هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
|°بِھنٰامِحٰاڪِمےڪھ°|
|°ڪھاَگــࢪحُڪمڪُنَد°|
|°همھمٰامَحڪۅمیــم°|
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」
•
#ولادتامامرۻا(ع)مبارڪ🧡
🍊✨¦⇢ #امامرضــعــا
🍊✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」
•
اینپرچم
سبزرابهراهنمایۍبخوان✨
#ولادتامامرۻا(ع)مبارڪ🧡
🍊✨¦⇢ #امامرضــعــا
🍊✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
-
میلاد باسعادت ضامن آهو
حضرت علی بن موسی الرضا (؏)
برتمام شیعیان مبارڪ✨🍃
-
|✨⃟🌹|⇠ #استوری
|✨⃟🌼|⇠ #امام_رضای_قلبم💚
-
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
کانال یاصاحب الزمان (عج)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#تباهیات . .🖐🏼💔
بهشمیگیحجاب،میگهنمادفقره
ولی...
خودشیهشلوارپوشیدههمهجاش پارست..
#آیاایـن نمادثروتـه؟😶😂
-
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#تباهیات✋🏼❌
رفیق
حتےاگہیہمداد،یہساعت،یہدفترچہ
یاهرچےکہداریدکہکمےبهشدلبستہاید
بزاریدشکنار...✋🏼
بدیدشبہیہنفردیگہ
دلبکنید...🙌🏼
دلبستگےازچیزایکوچیكشروعمیشہ
یهووجودتونرومیگیره
مثلکبریتےکہ
توانبارباروتبندازی
گُرمیگیرههمہۍوجودترو!!؛☝🏼
#بہتجربہثابتشدهرفیق🚶♂
"
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
دلخـ🌱ـوشم⇣
بــه"شفاعتت"رفـ∞ـیق🙂
کاشپیش«مادرمان»آبرو✨
داریِمنبـیآبروکنـی...💔🖐🏼
﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿
❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
🌷رفاقتی از جنس شهادت🌷
💥این سه شهید والامقام، قبل از شهادت خود، اینگونه با یکدیگر عهد و پیمان بستند:
🕊اینجانبان
«علی سراج»،
«مجتبی سعیدی» و
«احمد مختاری»،
پیمان میبندیم بر اینکه هرکدام از ما سه تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد، دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که از گناهان ۲ تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند از دو تن دیگر شفاعت نماید.
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار🕊
﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿
❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
-
+یعنـے میشـھ [•° #امام_زمان﴿عج﴾°•] با خۅدکاࢪ سبـز
دۅࢪ اسممـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿•
بگـھ اینـم نگـھ داࢪیم…
شاید بـھ دࢪد خۅࢪد…
شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(:
دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊
-
|🦋⃟🖇|↫
-
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
⸀🌿 . .
جنون یعنـے ڪسے ڪھ
در شھر خود سِیر میڪند ؛
اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است..!♥️🍃
#ولادتامامرضاعمبارکباد🌸
#امامرضایخوبم🌱
#نیازمندے
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
⸀🌿 . . جنون یعنـے ڪسے ڪھ در شھر خود سِیر میڪند ؛ اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است..!♥️🍃 #ولادتامامرض
یعنی امشب امام رضا کربلامون رو امضا میکنه ؟!
اخه میگن آقا کرامتش مثه امام حسنهع :) ..
+مارو نگاه کن .. ما و حسرتِ ڪربلا ..
#امامرضاۍدلم 💚
#عیدٺونمبارڪباشہ😍
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
💐ڪُلنا فداڪَ یا ابالفَضل💐
پیش خورشید و قمر
سایۂ تو سنگین است
و فقط محضر زِیْنَب (س)
سر تو پایين است
ساقيِ ما چہ شرابي
چہ سبویي دارد
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
🌹 #استوری ❤️ #امام_رضایی 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
از کنارِ تو گدا با دستِ خالی رد نشد،
نیست عاقل هرکسی دیوانهیِ مشهد نشد :)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
منهماناهلگناهمکهشدماهلنماز
منهمانمکهبهدستانتوتعمیرشدم(:♥️!"
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاامامرضاسلام😭🖐🏼!'
توییسایهسرم..
توییکسبیکسیهام((:
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لایق وصف تو که من نیستم،
اذن به یک لحظه نگاهم بده..!🤍🌱
#یارضاجانم✨
#استوری
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۱۱↯↻
قرار بود صیغه ی محرمیت رو با شروع اذان مغرب يخونن . نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموی رضوان و عموی محبوب امیرمهدی هنوز نیومده بودن . بانجوی یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدری رنگ , زیر سارافونی و شال همرنگ شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم . دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزی که بتونم خودم رو باهاش باد بزنم . نرگس از روی صندلیش بلند شد و اومد به سمتم و جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت نرگس - اگر گرمته بيا اون طرف پشین زیر باد کولر . ذوق زده گفتم من - قربونت برم ، کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟ با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد . همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روی یکی از صندلی های اون قسمت نشستیم . با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو بیامرزه ای " نثار نرگس کردم و خنکای کولر رو به ریه کشیدم . کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش به شدت معصوم و مظلوم شده بود ! در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم . من نمی شه یه جوری صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره ؟ صدای ریز خنده های دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم . نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن . ولی یه نفر با بقیه فرق داشت , مامان آروم کنار گوشم گفت . مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیری دختر ؟ اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه . برای اولین بار امیر مهدی به حرف من خندید ، این دفعه دیگه خنٹی نبود ، ساکت نبود . ناخودآگاه لبخند زدم . رضوان سر آورد کنار گوشم ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۱۲↯↻
رضوان - خونواده ی من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خونواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه ای هستی به مقدار خوددار باش . خیره به امیر مهدی که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم و من به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟ رضوان - امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی . حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن وگرنه چنان اخمی بلیت می کردن که خودت مجلس رو ترک کنیم نگاهم رو از امیر مهدی گرفتم و تو جمع چرخوندم . همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن - جواب رضوان رو دادم . من - خیلی هم دلشون بخواد . روحی در اومد . همون زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ی عموی رضوان به جمع اضافه شدن . مثل بقیه به احترامشون ایستادم . پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ی درستکار رو با خونواده یا برادرش آشنا کرد . عمو ون عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن . عموی رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زير ألمي دا سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد , رضوان - تقصیر خودته . اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو می کردم . من - شیطونه می گه برم بهش بگم که صورت دخترش مثل پاچه ی بنز پر از موئه . رضوان سرزنش آمیز گفت . رضوان - مارال ! روزه امی ! من - عموت روزه نیست ؟ رضوان – به جای غیبت کردن صلوات بفرست . هم ثواب می کنی هم روزه ت رو هدر نمی دی . خدا هم جای حق نشسته...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۱۳↯↻
من - امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده و نشستم سر جام . سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه , أما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد و چون چند دقیقه بعد خونواده ی عموی امیرمهدی هم وارد شدن و عامل اعصاب خردی هم همراهشون آورده بودن . با ورودشون ، امیر مهدی مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوالپسی گرمی با عموش کرد . عموش هم لبخندی بهش زد و در حالی که دست امیر مهدی تو دستش بود بهش گفت . - انشاالله نفر بعدی شمایی عمو . و امیر مهدی محجوبانه سرش رو زیر انداخت . اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود . چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت . ملیکا - وای از ذوقم نتونستم نيام ، گفتم تا سادیتون کنارتون باشم ! طاهره خانوم با مهربونی لبخندی زد . طاهره خانوم - خوب کردی مادر . خوش اومدی . اما نرگس لبخند تصنعی امی زد و به " خوش اومدی ملیکا به دنبال عمو و زن عموی امیرمهدی شروع کرد به سلام و احوالپرسی . به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه ای زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد . اخم های منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روی اعصابم سرسره بازی می کرد . همه که روی مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن ، عموی امیرمهدی خواست که عروس و دوماد برای خطبه ی عقد آماده بشن . طاهره خانوم پارچه ی تا شده ی حریری رو به دست نرگس داد و ترس به سمت من و رضوان اومد . جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت نرگس - مامان می گن بهتره برای خوش یمنی قند بسابیم رضوان - باشه و فقط قند دارین ؟ سری تکون داد . نرگس - زن داییم آوردن . این پارچه رو هم شما دو نفر روی سرم بگیرین ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۱۴↯↻
به لنگه ابرو بالا انداختم . من - رضوان خواهر شوهرته . من دیگه چیکاره م ! ملیکا جون که هستن نرگس - بلند شو . خواهر شوهر بازی برات در میارها ! آروم گفتم . من - وقتی دختر داییته و ملیکا هستن زشته من بلند شم . نرگس - اونا یه طرف زن داداشمم به طرف . من - حالا کی گفته من زن داداشت می شم ؟ لبخندی زد . نرگس - از این نگاه عصبی حضور مليكا و اون نگاه امیرمهدی که همش به جایی نزدیک تو خیره ست ، معلومه . بلند شو دیر شد ! با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوی چشمای متعجب خونواده ی عموش پارچه ی حریر رو روی سر نرگس و رضا گرفتیم . قبل از اینکه خطبه ی عقد جاری بشه رضوان کمی - و رو به نرگس و رضا گفت . رضوان - این لحظه به لحظه ی مقدسة . دعا یادتون نره . هر دو تکون دادن . ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت و نیم اخمی هم بهم کرد . را می داد اونم از حضور من دل خوشی نداره . عموی امیر مهدی ، خطبه رو خوند و نرگس و رضا سريع بله رو گفتن . اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی ، همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزی خوشبختی کردن . عموی امیرمهدی بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش امین گفتن ، بعد هم رو به طاهره خاتوم و آقای درستکار کرد . - به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد ، درسته الان شرعا محرصن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره . انشا الله بعد از جابه جا شدنتون هم ، آقا امیر مهدی رو سر و سامون بدین...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢