eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلاممم👋🏻 توجه❕ توجه❕ ‼️خبر مهم‼️ چالش داریم چه چالشیییی🍭 ظرفیت=۱۰ نفر🙌🏻 زمان=فردا،۱۸:۳۰(شیش‌ونیم)🕡 نوع=قاطی‌پاتی🤪 جایزه=کلیییی والیپر باحال😍😍 قوانین=❌ ⚫️اسم ‌های خوشگلتون رو بفرستید⚫️ 🔴قبل ازچالش 🎀 رو بفرستید🔴 ⚪️اگرباختیدنگیدچراباختم‌چون‌چالشه‌وپیش‌میاد⚪️ 🔵حتما عضو چنل باشی🔵 لینک چنل~⇩` [@dogtaranbehsti] این هم آیدی من:↯ {@seyedezahra88}
"خب‌خب‌صندلے‌داغ‌داریم(:‌↯" " http://unknownchat.b6b.ir/3087 " "سوال‌بپرسید‌درحد‌توانم‌پاسخگو‌هستم(:" "درچنل‌حرفامون‌پاسخگوهستم(:" " @OostadO "
ڪسے ڪه چهار پسر داشٺ نور چشم ترَش بدونِ ماه چہ شبها ڪه صبح شد سحرش اگر چہ صورٺ او را ڪسے ڪبود ندید بہ وقٺ دادنِ جان یڪ نفر نمانده برَش 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۱↯↻ سمیرا - هنوزم نمی تونم باور کنم انقدر پسره رو دوست داری که به خاطرش روزه گرفتی برای رهایی زودتر ، به جای ایجاد هر بحثی ، فقط لبخندی زدم و گذاشتم تو تفکرات خودش بمونه . وقتی از هیچی خبر نداشت و حاضر به شنیدن واقعیت نبود یا اگر هم می گفتم باور نمی کرد ، همون بهتر که در اشتباهات خودش باقی بمونه , ما ادما عادت کردیم زود قضاوت کنیم . منم همینطور بودم . به قول بابا " هر کس که نداند و نداند که نداند . در جهل مرکب ابد الدهر بماند " . برای رهایی از این جهل هم باید به تکونی به خودمون بدیم وگرنه هیچ کی نمی تونه کاری برای آدم انجام بده . از خونه ی سمیرا تا خونه ی خودمون رو پیاده برگشتم . و فکر کردم به حرف سمیرا به اینکه واقعا من به خاطر امیر مهدی روزه گرفتم ؟ نه . من فقط خواستم اون حال خوبی که امیر مهدی برام گفت رو تجربه کنم . و ببینم چه حسی آدم رو وادار می کنه که بعد از به روز تحمل گرسنگی و تشنگی حاضره باز هم روز بعد روزه بگیره ! حال روز قبلم رو یادآوری کردم . زمان افطار حال خاصی داشتيم از یه طرف خوشحال بودم که تونستم در مقابل گرسنگی و تشنگی مقاومت کنم ، و اراده م رو به معرض امتحان گذاشتم و ازش سربلند بیرون اومدم . از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد برای دقایقی که نه برای ثانیه ای به فکر اونایی باشم که گرسنه هستن و پولی برای سیر کردن شکمشون ندارن . واقعا چند نفر تو دنیا انقدر محتاج بودن و من خبر نداشتم ؟ وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه ای که خوابیدم ؛ بدون تلاشی ، بدون اینکه سختی بکشم نفس هام شد عبادت ، حس خوبی بهم دست داد . یا وقتی به این فکر افتادم که خدا به خاطر انجام حکمش و تحمل شرایط سخت ازم راضیه ، بی نهایت شاد شدم . همون خدایی که من بارها لطفش رو به خودم دیدم , مگه می شد یادم بره از اون هواپیمای سقوط کرده فقط من و امیر مهدی به لطف خدا سالم و زنده بیرون اومدیم ؟ و به واقع این روزه داری چیزی غیر از مهمانی خدا بود که انقدر حس خوبی به آدم می داد ؟ من که از این مهمونی راضی بودم . گرچه برام سخت بود . من فقط به حرف امیرمهدی فکر کردم و خواستم خودم تجربه کنم . من به خاطر عشق بهش روزه نگرفتم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۲↯↻ امیر مهدی ! ایستادم و دلم پر کشید برای دیدن خنده ش . برای نگاه به بند کشیده ش . برای . برای ............... برای خود خودش . خودش من دلم براش تنگ شده بود . هرچند ازش دلخور بودم ! بغض کردم . " دلم برات تنگ شده امیرمهدی " چرا تو همه ی کارام نقش داشت . چرا حتی تو روزه داریم حضور پررنگ داشت ؟ سریع رفتم گوشه ی خیابون ایستادم . باید می رفتم و از دور هم شده می دیدمش دلم براش بی تاب بود و فقط دیدارش آرومم می کرد . منتظر تاکسی ایستادم و تو دلم خدا خدا کردم که بتونم ببینمش ، دیدنش حتی برای ثانیه ای یک دنیا ارزش داشت ، تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد . تمام وجودم غير از سه غیر از مد عقلم اخطار گونه قول و قرارم با خدا رو یادآوری کرد . و چقدر این یادآوری تلخ بود و باعث شد دوباره برگردم به پیاده رو 9814 با دست های آویزون دوباره راه خونه رو در پیش بگیرم انگر طرف قولم خدا نبود بی شک پشت پا می زدم به هر حرفی که زدم . چی باعث می شد با وجود تفاوتی که تو عقاید من و امیر مهدی بود باز هم انقدر به سمتش کشش داشته باشم ؟ تفاوتی که مثل تفوت روز و شب واضح و آشکار بود . این تفاوتی که از قوا و قرارم با خدا وحشتناک تر بود . بین من و خدا قولی جریان داشت که خدا ازش راضی بود و من هم به خاطر امیر مهدی و زنده موندنش راضی بودم . نه دعوایی در پی داشت و نه دلخوری . من در شرایطی اون حرف رو به خدا زدم که چاره ای نداشتم و حاضر بودم برای زنده برگشتن امیرمهدی هر کاری بکنم . ولی تفاوت عقاید ما دعوا داشت ، دلخوری داشت ، تو روی هم ایستادن داشت و این خیلی خیلی بد بود... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۳↯↻ زیر لب نالیدم " خدا به کاری بکن ، من دارم دیوونه می شم . این همه تفاوت . این همه عشق و خواستن . اون قول و قراری که باهات گذاشتم و این رفت و آمدی که با وجود خواستگاری را از نرگس ، بیشتر هم می شد و اگر قرار باشه جلوی چشم من با دختر دیگه ای ازدواج کنه من می میرم , خدا حکمت این همه تفاوت و " این عاشقی چیه ؟ " باید با رضوان حرف می زدم . باید بهش می گفتم توانایی همراهیش و دیدار امیر مهدی رو ندارم . همونجور دلخور از هم بودن و دوری بهتر بود تا دیدار دوباره ش و شعله ور شدن آتیش زیر خاکستر من . حداقل هربار که دلم بی تابی می کرد بهش یادآور می شدم که امیر مهدی هیچ قدمی برای رفع این دلخوری برنداشت . اینجوری کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم . چهار روز ، روزه گرفتن : بیشتر نیروم رو گرفته بود . نه سحر دهنم به خوردن باز می شد و نه وقت افطار چیزی به غیر از آب و یه دونه خرما از گلوم پایین می رفت کج خلق شده بودم و عصبی . به طوری که هم باعث ناراحتی مامان شدم و هم با لحن بدی به رضوان گفتم که همراهش نمی رم . بنده ی خدا حرفی نزد حتی اعتراض هم نکرد که من بهش قول همراهی دادم و زدم پرش . اما مامان که حسابی از دستم دلخور بود دست به دامن بابا شد . موضوع مربوط به همون خاستگار آشنای عمه بر می گشت . بابا در موردشون تحقیق کرده بود و نتیجه بی نهایت رضایت بخش بود . ولی من به هر بهونه ای چه معقول و چه غیر معقول زمان اومدنشون رو عقب می انداختم . اما مامان دست آخر بابا رو جلو انداخت تا نتونم باز هم مخالفتی بکنم . بعد از افطار یا زیرکی بحث رو به خواستگارا کشید . آهی کشید و گفت . مامان – چای بچه ام مهرداد خالیه ! ولی در عوض دلم آرومه که عاقبت به خیر شده . رضوان خیلی بهتر از چیزیه که فکر می کردم . خدا خیلی دوسمون داشت که همچین عروسی نصیبمون کرده . بابا سری به نشونه ی موافقت تکون داد . کمی خوش رو جلو کشید و از ظرف میوه ی روی میز آلویی برداشت و داخل پیش دستی جلوش گذاشت . مامان ادامه داد . مامان - کاش به داماد خوب هم نصیبمون بشه تا خیالم بابت مارال هم راحت شه . اگه می داشت این خواستگارا بیان خیلی خوب می شد , شاید قسمتش به این پسر باشه !... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۴↯↻ بعد هم با حالت حق به جانب اضافه کرد . مامان - شما بگو من بد می گم ؟ می گم بذار این خواستگارا بیان . آخه آشنای عمته ممکنه بهش بر بخوره و فکر کنه داریم براش طاقچه بالا می ذاریم . دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره . حالام که قرار نیست اتفاق خاصی بیفته . می آن به نظر بیینش شاید مهرش به دلت افتاد . بد می گم تو رو خدا ؟ بابا آلوش رو با چاقو قطعه قطعه کرد و گفت . بايا - شما درست می گی و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت بايا - چرا بهونه می گیری مارال ؟ مادرت داره درست میگه . پسره هیچی کم نداره . اخم کردم . اصلا مایل نبودم این بحث ادامه داده شد . برای همین خودم رو آماده کردم برای بهونه گیری و - أخه ماه رمضون شده مامان پرید وسط حرفم - مامان –ماه رمضون وقت خواستگاری نیست و روزه این افطار حال ندارم و حالا چه عجله ایه و این حرفا رو بذار کنار . نمی خوایم آپولو هوا کنیم که ! و رو به بابا گفت . مامان – این دختر متوجه نیست خیر و صلاحش رو می خوایم بابا - همین هفته می گیم بیان . تو هم پسره رو ببین و باهاش حرف بزن . اگر به نظرت خوب بود که بهشون می گیم به مدت با هم رفت و آمد داشته باشین و ببینین به تفاهم می رسن یا نه . اگر هم نه که بهشون جواب منفی می دیم . اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار می کنی ؟ اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان برای بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت بابا - همین که گفتم . وقتی دستشون تو یه کاسه بود من حريفشون نمی شدم . حتی هیچ بنی بشری نمی تونست با کارشون مخالفت کنه . پس به ناچار سکوت کردم و همین سکوت از نظرشون شد رضایتم و انقدر مامان رو خوشحال کرد که روز بعد وقتی رضوان اومد خونه مون ، با خوشحالی خبر رو بهش داد.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۵↯↻ رضوان با لبخند نگاهم کرد . ولی من حوصله ی هیچ چیزی حتی جواب لبخندش رو هم نداشتم . گاهی حس می گردم خونه و تموم وسائلش داره کج و کوله می شه . گاهی هم حس دوران و معلق بودن به دست می داد . احتمال می دادم به خاطر درست غذا نخوردن و استرس ناشی از این رضایت بالاجبار باشه . با این حال به حاضر بودم روزه گرفتن رو کنار بذارم و نه حرفی به مامان و بابا بزنم . رضوان اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم . نگاهش کردم و باز هم لبخند زد و گفت . رضوان - مبارکه . بالاخره قبول کردی ! دستم رو بی حوصله از زیر دستش بیرون کشیدم من - ولم کن رضوان انگار فهمید چندان راضی نیستم رو جمع کرد . رضوان - خوبی ؟ بدون اینکه نگاهش کنم ، با صدای پایین نالیدم . من - افتتاح دستی به شونه ام کشید ، رضوان - بلند شو لباس بپوش بریم . 186'MMM اخم کردم . من نمیام ، فشاری به شونه ام داد . رضوان - بلند شو . حال و هوات عوض می شه . ناراضی گفتم . من - درکم نمی کنی ! رضوان - اتفاقا برعکس . حالت رو خوب می فهمم . قبل از اومدنش بر می گردیم - نگاهش کردم . زیادی اصرار به رفتنم داشت . چشماش رو ریز کرد و مظلومانه گفت . رضوان - می خوای تنهام بذاری ؟.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"خب‌خب‌صندلے‌داغ‌داریم(:‌↯" " http://unknownchat.b6b.ir/3087 " "سوال‌بپرسید‌درحد‌توانم‌پاسخگو‌هستم(:" "درچنل‌حرفامون‌پاسخگوهستم(:" " @OostadO "
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖐🏻 حرفے‌نزدم‌از غَم‌دورے‌تو‌اما ا؎‌ڪاش‌بدانے‌ڪہ چہ‌آورده‌بہ‌روزم - یآاباعبدلݪـھ🌱 ♥️✨ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♥️ اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ‏ الْإِرْتِیاحُ اِلَیْکَ وَالْحَنینُ ! کاری کن شبیه عاشقانِ تو ، زندگی کنیم ..! ...♡ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
[ ]✨♥️ ♡جورے زندگـی‌ ڪن‌♡ ڪـــسانے ‌ڪہ تو را‌ ميےشِناسَند‌ اما خُدا را ‌نمے‌‌شِناسَند ! بـ‌ واسطه‌ ے ‌آشنایے‌ با تـو‌ با‌ خُدا آشنا شوند 🌸 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانم فدای رهبر و یارانش💕 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۶↯↻ لحظه دلم براش سوخت . خواهر که نداشت . اگر نمی رفتم بهونه ای برای رفتن نداشت . نمی خواستم به خاطر من مسئله ی ازدواج برادرش عقب بیفته . بدون حرفی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . نرسیده به مردم باز هم همه چیز شروع کرد به چرخیدن . دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم . چشمام رو روی هم گذاشتم و چند لحظه صبر کردم با نفس عمیقی چشم باز کردم و به سمت کمد رفتم و باز هم انتخابم همون مانتوی سفیدم بود . گرچه که کمی به تنم شاد بود . *** رضوان که زنگ رو فشرد ، باز دل من بی تاب شد و باز ضربان گرفت و باز حالم رو دگرگون کرد . یاد روزی افتادم که جلوی اون در دیدمش چقدر گشتم دنبال ردی ازش و چطور در عین نا امیدی از جایی که به فکرم هم خطور نمی کرد آدرسش رسید به دستم لبخند بی جونی زدم این آخرین باری بود که پا می ذاشتم تو خونه شون ، با خودم و دلم طی کرده بودم . بالاخره باید از به جایی جلوی دلم می ایستادم ، من طاقت نداشتم ، طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه ای پیوند بزنه . من که با به حرف و به لحن تند ازش دلخور شده بودم مطمئنا با ازدواجش می شکستم ، آنقدرها محکم نبودم که ببینم و ادم نزنم ، یه وقتایی برای شکستن و خرد نشدن باید رو احساس پا گذاشت و گذشت ، حداقل دل آدم فقط تنگ می شه ، غمگین می شه ، از ریتم خارج می شه ولی در عوض نمی شکنه ، خرد نمی شه ، به سکون نمی ونساء . رضوان برای بار دوم دستش رو به طرف زنگ رد ولی هنوز دکمه رو فشار نداده در باز شد و نرگس و یه دختر دیگه که نمی شناختیمش جلومون ظاهر شدن . نرگس با دیدنمون لبخند روی لبش عمیق شد و سریع اومد به سمتمون - سلام و احوالپرسی کرد و روبوسی . اون دختر هم به طبعیت از نرگس جلو اومد و باهامون دست داد و سلام کرد . هم قد نرگس بود . چادری و بدون هیچ آرایشی . چهره ی زیبایی داشت که مطمئنا با آرایش زیباتر و تو دل برو تر می شد .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۷↯↻ نرگس ما رو معرفی کرد . نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن . و با دست به سمت دختر اشاره کرد . نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهای دور و ........ کمی مکث کرد . انگار نمی خواست بیشتر از این ادامه بده . نگاهی به سمت مليكا انداخت که داشت با چشماش تشويقش مي کرد به ادامه دادن . ابرویی بالا انداخت و با حالتی که نشون می داد دلش نمی خواد بگه ؛ گفت . نرگس - بعدش ببینیم خدا چی می خواد ! ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس . کمی اخم کرد . با این حال لبخندی زد و رو به ما گفت . ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون ، اگر کار نداشتم می موندم تا از حضورتون فيض بیرم . رضوان با لبخند جواب داد . رضوان - ما هم خوشحال شدیم . مزاحمتون نباشیم " خواهش می کنمي " گفت و دست جلو آورد برای خداحافظی حين دست دادن باهاش گفتم من - همین دیدار کم هم سعادتی بود . که باعث لبخندش شد . " شما لطف دارینی " گفت و با یه خداحافظی سرسری از نرگس رفت . نرگس که در رو بست رضوان بی معطلی گفت . رضوان - تا ببینیم خدا چی می خواد ؟ خیراییه نرگس ؟ نرگس نیم نگاهی به من انداخت و با لحن کاملا تاراضی جواب داد . نرگس - برای من نه , ملیکا یکی از دو تا دختریه که مامان برای امیر مهدی در نظر گرفته ! یه لحظه حس از قلبم رفت و خون از مغزم . انگار کسی انگشتاش رو دور قلیه مشت کرد و شروع کرد به فشار دادن . بی اختیار چنگ انداختم به دست رضوان که کنارم شونه به شونه ایستاده بود . السريع دستي رو گرفت ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۸ ↯↻ نگاهش کردم . نگاهش به نرگس بود و نفس هاش به شماره افتاده بود . یعنی حالم رو درک می کرد ؟ یعنی می فهمید چه ولوله ای تو دلم به پا شده ؟ چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم كرد ! من هیچ وقت عروس اون خونه نمی شدم و خیال خامی بود که فکر کنم معجزه ای رخ می دهد و همه چیز اونجور که دل من می خواد پیش می ره لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم من - مبارک باشه . دلخور نگاهم کرد . آهی کشید و به سمت در ورودی خونه راهنماییمون کرد . نرگس - بفرمایید داخل . با وجود بی رمقی ، به پاهام فرمان حرکت دادم . چاره ای جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدی نداشتم . مگه می شد به جنگ با سرنوشتی رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزی نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟ به سمت در خونه می رفتیم که نرگس آروم و محزون گفت . نرگس - اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به این راحتی به بهونه می علاقه به مامانم تو خونه امون رفت و آمد نمی کرد . رضوان متعجب آبرویی بالا انداخت و با لبخندی که بیشتر نشون دهنده ی شدت تعجبش بود گفت رضوان - مگه خودش خبر داره . نرگس با افسوس سری تکون داد . نرگس - متاسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن ، به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه هر دو سوالی نگاهش کردیم و سرش رو کمی کج کرد . نرگس - خوب ، راستش .. ملیکا برادر زاده ی زن عمومه ، کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم ، نرگس هم ادامه داد... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۹↯↻ نرگس - امیرمهدی به دلیل علاقه ی زیادش به عموم تقریبا تموم خوی و خصلت عموم رو گرفته , مثل عموم خیلی مذهبیه . عموی من حتی گوش دادن موسیقی رو بد می دونه , فقط تو این به مورد امیرمهدی به مقدار از حدش با فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش می ده , تازگیا هم که ترانه ی یارا یارا گوش می ده که من نمی دونم چطور شده انقدر پیشرفت کرده و البته ما هیچکدوم با این اخلاقای امیرمهدی مشکل نداریم و گاهی به نظرم خیلی هم خوبه . چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره . ولی برای ازدواجش به شدت نگرانم و رضوان - مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی به لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش . نرگس - من طرفدار دل امیر مهدی ام . اگر دلش با این دو تا دختر بود انقدر نگران نبودم . رضوان با لبخند دستی به شونه ی نرگس زد . رضوان - هرچی قسمت باشه همون می شه . اگر قسمتش به این دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش می ندازه . حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟ می گن هر دویی به سه ای هم داره . به دختر دیگه هم کاندید کنین تا بالاخره آقا امیر مهدی به یکیشون رضایت بده . لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب های نرگس هدیه داد . سرش رو کمی خم کرد و به جای جواب به حرف رضوان بحث رو عوض کرد . نرگس - بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین . کسی خونه نیست , مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن سیزی بخرن همراهش وارد اتاقش شدیم . نرگس تنها مون گذاشت تا راحت باشیم . رضوان برگشت به سمتم . رضوان - محكم باش مارال ، تو فکر این روزا رو کرده بودی دیگه ، نه ؟ سری تکون دادم و با حال زار گفتم . من - آره ، فقط فکر کرده بودم . نمی دونستم انقدر سخته که خودداری ممکن نیست . کمی اومد جلوتر . رضوان - می دونم سخته . ولی باید محکم باشی . کاری از دستمون بر نمیاد . رقیب بدجور قدره . از حرفش لبخند کم جونی زدم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢