♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۱۱ ↯↻
زود خداحافظی کردیم . احتمالا زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره . یا به خواست بویا و یا به عادت خودش برای سر در آوردن ! کلافه دستی به موهام کشیدم . فردا باید بهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد ؟ از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم من تو اینجا چیکار می کنی ؟ لبخندی به روم زد . رضوان - سلام بر خواهر شوهر دسته و رو نشسته . من - سلام ، در ضمن بی سلام و همینجوری هم عزیزم . گفتم اینجا چیکار می کنی ؟ رضوان - برای افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم . من - خود شیرین ! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه . با دست بهم اشاره کرد رضوان - همین که تا الان خواب بوده ؟ چشم غره ای پیش رفتم که باعث خنده ش شد و رضوان - این مدلی زشت می شي . من - من همیشه خوشگلم چشمکی زده رضوان - خانوم خوشگل شنيدم روزه ای ؟ www.gold من - چیه ؟ نکنه تو هم می خوای مثل مامان بگی چیزای جدید می شنوی ؟ بلند شد اومد طرفم رضوان - با اون دعوای شما گفتم قید نماز خوندنم زدی . شونه ای بالا انداختم . من - من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش تخونم رضوان دستی به شونه م کشید...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۱۲↯↻
رضوان - أفرين . حالا می شه گفت نمازت برای خداست . با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم . من - گشنمه رضوان . لبخندی زد . رضوان - هر کاری اولش سخته سری تکون دادم ، من - فعلا از سخت سخت تره . و رفتم به سمت دستشویی بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم . بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم . مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت . مامان – تو کی بیدار شدی ؟ نگاهش کردم . من - سلام و ظهر به خیر . مامان سری به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بات دیر سلام ؛ بعد هم گفت مامان - چیزی نمی خوری ؟ حق به جانب گفتم WW من - روزه ام . مامان – می تونی تحمل کنی ؟ من سعی می کنم . و دوباره از ضعف دلم گفتم . من ولی من گشنمه . مامان سریع گفت . مامان - بیا یه چیزی بخور....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۱۳ ↯↻
کمی از جام بلند شدم . ایرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم . من نمی خورم . ولی گشنمه . و دوباره روی پای رضوان خوابیدم . مامان دوباره سری به حالت تأسف تکون داد . رضوان لبخندی زد و دست برد داخل موهام . رضوان - خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی من – اصلا حال هیچ کاری رو ندارم . رضوان - بیا حرف بزنیم . من - بگو . رضوان - یه راهی به ذهنت نمی د اخم کردم . من - بریم که چی بشه ؟ رضوان - می خوام بدونم نامزد نداره با شیرینی خورده ی من - تا حالا نپرسیده بودی ؟ رضوان ایرویی بالا انداخت . رضوان - نه . چون تا حالا رضا بهم اکی نداده بود . لبخندی زدم . من - إ ! پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟ لبخندش بیشتر شد . رضوان - آره . من - په نظر دیده یا دو نظر ؟ رضوان مشتی به شونه م زد . رضوان - خودت رو لوس نکنه خندیدم . ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۱۴↯↻
من - خوب دارم می پرسم ! آخه دو نظر حلال نیست . رضوان - به جای اذیت کردن به بهونه پیدا کن . رضوان حرصی گفت . رضوان - که بریم خونه شون بلند شدم نشسته من - بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟ رضوان - چرا نیای ؟ من چون با یکی تو اون خونه و شمانت بار گفت . رضوان - بچه بازی در نیار مارال ! به اتفاقا ویکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت من - از نظر من تموم نشده . رضوان – به خاطر من کوتاه بیا ، به خدا دست تنهام . همین یه داداش ، گناه داره . قول می دم به وقتی بریم که ایشون خونه نباشن . من - حالا جون تویی قبوله . مدیونی فکر کنی خودم دلم می م و تو دلم قند می ساین تا با به اتفاقی حالش رو بگیرم - خندید . رضوان از دست تو کی می خوای از این کارا دست برداری ؟ من وقت گل ني . در ضمن دنبال بهونه هم نباش . رضوان – الکی که نمی شه رفت خونه شون . من - من به نرگس قول دادم به روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم . لبخندی زد . رضوان - أفرين ، اینم بهونه . اخمی کردم....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۱۵↯↻
من - فقط یه جوری بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبينما ! رضوان سری تکون داد و با لبخند " باشه " ای گفت . 2 3 4 پشت در خونه ی سمیرا کمی صبر کردم آینه م رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم . اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه م و باید به مقدار مراعات کنم ؛ کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم من بدبخت از بعد از سقوط هواپیما و حرفای امیر مهدی کمی از آرایش کردنی رو کم کرده بودم ؛ حالا باز هم کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود به مقدار رنگ و روغن ، گر چه که مامان می گفت هنوز هم بهش می شه گفت به آرایش کامل . دستی به موهای بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم . و بعد زنگ رو زدم . سميرا که جواب داد و در رو باز کرد ، آینه رو داخل کیفم گذاشتم و وارد شدم . خونه می بزرگشون مثل همیشه چشم نواز بود . حیاط و باغچه ی سرسبز شون حال آدم رو جا می آورد . با صدای سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم های سریع خودم رو به در ورودی رسوندم سمیرا – به به . سلام به ستاره می سهیل ! فن - سلام . همدیگه رو بوسیدیم . با گذاشتن دستش پشت کمرم ، من رو به سمت داخل هدایت کرد با دیدن مرجان آبرویی بالا انداختم . من - سلام . تو هم اینجایی ؟ بلند شد و اومد به سمنه . مرجان - سلام خانوم بی معرفت ، چه عجب با شما رو دیدیم ! با مرجان هم روبوسی کردم . کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ی شلوغی سرم برای نبودن تو جمعشون ، سر صحبت رو باز کردیم .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۱۶↯↻
از مهمونیای که نبودم شروع به صحبت کرد . از بچه هایی که می شناخته به اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو به هم زدن . اینکه الهام می خواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی برای مخ زنیه و در عوض پدرام بهش راه نمی دهد سمیرا با سینی حاوی لیوان های شربت اومد . وقتی بهم تعارف کرد ، بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم به حرفای مرجان بود یه لیوان برداشتم . همون موقع حس کردم چقدر تشنمه ! انگار از صبح آب نخورده بودم و در همون حین هم لیوان رو به سمت ذهنم بردم - مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس می کردم از صیح آب نخوردم ! کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به باد میارم کی آب خوردم ؟ هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم . چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟ و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردی چون روزه ای سريع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود ، دور کردم و روی میز گذاشتم . و سعی کردم با توجه به حرفای مرجان و يعضأ سمیرا ، از فكر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته می شد و اون ظرف پر از شیرینی دانمار کی بیرون بیام . خیلی سخت بود خودداری از خوردن در حالی که دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود یک ساعتی رو تونستم به بهانه ی حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسید ، از توجه شون به نخوردنم کم کنم ، ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه های خاص سمیرا به طرف های دست نخورده کی جلوم شروع شد فهمیدم راه فراری ندارم . سمیرا با ابرو اشاره کرد . سمیرا – چرا نمی خوری ؟ لبخند زدم . من می خورم . مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت مرجان - بخور دیگه . من می خورم . و سعی کردم نگاهم رو به چیزی معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدی باشم که سمیرا بار گفت . ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۱۷ ↯↻
السميرا - بخور . نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد . باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکتن به مسخره کردن و دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت سمیرا - روزه ای ؟ نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت . اسری تکون دادم ، من - آره . با این حرفيم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد ، انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با دهن باز نگاهم می کرد . سمیرا ابرویی بالا انداخت . و کمی خودش رو جلو کشید . سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدی جدید که به خاطر این پسره روزه هم می گیری ؟ لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم . من - باور کن چیزی بینمون نیست و خیلی اتفاقی صورت گرفت و - پرید وسط حرفي . سمیرا - که منجر شد به خواستگاری ! من – نه بابا . چرا برای خودت می بری و می دوزی ؟ سميرا – بریدن و دوخت ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی می برم و می دوزم ؟ من - اون روز به خواست رضوان ... اینبار مرجان پرید وسط حرفي . مرجان - تازه با اون شرایطی که پويا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست رضوان ؟ کی از خوشی غش کرد ؟ امیر مهدی ؟ کی ؟ نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟ سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۱۸ ↯↻
ما فقط داشتیم درباره ی سمیرا - درباره ی عشق و عاشقی حرف می زدین ؟ به این راحتی وا دادی و بهش گفتی دوسش داری ؟ خیلی خرى . حداقل به مقدار خودت رو دست بالا می گرفت و به این زودی چیزی نمی گفتی ! راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس رفته بودین خرید عروسی ! من – په دقیقه گوش کن ، مرجان - ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاری کنار و بری دنبال اینجور آدما ؟ دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم . من - اگر گوش کنین می گم که ... سمیرا – تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردی ! صیغه هم خوندین دیگه ؟ آخه این آدما بدون محرمیت نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن ! من - صیغه برای ... مرجان - حتما خوندن . پس رسما زن و شوهرین ! آفرین خیلی زرنگیا ؟ سمیرا - خیلی خری که به کلام حرف نزدی و بگی نامزد کردی ! مگه می خواستیچ نامزدیت رو به هم بزنیم که نگفتی ؟ مرجان - نترس مارال ، مخ شوهرت رو نمی زنیم . ما اهل اینجورا سمیرا - خدایی چه فکری کردی که دعوتمون نکردی ؟ سکوت کرده بودم . نمی ذاشتن حرف بزنم .برای خودشون پشت سر هم حرف می زدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم . و واقعیت رو بگم یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا . یکی این می گفت و یکی اون . امیر مهدی رو نديده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبيش و مي خنديدن . حرفاشون مثل أوار رو سرم خراب می شد . حال بدی پیدا کرده بودم . حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد تمسخر بگیرن ! من رو با مانتوی کوتاه در کنار امیر مهدی تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن تجسم می کردن و می خندیدن ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۱۹↯↻
حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم . هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون می کردم . وقتی گوش هاشون رو به روی شنیدن واقعیت بسته بودن و نمی خواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم باید چیکار می کردم ؟ چاره ای جز اینکه ساکت بشینم و بذارم بحثشون رو پیش بیرن : نداشتم . زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدی کشیدن و من نتونستم بحث پیش رفته تا ناكجاآباد رو به مسیر اصلی برگردونم ! سميرا خیلی حق به جانب رو به من گفت . سمیرا – بالا بری ؛ پایین بیای ، باید شوهرت رو به ما نشون بدی . مرجان - نکنه از بس خوشگله قایمش کردی ؟ سمیرا – فکر دو دره کردن هم به سرت نزنه که حواسمون هست . مرجان - سمیرا شاید باید وقت قبلی بگیریم ، آره مارال ؟ سميرا - از الان داریم وقت می گیریم دیگه ! مرجان - زود بگو کی بیایم برای دیدنش ؟ مستأصل نگاهشون کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم . من - الان که نمی شه ! مرجان - چرا ؟ نکنه چون ماه رمضونه ؟ سميرا - آره دیگه ! الان داره عبادت می کنه ، وقت نداره . WWW و هر دو زدن زیر خنده . مرجان میون خنده گفت . مرجان - بعد ماه رمضون چی ؟ اون موقع که دیگه در حال کله تو قرآن فرو بردن نیست ؟ سمیرا - بابا اینجور آدما خودشون به پا فرانن . مثل طوطی برات آیه به آیه می خونن . باور کن به کلمه هم نمی فهمن ، یعنی مغزشون نمی کشه ! بهم برخورد . حق نداشتن درباره ی هیچ کس اینجوری حرف بزنن . یعنی یه روزی منم اینجوری بودم ؟
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۲۰ ↯↻
البم رو به دندون گرفتم . وقتی داشتم امیر مهدی رو تو کوه مسخره می کردم همین حال من رو داشت ؟ بهش برخورد ؟ پس چرا به جای دفاع از خودش و ادمای مثل خودش فقط از خدا گفت ؟ وقتی حرفاش بهم برخورد لبخند زد و ازم عذرخواهی کرد ؟ با صدای مرجان از فکر امیر مهدی بیرون اومدم . اینبار شروع کردن به شرح اتفاقات و نقل قول چیزهایی که شنیده بودن . و من در مونده نگاهشون کردم . می گفتن و می گفتن و من مونده بودم چرا تموم نمی کنن این بحث بی سرو ته رو ! چرا ما ادما عادت کردیم وقتی می بینیم یکی کار غیر متعارفی کرد اون رو به دیگران هم تعميم بدیم ؟ چه جوری درباره ی ادمی که ازش شناختی نداریم حرف می زنیم و رفتارش رو تفسیر می کنیم ؟ چه جوری به خودمون اجازه می دیم آدما رو به حیوون تشبیه کنیم ؟ چرا یادمون می ره دیگران هم مثل ما آدمن ؟ خوی انسانی دارن ! وما حق نداریم بدون شناخت من اصلیشون اون ها رو زیر سوال ببریم و بهشون انگ بزنیم . حق نداریم یی سیب خودمون رو آدم تر بدونیم و دیگران رو از خودمون پایین تر حق نداریم با چشم ظاهريين درباره شون قضاوت کنیم و خودمون رو محق بدونیم . حق نداریم . دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه به دلیل نیاوردم به دروغ حتی برای رهایی از اون حرفای مشمئز کننده . در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم . موقع پوشیدن کفشام ، سميرا که به چهار چوب در تکیه داده بود ، با لحن پر از تمسخر گفت...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
خبیھچاݪشمیزاࢪم(:
خبشماقࢪارھیڪمتنےبࢪاےبھتࢪینࢪفیقتۅن
بفرستید`بعدازۅاڪنشاۅنیھشاتمیفࢪستید~
حاݪاجملھ↯↻
[دࢪستھیڪۅقتایےآدمهامجبۅࢪنازعزیزاےدݪشۅن دۅࢪبمۅننۅݪےاینباعثنمےشھڪھاۅنافࢪامۅش بشنیاࢪۅزهایےڪھمختصاۅناستࢪۅیادشۅن بࢪھ…(:
خیݪےۅقتاایندۅࢪےهاباعثمےشھبࢪاےهمعزیزتࢪ بشنۅزمانهایےڪھڪناࢪهمهستنبیشتࢪازهࢪ ۅقتدیگھاےتۅزندگیشۅنشادباشن…(:
ࢪفیقࢪۅزتمباࢪڪ!]
آیدےبندھ↯↻
[ @OostadO19 ]
چنلمۅنھ↯↻
[ @dogtaranbehsti ]
خبزمانشتاشبهست(:
بࢪندھهمباقرعھڪشےانتخابمیشھ(:
جایزشهمبرندھمیفھمھ(:
لطفااسماتۅنزیࢪعڪساباشھ(:
روز دختر مبارک💕
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•اے اوجـ معانے...>🦋|💙<
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بستن روسری☺💞
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
مولا جانم💕
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجا
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــشتی
•<🐼🌧>•
𝐖𝐡𝐞𝐧 𝐲𝐨𝐮 𝐫𝐞𝐚𝐥𝐢𝐳𝐞 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐰𝐨𝐫𝐭𝐡 𝐲𝐨𝐮'𝐥𝐥 𝐬𝐭𝐨𝐩 𝐠𝐢𝐯𝐢𝐧𝐠 𝐩𝐞𝐨𝐩𝐥𝐞 𝐝𝐢𝐬𝐜𝐨𝐮𝐧𝐭𝐬🤞
وقتے ارزش واقعے خودت رو درڪ ڪنے
ديگه بھ ڪسے تخفيف نميدی...☄🍄
_❁______
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」
•
ولادت
خانمفاطمهمعصومه(س)
مبارڪ✨😍
🍊✨¦⇢ #حضرتمعصومه(س)
🍊✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی