eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- میلاد باسعادت ضامن آهو حضرت علی بن موسی الرضا (؏) برتمام شیعیان مبارڪ✨🍃 - |✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃟🌹|⇠ |✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃟🌼‌|⇠ 💚 - 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 کانال یاصاحب الزمان (عج) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. .🖐🏼💔 بهش‌میگی‌حجاب،‌میگه‌نمادفقره ولی... خودش‌یه‌شلوار‌پوشیده‌همه‌جاش پارست.. نماد‌ثروتـه؟😶😂 - 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
✋🏼❌ رفیق حتے‌اگہ‌یہ‌مداد،یہ‌ساعت،یہ‌دفترچہ یاهرچےکہ‌داریدکہ‌کمے‌بهش‌دلبستہ‌اید بزاریدش‌کنار...✋🏼 بدیدش‌بہ‌یہ‌نفردیگہ دل‌بکنید...🙌🏼 دلبستگے‌ازچیزای‌کوچیك‌شروع‌میشہ یهو‌وجودتون‌رومیگیره مثل‌کبریتے‌کہ‌ توانبارباروت‌بندازی‌ گُرمیگیره‌‌همہ‌ۍ‌وجودت‌رو!!؛☝🏼 🚶‍♂ " 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل‌خـ🌱ـوشم⇣ بــه‌"شفاعتت"رفـ∞ـیق🙂 کاش‌پیش«مادرمان»آبرو✨ داریِ‌‌من‌بـی‌آبرو‌کنـی‌...💔🖐🏼 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
🌷رفاقتی از جنس شهادت🌷 💥این سه شهید والامقام، قبل از شهادت خود، این‌گونه با یکدیگر عهد و پیمان بستند: 🕊اینجانبان «علی سراج»، «مجتبی سعیدی» و «احمد مختاری»، پیمان می‌بندیم بر این‌که هرکدام از ما سه تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد، دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که از گناهان ۲ تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند از دو تن دیگر شفاعت نماید. خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار🕊 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
- +یعنـے میشـھ [•° ﴿عج﴾°•] با خۅدکاࢪ سبـز دۅࢪ اسممـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿• بگـھ اینـم نگـھ داࢪیم… شاید بـھ دࢪد خۅࢪد… شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(: دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊 - |🦋‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃟🖇|↫ - 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
⸀🌿 . . جنون یعنـے ڪسے ڪھ در شھر خود سِیر میڪند ؛ اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است..!♥️🍃 🌸 🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
⸀🌿 . . جنون یعنـے ڪسے ڪھ در شھر خود سِیر میڪند ؛ اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است..!♥️🍃 #ولادت‌امام‌رض
یعنی امشب امام رضا کربلامون رو امضا میکنه ؟! اخه میگن آقا کرامتش مثه امام حسنه‌ع :) .. +مارو نگاه کن .. ما و حسرتِ ڪربلا .. 💚 😍 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
💐ڪُلنا فداڪَ یا ابالفَضل💐 پیش خورشید و قمر سایۂ تو سنگین است و فقط محضر زِیْنَب (س) سر تو پایين است ساقيِ ما چہ شرابي چہ سبویي دارد 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
🌹 #استوری ❤️ #امام_رضایی 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
از کنارِ تو گدا با دست‌ِ خالی رد نشد، نیست‌ عاقل‌ هرکسی دیوانه‌یِ مشهد نشد :) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من‌همان‌اهل‌گناهم‌که‌شدم‌اهل‌نماز من‌همانم‌که‌به‌دستان‌توتعمیرشدم(:♥️!" 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاامام‌رضاسلام😭🖐🏼!' تویی‌سایه‌سرم.. تویی‌کس‌بی‌کسی‌هام((: 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لایق وصف تو که من نیستم، اذن به یک لحظه نگاهم بده..!🤍🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۱↯↻ قرار بود صیغه ی محرمیت رو با شروع اذان مغرب يخونن . نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموی رضوان و عموی محبوب امیرمهدی هنوز نیومده بودن . بانجوی یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدری رنگ , زیر سارافونی و شال همرنگ شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم . دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزی که بتونم خودم رو باهاش باد بزنم . نرگس از روی صندلیش بلند شد و اومد به سمتم و جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت نرگس - اگر گرمته بيا اون طرف پشین زیر باد کولر . ذوق زده گفتم من - قربونت برم ، کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟ با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد . همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روی یکی از صندلی های اون قسمت نشستیم . با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو بیامرزه ای " نثار نرگس کردم و خنکای کولر رو به ریه کشیدم . کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش به شدت معصوم و مظلوم شده بود ! در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم . من نمی شه یه جوری صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره ؟ صدای ریز خنده های دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم . نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن . ولی یه نفر با بقیه فرق داشت , مامان آروم کنار گوشم گفت . مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیری دختر ؟ اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه . برای اولین بار امیر مهدی به حرف من خندید ، این دفعه دیگه خنٹی نبود ، ساکت نبود . ناخودآگاه لبخند زدم . رضوان سر آورد کنار گوشم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۲↯↻ رضوان - خونواده ی من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خونواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه ای هستی به مقدار خوددار باش . خیره به امیر مهدی که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم و من به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟ رضوان - امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی . حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن وگرنه چنان اخمی بلیت می کردن که خودت مجلس رو ترک کنیم نگاهم رو از امیر مهدی گرفتم و تو جمع چرخوندم . همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن - جواب رضوان رو دادم . من - خیلی هم دلشون بخواد . روحی در اومد . همون زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ی عموی رضوان به جمع اضافه شدن . مثل بقیه به احترامشون ایستادم . پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ی درستکار رو با خونواده یا برادرش آشنا کرد . عمو ون عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن . عموی رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زير ألمي دا سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد , رضوان - تقصیر خودته . اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو می کردم . من - شیطونه می گه برم بهش بگم که صورت دخترش مثل پاچه ی بنز پر از موئه . رضوان سرزنش آمیز گفت . رضوان - مارال ! روزه امی ! من - عموت روزه نیست ؟ رضوان – به جای غیبت کردن صلوات بفرست . هم ثواب می کنی هم روزه ت رو هدر نمی دی . خدا هم جای حق نشسته... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۳↯↻ من - امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده و نشستم سر جام . سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه , أما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد و چون چند دقیقه بعد خونواده ی عموی امیرمهدی هم وارد شدن و عامل اعصاب خردی هم همراهشون آورده بودن . با ورودشون ، امیر مهدی مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوالپسی گرمی با عموش کرد . عموش هم لبخندی بهش زد و در حالی که دست امیر مهدی تو دستش بود بهش گفت . - انشاالله نفر بعدی شمایی عمو . و امیر مهدی محجوبانه سرش رو زیر انداخت . اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود . چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت . ملیکا - وای از ذوقم نتونستم نيام ، گفتم تا سادیتون کنارتون باشم ! طاهره خانوم با مهربونی لبخندی زد . طاهره خانوم - خوب کردی مادر . خوش اومدی . اما نرگس لبخند تصنعی امی زد و به " خوش اومدی ملیکا به دنبال عمو و زن عموی امیرمهدی شروع کرد به سلام و احوالپرسی . به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه ای زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد . اخم های منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روی اعصابم سرسره بازی می کرد . همه که روی مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن ، عموی امیرمهدی خواست که عروس و دوماد برای خطبه ی عقد آماده بشن . طاهره خانوم پارچه ی تا شده ی حریری رو به دست نرگس داد و ترس به سمت من و رضوان اومد . جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت نرگس - مامان می گن بهتره برای خوش یمنی قند بسابیم رضوان - باشه و فقط قند دارین ؟ سری تکون داد . نرگس - زن داییم آوردن . این پارچه رو هم شما دو نفر روی سرم بگیرین .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۴↯↻ به لنگه ابرو بالا انداختم . من - رضوان خواهر شوهرته . من دیگه چیکاره م ! ملیکا جون که هستن نرگس - بلند شو . خواهر شوهر بازی برات در میارها ! آروم گفتم . من - وقتی دختر داییته و ملیکا هستن زشته من بلند شم . نرگس - اونا یه طرف زن داداشمم به طرف . من - حالا کی گفته من زن داداشت می شم ؟ لبخندی زد . نرگس - از این نگاه عصبی حضور مليكا و اون نگاه امیرمهدی که همش به جایی نزدیک تو خیره ست ، معلومه . بلند شو دیر شد ! با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوی چشمای متعجب خونواده ی عموش پارچه ی حریر رو روی سر نرگس و رضا گرفتیم . قبل از اینکه خطبه ی عقد جاری بشه رضوان کمی - و رو به نرگس و رضا گفت . رضوان - این لحظه به لحظه ی مقدسة . دعا یادتون نره . هر دو تکون دادن . ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت و نیم اخمی هم بهم کرد . را می داد اونم از حضور من دل خوشی نداره . عموی امیر مهدی ، خطبه رو خوند و نرگس و رضا سريع بله رو گفتن . اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی ، همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزی خوشبختی کردن . عموی امیرمهدی بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش امین گفتن ، بعد هم رو به طاهره خاتوم و آقای درستکار کرد . - به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد ، درسته الان شرعا محرصن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره . انشا الله بعد از جابه جا شدنتون هم ، آقا امیر مهدی رو سر و سامون بدین... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢