eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
217 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(: ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار؁ ݦڹحۆڛ🤲💔 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگمآ 〖بھ‌این‌فڪرڪن‌ڪھ‌شاید🙂🤞🏻 خدا اون‌در روبست‌چون‌میدونست تولیاقتت‌خیلے‌بیشتره🌿ッ〗 بھ‌خداتڪیھ‌ڪن🖇:)" ‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
…|🔦🌚|… . . رفیق‌اۍ‌کآش‌یه‌دستگآه‌کپۍ داشتم‌ڪه‌از‌روۍ‌تو‌کپۍ‌میگرفت آخه‌مثل‌تودیگه‌پیدا‌نمیشھシ🐾..! 📞…! . 👀 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‌«🌸☁️» - - نمیدونۍوقتۍمیخندۍ چقدرزیباوتودل‌بروترۍ خب‌بخنـد‌دختـر…!シ - - ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‌«🌸☁️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۷۶↯↻ لبخندی زد . طاهره خاتوم - ناراحت ؟ . مطمئن باشه بفهمه دستت خورده به تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمی کنه . البم رو گاز گرفتم . چقدر راحت به روم آورد که امیر مهدی خیلی دوسم داره . ولی ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم ریخته و این علاقه ای که می گه دیگه نه کشیده ! نخواستم روز عیدش رو خراب کنم و برای همین با گفتن " چشم الان می رم " خیالش رو راحت کردم . مادر بود دیگه ، نگران بچه ش بود . به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیر مهدیه ، روی کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم یکی ملافه های تخت رو گذاشت . همه ی وسائل اتاقش رو در هم و بر هم گذاشته بود به طوری که به زحمت از لا به لاشون می تونستم رد بشم حین خوندن روی کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود " مدارک معازه و سفارش ها " فهمیدم باید مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدی . کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم . اتاق ها با به تیم دیوار از فضای هال و پذیرایی جدا می شد . انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن . نرسیده با اتاق خانوم و آقای درستکار کارتن سنگین رو زمین گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب رفته بود . شال رو باز کردم و دوباره روی سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور گردنم چرخوندم تا محکم بشه و موهام ازش بیرون نیاد . پشتم به اون نیم دیوار و فضای قابل دید از هال بود . برای همین با آسودگی کارم رو انجام دادم . می دونستم کسی حواسش بهم نیست . می خواستم با دست زدن به لبه ی شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب . امیر مهدی اخم کرده دستش به شالم بود , تشر زد . امیر مهدی - این شال برای چی روی سر شماست ؟ اگر برای رعایت حجابه که به درد خودتون می خوره و شروع کرد چیزی رو زیر شالم قرار دادن . حس کردم باید موهام از پشت بیرون اومده باشه . آروم گفتم . من نمی دونستم موهام از پشت بیرونه.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۷۷ ↯↻ اخمش بیشتر شلي . امیر مهدی - جلوی موهاتون که دست کمی از پشتش نداره . از وقتی اومدین همه ش بيرونه , کی بیرون بود که من نفهمیده بودم ؟ خب حواسم نبود و چرا دعوا می کرد ؟ انقدر اخمش زیاد بود که نتونستم براش توضیح بدم که اصلا متوجه نشده بودم . برای همین اكنقا کردم به گفتن " حواسم نبود " دست بردم و سريع جلوی موهام رو دادم داخل شال ، با اخم نگاهی به موهام انداخت و وقتی مطمئن شد دیگه بیرون نیست ؛ نگاهی هم به پشت شالم کرد ، و بدون نگاه به صورتم برگشته و رفت به بقیه ی کارش برسه . این تنبیه ، این اخم و نگاه نکردنم برام زیاد بود . من طاقت نداشتم امیر مهدی اینجوری باشه . نفس آه مانندی کشیدم و دوباره کارتن رو برداشتم و به سمت اتاق پدر و مادرش رفتم . کارتن رو جلوی در اتاق گذاشتم و سریع برگشتم تو اتاق امیر مهدی . ملاقه ها رو پیدا کردم و رفتم به سمت تختش که به گوشه از اتاق قرار داشت . تشکش که به دیوار رو به رو تکیه داده بودن رو برداشتم و کشون کشون به طرف تختش بردم . روی تخت انداختمش و رفتم سراغ ملافه ها . ملاقه ی بزرگ رو برداشتم و روی تشتک انداختم . از هر چهار طرف کش مخصوص رو زیر گوشه های تشک انداختم و بعد هم با کف دست سطح روش رو صاف کردم . بعد هم رو بالشتیش رو کشیدم و بالشت رو مرتب روی تخت گذاشتم . عشب رفتم و تختش رو نگاه کردم . شب روی این تخت می خوابید ؟ تختی که من براش مرتب کرده بودم ؟ لبخندی زدم و خوابیدنش رو تو ذهنم به تصویر کشیدم . آخ که دلم می خواست ۳۰ با یاد آوری اخمش به خودم تشر زدم " دلت غلط کرده چیزی می خواد " با صدای رشن شدن موتور کولر ، دست از تشر زدن به خودم برداشتم . زیر لب " خدا خیرش بده " ای نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازی و حالا روشنش کرده بود . دیگه تحملم در برار گرما و اون مانتو و شاليم داشت تموم می شد . برگشتم از اتاق خارج بشم که با دیدن وسائل در هم و برهمش دلم سوخت , کی اینجا شبيه اتاق می شد ؟ اصلا کی وقت می کرد به اتاق خودش برسه ؟ حتما دو سه روز دیگه ! در به تصمیم آنی به طرف دراور سه کشو اش رفتم . زمین اتاقش موکت بود و به راحتی نمی شد حرکتش داد . انقدر زور زدم تا کمی جا به جا شد . با این حال دست از کارم نکشیدم . باید به سر و سامونی به اتاقش می دادم... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۷۸ ↯↻ و دراور رو به سمت دیواری بردم که به نظرم بهترین جای ممکن بود براش . بعد هم به سمت میزش رفتم . این یکی سنگین تر از اون بود . زور می زدم ولی به سانتم از جاش تکون نمی خورد . دوباره زور زدم و کشیدمش . نه . خیال نداشت باهام راه بیاد . رفتم جلوش ایستادم و در به حرکت آني با همه می توانم هولش دادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع کرد به حرکت . البته به لطف دستایی که به کمک اومده بود و من با چرخوندن سرم متوجه شدم دستای امیر مهدیه میز رو که کنار دراور قرار دادیم هر دو خسته عقب کشیدیم و نگاهش کردم و بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو دور تا دور اتاق چرخش داد ، و نگاهش روی تختش خشک شد . باز هم از حالت خنثی چهره ش نفهمیدم ناراحته یا نه ، ولی ته دلم یه جورایی مطمئن بود خوشش نیومده وگرنه به " دستت درد نکنه ای " خرجم می کرد . برای اینکه فکر نکنه سر خود وارد اتاقش شدم و این کارا رو انجام دادم گفتم . من - به خواست مادر تون اومدم و تختتون رو درست کردم ، وگرنه قصد جسارت نداشت که بی اجازه وارد بشم نیم نگاهی بهم انداخت . امیر مهدی – ممنون . و بعد دوباره خیره به تخت گفت امیر مهدی شما بفرمایید و بقیه ش سنگینه , می دونستم حالا حالاها وقت نمی کنه اتاقش رو درست کنه . هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ی دیگه وسط اتاق بود . برای همین گفتم من - تا اونجا که بتونم انجام می دم اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید . امیر مهدی - می گیم سنگینه . اره نم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢