『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
اگر 670 تا بشیم نوشتن پررنگ و لینکی و کجی رو هم با هم میزارم🍓🍇🍍🍒🍑
+تکی کردن متن❤️ زیادمون کنید😁
میگفت:
فڪرت كه شد امـام زمان،،
دلـت میشه امـام زمانی
عقلـت میشه امامزمانے
تصمـیمهات میشه امام زمانے
تمام زندگیت میشه امامزمانی
رنگ آقارو میگیری كمکم...
فقط اگه توی فكرتدائم
امـام زمانـت باشه...🌱
خودتو درگیر امام زمان کن رفیق!!
تا فکر گناه هم طرفت نیاد؛♥️😊
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#تلنگر
#امام_زمان
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
پاسخگویی به سوالات شما دخملی ها《سوالات شرعی و..》
آیدی زیر👇😊
@Fatima098
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
پاسخگویی به سوالات شما دخملی ها《سوالات شرعی و..》 آیدی زیر👇😊 @Fatima098
الکی نیست گل دخترا زیر نظر یکی از اساتید حوزه علمیه خواهران😉😁😁😆😅
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁶⁴↯↻
- مهندس ! باید بمونید تا گروه امداد برسه . اگر امکانات نداشتن می بریمتون روستای خودمون . مرد نزدیکمون شد . اسمش فتاح بود . خودش اینجوری گفته بود . امیر مهدی سری تکون داد . امیر مهدی ممنون و صبر می کنیم - آقا فتاح که لهجه ی جنوبی خاصی داشت گفت . فتاح - فکر کنم گرسنه باشین ، نه ؟ امیر مهدی نیم نگاهی به من انداخت و جواب داد . امیر مهدی - از دیشب چیزی نخوردیم . أنا فتاح سری تکون داد . فتاح - الان بچه ها رو می فرستیم براتون چیزی بیارن . گرچه که طول می کشه . ولی بهتر از گرسنگیه . امیرمهدی لبخندی زد . امیر مهدی – نیازی نیست . می تونیم بازم صبر فتاح - راه دور نیست مهندس . تا رسیدن گروه امداد باید جون بگیرین . و رفت سمت سه تا مردی که باقی مونده بودن . می خواستم امیر مهدی رو بزنم , من که شب قبل به لطفش غذای چندانی نخورده بودم . از لحظه ای هم که گرفتار گرگا شدیم به قدری انرژی از دست داده بودم که نای ایستادن نداشتم . فقط به لطف اذیت کردن امیرمهدی جون تو تنم مونده بود , زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و منم همچین چپ چپ نگاهش کردم که باعث شد کامل نگاهم کنه . امیر مهدی - چیزی شده ؟ پشت چشمی ناز که کردم من – انگار نه انگار زنتم و نباید ازم بپرسی گرسنه هستم یا نه ؟ ابرویی بالا انداخت . امیر مهدی - ببخشید ، حواسم نبود .. قری به گردنم دادم من - خوبه خودت صیغه رو خوندی .......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁶⁵↯↻
لبخندی زد و نگاهش رو از صورتم گرفت امیر مهدی - گفتم که ببخشید . کافی نبود ؟ لبخندی زدم . کافی بود البته اگر می دونست چه نقشه ی توپی براش کشیدم ! بازم موندم چه نیروییه که وادارم می کنه اذیتش کنم ؟ اونم پسری که از دیرزو عصر تا اون موقع باور کرده بودم خوب بودن و پاک بودنش رو , فقط زیادی مثبت بود و شاید به همین دلیل می خواستم اذیتش کنم . دو تا از مردا راه افتادن و می خواستن برن برامون چیزی بیارن . آقا فتاح موند که تنها نباشیم . دوتا مرد هنوز ازمون دور نشده بود که صدای " أخ " یکیشون بلند شد . أنا فتاح سریع رفت سمتشون . فتاح - چی شد ؟ مرد در حالی که دولا شده و با دست مچ پان چسبیده بود گفت . مرد - فکر کنم بازم پیچ خورد . فتاح - الله اكبر . چرا مواظب نیستی ؟ این بار چندمه ؟ مرد سری تکون داد و از اخمش معلوم بود درد داره . با دست مچ پاش رو می مالید . مرد کناریش هم روی دو پا نشست و با دست مچ باش رو گرفت , فتاح – می تونین تنها برین یا نه ؟ مردی که پاش درد می کرد گفت . مرد می تونیم مرد دوم بلند شد و رو به اقا فتاح گفت . مرد - اگر کمک کنی این تیکه رو رد کنیم بقیه ش رو خودمون می ریم • أنا فتاح سری تکون داد و رو کرد به ما . فتاح - مهندس من کمک کنیم ایتا این گردنه رو رد کنن . زود بر می گردم . امیر مهدی سری تکون داد . امیر مهدی - شما برو . وقتی از دیدمون خارج شدن نقشه ای که کشیده بودم تو ذهنم پر رنگ شد . لبخند خبیثی زدم ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ⁶⁶ ↯↻
نگاهم رو دوختم به امیرمهدی که هنوز داشت به مسیر رفتنشون نگاه می کرد و تو ذهنم یه بار دیگه کاری که می خواستم بکنم رو مرور کردم . برای یه لحظه صورت پویا جلو چشمام ظاهر شد . اخمی کردم . و تو دلم بهش تو پيدم " من فعلا ان امیر مهدی ام . تو برو تا بعد " . و سعی کردم خط قرمزی بکشم رو تصویرش . امیر مهدی سرش رو پایین انداخت و می خواست بره سمت مرد مجروح که از روز پیش انگار تو کما بود سريع دستم رو به سرم گرفتم و با صدای نازکی گفتم . من - أي من چرخید به سمتم امیر مهدی - چی شد ؟ چشمام رو ریز کردم و سعی کردم طبیعی من وای امیرمهدی ، السرم داره گیج می ره خودش رو بهم نزدیک کرد . امیرمهدی - بشینین . حتما به خاطر گرسنگیه . چشمام رو بستم من - بله دیگه , حواست به من نیست . وای . نمی تونم بشینم ! امیر مهدی - سعی کنین بشینین . الان براتون پتو میارم که روش دراز بکشین . خوبه که باور کرد . ولی نمی خواستم اینجوری پیش بره . فکر کردم تا بگم سرم گیج می ره بغلم می کنند یا حداقل دستم رو می گیره . ولی زهی خیال باطل ! این کی بود دیگه ؟ در همه حال مراعات می کرد . دیدم اگر پره دیگه نمی شه کاری کرد چنگ زدم به کنار یقه ی لباسش من - وای . نه . نمی تونم کمکم کن . هول کرد . دو تا دستش رو با کمی فاصله از بدنم به صورت حائل در آورد . مثلا اینجوری می خواست کمکم به کنه تا نیفتم.....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ⁶⁷ ↯↻
مات و مبهوت نگاهش کردم . فهمید می خوام چیکار کنم که رفت ؟ با کلافگی دستاش رو روی صورتش گذاشت . دستاش رو به طرف پایین کشید و سرش رو به سمت آسمون بلند کرد . باز هم نفس های عمیق می کشید . پشت به من بود . ولی می تونستم حس کنم چه حالیه . نگاهی به ساعتش انداخت . آروم گفت . امیر مهدی - کی تموم می شه ؟ می دونستم منظورش مدت صيغه ست . یعنی انقدر در عذاب بود که دلش می خواست زودتر تموم بشه ؟ ......................... کلافه بود ، و این رو تو تموم حرکاتش حس می کردم . من باعث این همه کلافگی بودم . با صدای آقا فتاح نگاه از راه رفتن کلافه ش گرفتم . فتاح - چی شده مهندس ؟ چرا نگرانی ؟ تازه برگشته بود . و از همون اول حال امیر مهدی رو فهمید . امیر مهدی نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد . امیر مهدی - چیزی نیست آقا فتاح . بعد هم برای اینکه آقا فتاح دیگه چیزی نپرسه رو کرد به من . امیر مهدی - بهتر شدین ؟ نادم از کاری که کرده بودم ، سری تکون دادم من - بله ، بهترم . نباید اون کار رو می کردم . بنده ی خدا ازم فرار کرد . چی کار می خواستم بکنم ؟ رفتم و گوشه ای نشستم .. انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست نه اون حرفی زد و نه من ، امیر مهدی رو نمی دونم تو چه فکری بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟ به چی می رسیدم ؟ نهایتا در مونده ش می کردم . یا به زانو درش می آوردم در مقابل غریضه ش ! بعد چی ؟ به قول امیر مهدی به چه نتیجه ای می رسیدم ؟ نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم . تا زمانی که صیغه باطل می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁶⁸↯↻
عذاب وجدان داشتم . مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر می فهمیدن چه کاری می خواستم انجام بدم بازم بهم اعتماد می کردن ؟ با پویایی که می خواستم بهش جواب بله يدم ! چه فکری پیش خودش می کرد ؟ امیر مهدی راست می گفت : ما تو شرایط بد و برای کمک به هم محرم شدیم , امیرمهدی راست می گفت راست . *** چشمام رو باز کردم نگاهم نشست رو سقف اتاق . دومین بیدار شدنم تو خونه ی خودمون بعد از اون اتفاق . خونه ی خودمون ، خونه ی امنی که تا قبل از سقوط هواپیما و گرفتار شدن بین اون حجم ها سنگی بزرگ و غول پیکر اقدرش رو نمی دونستم . همون خونه ای که دیوارهاش بهترین پناهگاه آدمه ، سقفش مأمن آرامش و آسایشه .. جایی که با مادر و پدرم بهترین ساعات رو سپری می کنم بدون ترس و واهمه از چیزی ، حتی اگر تو اون ساعت ها حوصله م سر بره . حتی اگر از بی کاری بارها غر بزنم جایی که عطر خوش چای همیشه دم مادر فضاش رو عطرآگین می کنه . جایی که وقتی پدر خسته از سر کار بر می گرده ممکنه دستش پر نباشه ، خسته باشه ؛ ولی در عوض با عشق و مهر توش پا می ذاره و لبریزمون می کنه از حس اطمینان . اطمینان به اینکه هیچ کس اجازه ندارد به این کلبه ما عشق و مهر دست درازی کنه جایی که برادر با تموم اذیتاش مهر برادریش رو به چیزی نمی فروشه . برادری که با شنیدن خبر سقوط هواپیما ماه عسلش رو نیمه گذاشت و با همسر سرشار از مهرش برگشت . بلند شدم و روی تخت نشستم . دو روز قبلش مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد : اومدن چند تا دیگه از محليا و آوردن نون و پنیر محلی که بدجور به من و امیر مهدی مزه کرد . بعد هم اومدن هلی کوپتر امداد . که به خاطر وخیم بودن حال مرد مجروح اول اون رو اعزام کردن برای بستری شدن تو بیمارستان ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻
ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
•﴾🍇🌸✨﴿•
اعمالقبلازخواب☔️🧡
حضرترسولاکرمفرمودندهرشبپیشازخواب
وضویادتونباشه...🕊🍃؛
۱.قرانراختمکنید
۳بارسورهتوحید..🌿🍄؛
۲.پیامبرانراشفیعخودگردانید🍓🐾:
۱باراللهمصلعلیمحمدوالمحمدعجلفرجهم؛اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین...🕊؛
۳.مومنینراازخودراضیکنید💚🖇:
۱باراللهماغفرللمومنینوالمومنات...🖤🌙؛
۴.یکحجویکعمرهبهجااورید🌚✨:
۱بارسبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر...🕊؛
۵.اقامههزاررکعتنماز⛅️🦋:
۳باریَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِهِ،وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛
۶.خواندن آیت الکرسی💫
ایاحیفنیست؟!هرشببهاینسادگیازچنینخیرپربرکتی
محرومشوید...🌱🎋
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ
ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍
ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊
ٵݦێن ݕڱہ…🤲
ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌
ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐
ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :)
#نێٵێݜ ݜݕٵنھ🖇
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴
برای یک آدم خوابالو!!😴
در زمان خوابالودگی!!!💤
ارسال شده است !!!!↯
لطفا خوب بخوابید 😁😌
اعضا جدید خوش اومدید🎉
اعضا قدیمے بمونید برامون🍬
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
چقدر زیباست 👌🌺🍃
خانمی به دکتر گفت:
نمیدانم چرا افسرده ام
و خود را زنی بدبخت میدانم.
دکتر گفت: باید ۵ نفر از
خوشبخت ترین مردم شهر را
بشناسی و از زبان آنها بشنوی
که خوشبختند. زن رفت و پس از
چند هفته برگشت، اما
اینبار اصلاً افسرده نبود.
به دکتر گفت: برای پیدا کردن
آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که
فکر می کردم خوشبخت
ترینهایند رفتم، اما وقتی
شرح زندگیشان را شنیدم،
فهمیدم که خودم از همه
خوشبخت ترم. خوشبختی
یک احساس است و لزوما
با ثروت بدست نمی آید.
خوشبختی رضایت از زندگی و
شکرگزاری بابت داشته هاست،
نه افسوس بابت نداشته ها ...
خـــ♡ــــدایا شکرت 🌺🍃
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#ست_رنگی🌧🥀
~••••••••••••♡••••••••••••~
•چه رنگ هایی رو باهم ست کنیم؟
+ بنفش و آبی و یاسی و سفید یا طوسی
+ کرم و قهوه ای و آبی و سفید
+ آبی روشن تیره و طوسی و کرم
+ طوسی و آبی پاستیلی و سفید و کرم
+ صورتی و کرم و آبی
+ بنفش و یاسی و کرم
━ • ✿ • ━
• @dogtaranbehsti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی🎨
با اعداد انگلیسی🥇
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی