eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
224 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۸ ↯↻ با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون ، چیزی برای انتخاب باقی نمی موند جز چند تا مانتو . دست بردم و یکی از مانتوهایی که ماه پیش با مامان خریده بودم بیرون کشیدم . پارچه ي خنگی داشت و همین باعث شد تا انتخابش کنم . بلند بود و به رنگ آبی روشن و طرح ساده ای داشت . ترجیح می دادم تو چشم نیاشم حاضر که شدم صدای زنگ آیفون هم بلند شد . وقتی برای دست کشیدن به صورتم نداشتم . سریع گرمی به صورتم زدم شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . همون لحظه همخ ونواده ی درستکار وارد خونه شدن . جلو رفتم و با همه سلام و احوالپرسی کردم . مثل قبل با امیر مهدی کمی سر سنگین بودم . به محض نشستن مهمونا ، برای کمک به مامان به آشپز خونه رفتم و نذاشتم رضوان به خاطر کمک ، زیاد از جمع دور باشه سفره ی افطار رو آماده کردیم و به محض بلند شدن صدای ربنا ، همه دور سفره جای گرفتیم نگاهم رفت سمت امیر مهدی ، قبل از اینکه روزه ش رو باز کنه زیر لب دعایی خوند و آمپنی نگفت . حین خوردن هم چند بار دیدم که نگاهش به طرف من و ظرف جلومه ، شاید می خواست مطمئن شه که می خورم ، و من مثل هر دفعه زیاد اشتها نداشتم . بعد از افطار کردن باز هم خودم رو با کمک به مامان و جمع کردن سفره مشغول کردم . مهمونا دور هم نشسته بودن و حرف می زدن . بابا همه جوره سعی می کرد بحثی رو شروع کنه که هم آقای درستکار و هم پدر رضوان مایل به ادامه دادنش باشن و وقتی بحث بینشون گل می کرد ، بیشتر سکوت می کرد تا حرف ها بین این دو ادامه پیدا کنه و اینجوری بیشتر با عقاید هم آشنا بشن . مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و سعی می کرد به بهترین نحو اونا رو به هم نزدیک کنه . من هم به تنه کارها رو به عهده گرفته بودم . از میوه گذاشتن تو پیش دستی ها تا گذاشتنشون جلوی تک تک مهمونا . سر زدن به شام و درست کردن سس سالاد... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۹ ↯↻ آوردن سری دوم چای بعد از افطار و تعارف زولبیا و بامیه و نون پنجره هایی که خونواده ی درستکار آورده بودن چند باری هم نگاهم به امیر مهدی افتاد که بیشتر حواسش به بحث بین آقایون بود و در کمال تعجب دیدم که دو باری خیلی آروم با مهرداد حرف می زد . مهرداد بیشتر شنونده بود و گاهی فقط با چند تا کلمه جوابش رو می داد , ندیدم که مهرداد حرف بزنه و امیر مهدی گوش کند . بعد از حرفاشون هم حس کردم که مهرداد زیادی تو فكره شام رو که خوردیم و باز هم به تنهایی کار ها رو به عهده گرفتم و از مامان خواستم پیش مهمونا باشه با اینکه غذا خورده بودم احساس ضعف داشتم . خوشبختانه به قدری نبود که بخواد اذیتم کنه . یک ساعتی بعد از شام خونواده ی درستکار عزم رفتن کردن . برای بدرقه شون تا دم در رفتیم چیری از حضورشون نفهمیده بودم از بس که دائم در حال کار بودم ، اینجوری بیشتر راضی بودم ، در حین خداحافظی ، امیر مهدی با نیم نگاه دلخوری ازم خداحافظی کرد ، باز هم خیلی رسمی جوابش رو دادم . ماشین رو سمت مقابل پارک کرده بودن . همگی به اون سمت رفتن و سوار شدن - نرگس هنوز داخل ماشین نشسته سریع رو کرد به سمت ما . نرگس - وای ساعتم رو جا گذاشتم . اومد بیاد این سمت که سریع ، بلند گفتم . من - کجا گذاشتی ؟ بگو من برات میارم نرگس - می خواستم برم وضو بگیرم گذاشتمش رو میز کنار تلویزیون سری تکون دادم . من – الان میارمش اومدم به سمت خونه بچرخم که دیدم کمی دورتر یه ماشین وسط خیابون ایستاد و چراغ هاش رو خاموش کرد . به نظرم آشنا اومد ولی بی توجه به سمت خونه رفتم . اصلا نفهمیده بودم کی نرگس رفته وضو گرفته و کی نماز خونده ! ساعت رو همونجایی که گفته بود ، پیدا کردم و براش بردم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۰ ↯↻ کنار ماشینشون ایستاده بود و منتظرم بود . امیرمهدی هم کنارش ایستاده بود . رفتم از خیابون رد شم و ساعت رو بهش بدم که با روشن شدن چراغ های ماشینی که به یقین همون ماشین وسط خیابون بود ، برای لحظه أي حواسم پرت شد و خیره شدم به نور چراغ ها . وسط خیابون ایستاده بودم . و فکر می کردم چرا به نظرم ماشين آشناست ؟ کسی که پشت فرمون بود گاز داد و ماشین به حرکت در اومد . سرعتش زیاد بود و هر لحظه حس می کردم سرعتش زیادتر می شه و با سرعت داره به طرفم یورش میاره . خیلی خیلی آشنا بود . مگه می شد فراموش کنم ماشینی رو که چند ماه داخلش سوار شدم و تو رویاهام اون رو ماشین عروسم می دیدم ؟ کی پشت فرمونش نشسته بود ؟ خود پویا یا په شخص دیگه ؟ می اومد جلو ... سریع و با صدای غرش وحشتناک با ذهن فلج شده م ، نگاهش می کردم . نور شدید چراغ های ماشین چشمام رو می زد . با سرعت نزدیک می شد ، باهام شروع کرد به لرزش . قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟ اینکه بمیرم ؟ کامل چرخیدم به سمت ماشین . من ؟ این موقع ؟ جلوی چشمای مامان و بابا ؟ جلوی این همه آدم ؟ تو کوچه ی خودمون www.981 جلوی چشمای امیرمهدی ؟ بميرم ؟ امیر مهدی ؟ من و امیر مهدی ؟ و صدای غرش وحشتناک ! هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد و با سرعت . صدای همهمه - حس کشیده شدن به سمت پایین با شدت ! چراغ های داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
۵پارت‌هدیھ
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻ ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
•﴾🍇🌸✨﴿• اعمال‌قبل‌از‌خواب☔️🧡 حضرت‌رسول‌اکرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از‌خواب وضو‌یادتون‌باشه...🕊🍃؛ ۱.قران‌را‌ختم‌کنید ۳بار‌سوره‌توحید..🌿🍄؛ ۲.پیامبران‌را‌شفیع‌خود‌گردانید🍓🐾: ۱بار‌اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وال‌محمد‌عجل‌فرجهم‌؛اللهم‌صل‌علی‌جمیع‌الانبیاء‌و‌المرسلین...🕊؛ ۳.مومنین‌را‌از‌خود‌راضی‌کنید💚🖇: ۱بار‌اللهم‌اغفر‌للمومنین‌والمومنات...🖤🌙؛ ۴.یک‌حج‌و‌یک‌عمره‌به‌جا‌اورید🌚✨: ۱بار‌سبحان‌الله‌والحمد‌لله‌و‌لا‌اله‌الا‌الله‌و‌الله‌اکبر...🕊؛ ۵.اقامه‌هزار‌رکعت‌نماز⛅️🦋: ۳باریَفْعَلُ‌اللهُ‌ما‌یَشاءُ‌بِقُدْرَتِهِ،‌وَ‌یَحْكُمُ‌ما‌یُریدُ‌بِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛ ۶.خواندن آیت الکرسی💫 ایا‌حیف‌نیست؟!‌هرشب‌به‌این‌سادگی‌از‌چنین‌خیر‌پر‌برکتی‌ محروم‌شوید...🌱🎋 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍 ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊 ٵݦێن ݕڱہ…🤲  ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌 ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐 ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :) ݜݕٵنھ🖇 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴 برای یک آدم خوابالو‌!!😴 در زمان خوابالودگی!!!💤 ارسال شده است !‌!!!↯ لطفا خوب بخوابید 😁😌 اعضا؁ جدید خوش اومدید🎉 اعضا؁ قدیمے بمونید برامون🍬 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا