eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷¹↯↻ سریع خودم رو عقب کشیدم . نه ، اجازه نداشت انقدر پیش روی کنه . انگار پر شده بودم از تردید . با صدای تقه ای که به در اتاق خورد ، برگشتم به اتاقم و کمد پر از لباس رو به روم - مامان - مارال جان ! بویا منتظرته بلوز دامنی بیرون کشیدم و تنم کردم . موهام رو جلوی آینه شونه کردم و راه افتادم سمت در اتاقم . تردید به دلم چنگ زد . برگشتم و خودم رو دوباره تو آینه نگاه کردم . بلوز یاسی رنگی که آستین سر خود بود و فقط دو سانت پایین سرشونه م رو می پوشوند . همراه دامن مشکیی که تا روی زانوم بود . امیر مهدی تو آینه جون گرفت و گفت " بهش اعتماد کن من به خدا اعتماد کرده بودم ، نکرده بودم ؟ همون زمانی که گرگا چلومون بودن و بهش اعتماد کردم و گفتم کمکمون کنه ، و کرد همون لحظه ای که قرار بود دوباره سوار هواپیما بشیم و من باز هم به حرف امیرمهدی بهش اعتماد کردم و سالم رسیدیم تهران . و باز اعتماد کردم بهش تا حواسش به پدر و مادرم باشه . و بود . بابا برای جلوگیری از هر اتفاقی خیلی سریع دکتر خیر کرده بود تا فشار مامان بالاتر تره . و به لطف داروهای دکتر مامانم چیزیش نشده بود . من سه بار به خدا اعتماد کردم . و حالا چرا داشتم بی توجه به همون خدایی که شنیده بودم گفته خودت رو از نامحرم بپوشون با اون سر و وضع می رفتم پیشواز پويا ؟ با اطمینان برگشتم سمت کمد و یه بلوز آستین دار و شلوار بلند برداشتم - کاش امیر مهدی بود و می دید . بازم امیرمهدی ! نمی دونی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شليه - باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم - حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاری سبز و شکوفایی مهمان کرد ... نمی دونی امیرمهدی نمی دونی چه حالیم نمی دونی !..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷³↯↻ پویا که انگار بادش خالی شده بود مشکوک نگاهم کرد . و در همون حال دست برد و فنجونش رو برداشت کاش می رفت . حضورش رو نمی تونستم تحمل کنم . به جای چای انگار داشتم زهر می خوردم . باد امیر مهدی باعث می شد برای هر چیزی تردید کنم . دلم می خواست به گوشه بشینم و به امیرمهدی و حرفاش فکر کنم . لحظه به لحظه ای که تو اون كوه ها گیر افتاده بودیم رو مرور کنم . یه مرگم شده بود . می دونستم یه چیزی شده و حالا تأثیر خود امیر مهدی بود یا حرفاش : نمی دونستم . بی اختیار برگشتم سمت پویایی که به خاطر سکوت من سکوت کرده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد گفتم . من - تو چرا اینجایی ؟ ابروهاش به آنی پرید بالا . پویا - نباید باشيم ؟ من - نمی دونم . تا اونجایی که می دونم د نسبتی با هم نداریم . فنجونش رو روی میز گذاشت . پویا – اول اینکه نگرانت بودم حس می کنم به جوری . اومدم ببینم اشتباه کردم یا نه ! من خوب ؟ نتيجه ؟ تو دلم لعنتی به خودم فرستادم . این نتیجه گیری امیر مهدی بدجور گذاشته بود و انگار از هر چیزی می خواستم نتیجه گیری کنم . خوب بود یا بد ؟ پویا - واقعا عوض شدی ! از فکر چند باره ی امیرمهدی بیرون اومدم . سری تکون دادم . من - حالم خوب نیست . می شه بری پویا ۔ نا باور نگاهم کرد . تو تموم مدت دوستی هیج وقت کنارش نزده بودم . هیچوقت از با هم بودنمون ناراحت البودم . من هیچوقت برای خداحافظی به میل خودم پیشقدم نشده بودم ! واقعا هم جای تعجب داشت ، ولی انگار دست خودم نبود . حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم و به خصوص پویا که با حضور امیر مهدی رو تو ذهنم کم رنگ می کرد . شایدم من اینطور حس می کردم سری تکون داد و بلند شد ایستاد . پویا - خويا . فردا کی بیام دنبالت ؟..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷⁴↯↻ من - فردا ؟ پویا - مهمونی سمیرا دیگه ! وای - مهمونی سمیرا رو به کل فراموش کرده بودم . یه مهمونی فاطی ، هر جور ادمی توش پیدا می شد ، که مطمئنا به لطف نوشیدنی های الکلیش شب پر ماجرایی می تونست باشه . خونه ی سمیرا و مهمونیاش با بقیه فرق داشت . قرار بود تو اون مهمونی جواب بله م رو به پويا بدم . و حالا پر از حس تردید کجا می خواستم برم ؟ باز هم اشفتگی و ترس . ترس از اون همه تردید . ترس از مقایسه ی حرفای امیرمهدی و پویا ، مقایسه ی رفتارشون له هیچ چیز قابل توجهی نبود که بشه مقایسه کرد . مرد حرفای امیر مهدی زیادی ایده آل بود و می تونست هر رقیبی رو به راحتی از صحنه بیرون و من مونده بودم با اون مرد ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوری با پویا ادامه بدم ! نمی تونستم برم به اون مهمونی . مطمن گفتم . من - من نمیام . پویا - چی ؟ عصبی و متعجبا حرفش رو کشید و حق داشت من خیلی عوض شده بودم . با این همه تردید کجا و مارال مطمئن قبل کجا ؟ ابروهاش تو هم گره خورد و عصبی گفت , پویا – این کارا یعنی چی مارال ؟ میام جلو عقب می کشی ! دستت رو می گیرم دستم رو پس می زنی مهمونیی که قبلا درباره ش حرف زدیم و قرار بر رفتنمون بود رو می گی نمیای ! چته تو ؟ باز امیر مهدی جلوم جون گرفت . چرا هر چی می گفتم عصبی نمی شد و فقط و فقط لبخند می زد ؟ ولی پویا چقدر سریع عصبی شد ! مگه چی گفته بودم . فقط نمی خواستم بیشتر از اون حد نزدیک بشیچ ، وقتی من انقدر به رابطه مون و انتخابم شک کرده بودم ! له . مقایسه اشتباه بود . ذهنم رو خط خطی کردم . چرا این ذهن خسته ی من دست بر نمی داشت ؟..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷⁵ ↯↻ سعی کردم برای جلوگیری از هر مجادله ای که راه برگشتی نداشته باشه ، لبخندی بزنم . من – طوری نشده که پويا ! چرا عصبانی می شی . باور کن اصلا آمادگی مهمونی رو ندارم . هنوزم یه جورایی سر در گمم . مي شه فردا رو بی خیال شی ؟ گره ابروهاش باز شد و لحنش هم کمی ملایم شد ولی فقط کمی . پویا - یعنی من بدون تو برم ؟ سرم رو کج کردم و لبخندم رو غلیظ تر من – ممنون می شم ! ناراضی سری تکون داد . پویا – باشه . یه کاریش می کنم . و این " به کاریش می کنم " رو نفهمیدم یعنی چی ؟ چه جوری نبود صن رو یه کاری می کرد ؟ بین رفت و آمد اون همه حرف و تصویر ذهن من " خداحافظی " گفت و رفت . پویا که رفت نفس راحتی کشیدم و در همون حین از آشپز خونه بیرون اومد مامان – رفت ؟ به این زودی ؟ سری به علامت مثبت تکون دادم ، و راه اتاق رو در پیش گرفته مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه ! برگشتم و فقط نگاهش کردم . اگر مامان می دونست ذهن آشفته ی من راحت پویا رو فراری داد این فکر و نمی کرد ! بدون حرفی وارد اتاق شدم و خودم بین اون همه ی دنیای آشفته ی ذهنم غرق کردم . : اه در حالی که برای ناهار سالاد درست می کردم نیم نگاهی هم به تلویزیون داشتم و از پشت میز ناهارخوری آشپزخونه تلویزیون دید خوبی داشت . آروم آروم خیارها رو خرد می کردم به تو فکر بودم . تو فکر پویا و اینکه بدون من می ره مهمونی ؟ دلم می خواست بره . به خاطر نبود من ، با تو مهمونی نداره . شاید زیادی ازش توقع داشتم . من که هنوز بهش جواب درستی نداده بودم ! با صدای بلند " الله اکبر " که از تلویزین پخش شد حواسم رو دادم بهش ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷⁶ ↯↻ وقت اذان بود . وقت نماز - محو تصاویر در حال پخش از تلویزیون بودم . مسجد . آدم هایی که در حال وضو بودن یکی لباسش سفید بود و دیگری شلوار طوسی به پا داشت . یکی ریش داشت و اون یکی موهای کوتاه . یکی هم قد امیر مهدی بود و یکی دیگه تقریبا هم هیکلش - اگر اون ادم ها رو کنار هم می ذاشتن می شد به امیر مهدی ازشون ساخت . نشون دادن نماز خوندن یه عده آدم پشت سر امام جماعت تو مشهد اوج محو شدن من بود و البته نه محو شدن تو تلویزیون ، بلکه محو شدن تو خاطرات روزهای گذشته ، و نماز خوندن امیرمهدی ، نمازی که آروم خونده می شد . با آرامش خم و راست می شد . - کجایی ؟ با صدای مامان تصویر امیر مهدی مات شد و از بین رفت من - همینجام مامان - معلومه . یه ساعته قراره سالاد درست کنی ولی ه نیست کی حاضر بشه نگاهی به ظرف سالاد انداختم . دو تا خیار رو خرد کرده بودم و تا دیگه مونده بود . به اضافه ی اونی که تو دستم بود و گوجه فرنگی ها و کاهو . مامان صندلی کناری رو کشید و نشست روش . مامان – چی شده مارال ؟ چند روزه خودت نیستی ! نفس عمیقی کشیدم ، سری تکون دادم . من چیزی نیست و فقط یه کم فکرم مشغوله . مامان - چرا ؟ درمونده نگاهش کردم .. من خودم هم نمی دونم مامان . دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم ، باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی ذهنیم رو ، و چه کسی بهتر از مامان !...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷⁷↯↻ من - ماهان نمی دونم چم شده همش تردید دارم . همش دارم با هم مقایسه شون می کنم اما هیچ چیزی برای مقایسه نیست مامان - کی مارال ؟ کیا رو با هم مقایسه می کنی ؟ یعنی اگر همه چی رو براش می گفتم اعتمادش بهم کم نمی شد ؟ ...................... اگر می فهمید چه جوری امیر مهدی رو اذیت کردم در موردم چی فکر می کرد . نه می تونستم حرفی نزنم و نه می تونستم بگم ، موقعیت بدی بود با شرم سروم رو انداختم پایین و مو به مو رو براش گفتم ، باید می فهمید چیکار کردم ! باید می گفتم و گفتم . و آخرش هم اضافه کردم چقدر بعدش پشیمون شدم از کارام . بالاخره سکوت رو شکسته . مامان – باید چی بگم ؟ ملتمس نگاهش کردم . مامان – خوبه خودت می دونی کارات درست نبوده ! من به خدا مامان تو بد موقعیتی بودیم و اگر منظورت اون صیغه ، مامان – در اون مورد حرف نمی زنم . از کارای بعدش حرف می زنم . من – من که گفتم پشیمونم ! اخمی کرد . مامان – یعنی فکر می کنی همین پشیمون بودن کافيه ؟ بغض کردم من بخشید مامان - دوست ندارم دیگه تکرار بشه . السر تکون دادم من - چشم . نفس عمیقی کشید .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷⁹ ↯↻ مامان متفکر گفت . مامان – پویا چی ؟ من نمی دونم . فعلا نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم . بعد هم ملتمسانه گفتم من - مامان امیر مهدی رو پیداش کن ، شاید تکلیفم رو با خودم بدونم . متفکر گفت مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم . از روی صندلی بلند شد و زیر لب گفت . مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه . خوشحال از روی صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم ، ماه . با خوشحالی بقیه ی سالاد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه . اگر پیداش می کردم ! .... وای ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز در غم هجر روی تو رفته ز کف قرار دل گر ننماییم تو رخ وای به حال زار دل .................... ساعت از ته گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی برای پویا غیر ممکنه نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمي گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی برای من فقط و فقط اعصاب خردی داشت ؟ کاش زودتر این شب تموم می شد و روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم " به کاریش می کنم " پویا چی بود ؟ مامان نشست کنارم . مامان - اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟ نگاهش کردم . من - ذهنم آرامش نداره . ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از رفتنم . مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره ؟.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷⁸↯↻ خده مامان - حالا بگو می خوای چیکار کنی ! عاشقش شدی ؟ من - نه . یعنی نمی دونم چمه و اگر همونی باشه که خودش گفته خیلی مرد ایده آلی می شه . و با حسرت آه کشیدم . مامان – اگه نبود ؟ با تردید نگاهش کردم . من - اگه بود ؟ مامان - اونوقت حتما بابات باید بره خواستگاری ! با تصور این کار زدم زیر مامان هم خندید . مامان – یه نگاه به خودت بنداز پده آل اون پسر باشی ؟ فکر کردم . می تونستيم ؟ من نمی دونم . اصلا الان نمی دونم چی می . و بعد با لحن ناله مانندی گفتم . من - من نمی تونم چادر سرم کنم ! مامان سری به حالت تاسف تکون داد ماهان - پس چرا بهش فکر می کنی ؟ من - چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم ! مامان - اون همه ؟ چند تاش رو اسم بير ! با دست شروع کردم به شمردن من - یک و احترام گذاره دو . هیز نیست . سه . بچه ننه نیست . چهار . می گفت دوست نداره زنش از آرزوهاش دست بکشه . پنج . مهريونه . شیش و زود عصبانی نمی شه . هفت . مامان – يسه . همچین میگی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه . الحنش کمی طعنه داشت . من - باور کن اگر همون باشه که گفت فرشته ست ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸⁰↯↻ المسری تکون دادم . من هم آره هم نه . زیر لب گفت . مامان – چه جوری به بابات بگم ؟ و من ترسیدم از چیزی که باید به بابا گفته می شد . ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا ، این موضوع دیگه موضوع مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد ! صبح که وارد آشپز خونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم . خیلی عادی بود انقدر استرس داشتم از عکس العملش که از اون همه عادی بودنش جا خوردم . دل تو دلم نبود . مامان با دیدنم لبخندی زد مامان – تار گیا سلامتم که می خوری ؟ بابا متوجهم شد .. سلام کردم و نشستم . هر دو جواب دادن اما - ، برنامه ی رادیو بود که با صدای بلند تو خونه پخش می شد . جمعه ی ایرانی . به مامان اشاره کردم . لب زدم . من گفتی ؟ اخمی کرد . و با سر جواب داد " نه " . دوباره ملتمسانه نگاهش کردم . که اخم بیشترش باعث شد کوتاه بیام . بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست می کرد . من - مامان جونم ؟ داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردی ؟ من - همونجوری که می دونی قبول می کنه . برگشت و نگاهم کرد . مامان - واقعا فکر می کنی می تونم ؟ با التماس گفتم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
•﴾﷽﴿•
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻ ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
•﴾🍇🌸✨﴿• اعمال‌قبل‌از‌خواب☔️🧡 حضرت‌رسول‌اکرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از‌خواب وضو‌یادتون‌باشه...🕊🍃؛ ۱.قران‌را‌ختم‌کنید ۳بار‌سوره‌توحید..🌿🍄؛ ۲.پیامبران‌را‌شفیع‌خود‌گردانید🍓🐾: ۱بار‌اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وال‌محمد‌عجل‌فرجهم‌؛اللهم‌صل‌علی‌جمیع‌الانبیاء‌و‌المرسلین...🕊؛ ۳.مومنین‌را‌از‌خود‌راضی‌کنید💚🖇: ۱بار‌اللهم‌اغفر‌للمومنین‌والمومنات...🖤🌙؛ ۴.یک‌حج‌و‌یک‌عمره‌به‌جا‌اورید🌚✨: ۱بار‌سبحان‌الله‌والحمد‌لله‌و‌لا‌اله‌الا‌الله‌و‌الله‌اکبر...🕊؛ ۵.اقامه‌هزار‌رکعت‌نماز⛅️🦋: ۳باریَفْعَلُ‌اللهُ‌ما‌یَشاءُ‌بِقُدْرَتِهِ،‌وَ‌یَحْكُمُ‌ما‌یُریدُ‌بِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛ ۶.خواندن آیت الکرسی💫 ایا‌حیف‌نیست؟!‌هرشب‌به‌این‌سادگی‌از‌چنین‌خیر‌پر‌برکتی‌ محروم‌شوید...🌱🎋 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍 ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊 ٵݦێن ݕڱہ…🤲  ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌 ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐 ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :) ݜݕٵنھ🖇 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴 برای یک آدم خوابالو‌!!😴 در زمان خوابالودگی!!!💤 ارسال شده است !‌!!!↯ لطفا خوب بخوابید 😁😌 اعضا؁ جدید خوش اومدید🎉 اعضا؁ قدیمے بمونید برامون🍬 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
اولین نفر😍 سرعت عملم رو برممممم🤤 بدویید فقط تا ۵ دقیقه دیگه قبول میکنم میخوام برم بخوابم😂😴
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
دومین نفر😍 بدویییددددد رفتمااااا😴
اشکالی نداره خیلی ها خوابن فردا به ۱۳ نفر میدمممم😊👌 شب بخیررررر🌿😴
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین الان ۱۳ تا دختر گل بیاد پیوی👈👀 @Fatima098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
برای این😊 برای هر نفر ۳ استیکر😁 بدون هزینه😄 رایگان😉
گل دختر ها برای ۵ نفری که همین الان بیان استیکر به اضافه نوشته و بدون پس زمینه میسازم😉🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️ به نظر خودم👀 اشکال نداره😅 هر روز خودمو یه بارم که شده😉 جلوی آینه ببینم🖇 و قربون خودم برم😂😁 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی