تا آخر بسته ش می فهمیدم از اون جانماز آب بکش هاست که می ترسه به به دختر دست بزنه نکنه که به گناه بیفته . از اون دست آدمایی که من همیشه در موردشون می گفتم " انقدر به خودشون اعتماد ندارن که فکر می کنن با دست دادن با یه تماس کوچیک با زن غریبه و نمی تونن خوددار باشن و به گناه می افتن " . از این بدتر هم می شد ؟ , خدا گشته بود و پین پیامبراش جرجیس رو انتخاب کرده بود و انداخته بود گیر من بدبخت . دلم می خواست سرم رو به به جایی بکوبم . با حرص گفتم . من - برادر ! لطفا زودتر کمک از به گناه افتادن شما هواپیما آتیش می گیره و به جای آتیش جهنم اینجا می سوزین . کمی اخمش باز شد . - نگران نباشین . گفتم که منفجر نمی شه . اگه می به تا حالا شده بود ! البم رو با حرص روی هم فشار دادم . حرف حساب که حالیش از روی حرص گفتم من – مثل اینکه ماشالله هزار ماشالله به خاطر اعتقاد بالا به مقام پیشگویی هم رسیدی , خوب می دونی قراره چی پیش بیاد . احساس کردم لبخند محوی زد خوب راست می گفتم دیگه انگار از همه چی خبر داشت خیلی جدی جوابم رو داد : - پیشگو نیستم . ولی اگر قرار بود منفجر بشه همون موقع که سقوط کردیم باید متفجر می شد . احتمالا خلبان بنزین رو تو هوا تخلیه کرده که چنین اتفاقی نیفتاده . از تعجب ابرویی بالا انداختم . من - أهان ، از اون لحاظ ؟..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ²³↯↻ نه ، خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جای درس دینی و مذهبی چیزی تو مایه های چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده . هنوز داشت بازرسی می کرد . من - جناب برادر . اگر به این صندليا نامحرم نیستین اینا رو از روی پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا معلق بودت تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی و بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد . احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود و شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم این حس رو داشتم . آروم گفت - من یواش این صندلی ها رو هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم . با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم با سختی تکونی به صندلی ها داد . حس می کردم سنگینی که پاهام رو قفل کرده بود و نا ذات تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم تر می شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت . جا نشستن می خواسته بلند شه و بایسته . حس داخل پاهام یه جوری بود . انگار تازه خون داشت تو رگای پام به جریان می افتاد . یه جورایی حس گرم شدن تو باهام رو داشتم . و بعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن - تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روی بام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ی اون مادر و کودک رو نبینم . وقتی فشار صندلی ها کامل از روی کمرم و باهام کنار رفت صدای مرد جوون بلند شد . - مشکلی که ندارین ؟ با همون چشمای بسته جواب دادم . من نه فقط انگار پاهام خواب رفته در حالی که حس می کردم داره فشار زیادی رو متحمل می شه گفت - زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین . این صندليا خیلی سنگینه ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ²⁴ ↯↻ وای که دلم می خواست به جیزی بکوبم تو سرش . خوب من می گم پاهام خواب رفته اون وقت می گه بکششون بیرون با حرص گفتم من - شما به غیر مسایل دینی به چیز دیگه ای هم فکر می کنی ؟ خوب اگه می تونستم که خودم تنهایی این کار رو انجام می دادم . دیگه چه نیازی به کمک بود ! مثل من با حرص گفت . - متهم می دونم سخته ، ولی باید انجام بدین . نمی تونم صندليا رو پرت کنم اون طرف . کلی آدم افتاده اینجا که نمی دونم زندن یا مرده + با این حرفش چشمام رو باز کردم که باز هم اون مادر و کودک تو مرکز نگاهم نشستن ، بهش حق دادم . ناچار تکونی به پاهام دادم . - زیر پاتون به صندلی دیگه قرار دارد . با زانو بهش فشار بیارین که بتونین پاهاتون رو جمع کنین و بیرون بکشین به حرفش گوش کردم ، ناچار بودم . کار دیگه ای از دستمون بر نمی اومد .. همون کاری رو که گفته بود انجام دادم . یواش یواش پاهام رو بیرون کشیدم . پام که به كف هواپیما تماس پیدا کرد ، سعی کردم کمی فشار بیارم تا بتونم تنه م رو آزاد کنم وای که بیرون اومدن از اون بين مثل آزادی از زندون بود ، حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها اسارت اجازه می رهایی داشت . سعی کردم بلند شم و روی پاهام بایستم . نتونستم . نه اینکه نتونم روی پاهام بایستم , نه . درسته پاهام درد می کرد ولی انگار زمین هم کج بود و نمی ذاشت راحت و صاف بایستم . نگاهی به دور تا دور غول آهنی کردم . کمی کج شده بود . چرا توقع داشتم بعد از سقوط صاف و خوشگل سر جاش ایستاده باشه ؟ نگاهم رو به سمت کف هواپیما کشیدم . فاجعه ای بود !..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
خب‌دراینجا‌است‌کھ‌امیرعلی‌‌وار‌د‌قصھ‌ما‌میشھ😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣👀 چند ثانیه آرامش مطلق...✨🌱💖 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا