میگمآ
〖بھاینفڪرڪنڪھشاید🙂🤞🏻
خدا اوندر روبستچونمیدونست
تولیاقتتخیلےبیشتره🌿ッ〗
بھخداتڪیھڪن🖇:)"
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
…|🔦🌚|…
.
.
رفیقاۍکآشیهدستگآهکپۍ
داشتمڪهازروۍتوکپۍمیگرفت
آخهمثلتودیگهپیدانمیشھシ🐾..!
#بفرستبراش📞…!
.
#رفیقونھ👀
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ «🌸☁️»
-
-
نمیدونۍوقتۍمیخندۍ
چقدرزیباوتودلبروترۍ
خببخنـددختـر…!シ
-
-
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ «🌸☁️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۷۶↯↻
لبخندی زد . طاهره خاتوم - ناراحت ؟ . مطمئن باشه بفهمه دستت خورده به تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمی کنه . البم رو گاز گرفتم . چقدر راحت به روم آورد که امیر مهدی خیلی دوسم داره . ولی ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم ریخته و این علاقه ای که می گه دیگه نه کشیده ! نخواستم روز عیدش رو خراب کنم و برای همین با گفتن " چشم الان می رم " خیالش رو راحت کردم . مادر بود دیگه ، نگران بچه ش بود . به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیر مهدیه ، روی کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم یکی ملافه های تخت رو گذاشت . همه ی وسائل اتاقش رو در هم و بر هم گذاشته بود به طوری که به زحمت از لا به لاشون می تونستم رد بشم حین خوندن روی کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود " مدارک معازه و سفارش ها " فهمیدم باید مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدی . کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم . اتاق ها با به تیم دیوار از فضای هال و پذیرایی جدا می شد . انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن . نرسیده با اتاق خانوم و آقای درستکار کارتن سنگین رو زمین گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب رفته بود . شال رو باز کردم و دوباره روی سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور گردنم چرخوندم تا محکم بشه و موهام ازش بیرون نیاد . پشتم به اون نیم دیوار و فضای قابل دید از هال بود . برای همین با آسودگی کارم رو انجام دادم . می دونستم کسی حواسش بهم نیست . می خواستم با دست زدن به لبه ی شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب . امیر مهدی اخم کرده دستش به شالم بود , تشر زد . امیر مهدی - این شال برای چی روی سر شماست ؟ اگر برای رعایت حجابه که به درد خودتون می خوره و شروع کرد چیزی رو زیر شالم قرار دادن . حس کردم باید موهام از پشت بیرون اومده باشه . آروم گفتم . من نمی دونستم موهام از پشت بیرونه....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۷۷ ↯↻
اخمش بیشتر شلي . امیر مهدی - جلوی موهاتون که دست کمی از پشتش نداره . از وقتی اومدین همه ش بيرونه , کی بیرون بود که من نفهمیده بودم ؟ خب حواسم نبود و چرا دعوا می کرد ؟ انقدر اخمش زیاد بود که نتونستم براش توضیح بدم که اصلا متوجه نشده بودم . برای همین اكنقا کردم به گفتن " حواسم نبود " دست بردم و سريع جلوی موهام رو دادم داخل شال ، با اخم نگاهی به موهام انداخت و وقتی مطمئن شد دیگه بیرون نیست ؛ نگاهی هم به پشت شالم کرد ، و بدون نگاه به صورتم برگشته و رفت به بقیه ی کارش برسه . این تنبیه ، این اخم و نگاه نکردنم برام زیاد بود . من طاقت نداشتم امیر مهدی اینجوری باشه . نفس آه مانندی کشیدم و دوباره کارتن رو برداشتم و به سمت اتاق پدر و مادرش رفتم . کارتن رو جلوی در اتاق گذاشتم و سریع برگشتم تو اتاق امیر مهدی . ملاقه ها رو پیدا کردم و رفتم به سمت تختش که به گوشه از اتاق قرار داشت . تشکش که به دیوار رو به رو تکیه داده بودن رو برداشتم و کشون کشون به طرف تختش بردم . روی تخت انداختمش و رفتم سراغ ملافه ها . ملاقه ی بزرگ رو برداشتم و روی تشتک انداختم . از هر چهار طرف کش مخصوص رو زیر گوشه های تشک انداختم و بعد هم با کف دست سطح روش رو صاف کردم . بعد هم رو بالشتیش رو کشیدم و بالشت رو مرتب روی تخت گذاشتم . عشب رفتم و تختش رو نگاه کردم . شب روی این تخت می خوابید ؟ تختی که من براش مرتب کرده بودم ؟ لبخندی زدم و خوابیدنش رو تو ذهنم به تصویر کشیدم . آخ که دلم می خواست ۳۰ با یاد آوری اخمش به خودم تشر زدم " دلت غلط کرده چیزی می خواد " با صدای رشن شدن موتور کولر ، دست از تشر زدن به خودم برداشتم . زیر لب " خدا خیرش بده " ای نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازی و حالا روشنش کرده بود . دیگه تحملم در برار گرما و اون مانتو و شاليم داشت تموم می شد . برگشتم از اتاق خارج بشم که با دیدن وسائل در هم و برهمش دلم سوخت , کی اینجا شبيه اتاق می شد ؟ اصلا کی وقت می کرد به اتاق خودش برسه ؟ حتما دو سه روز دیگه ! در به تصمیم آنی به طرف دراور سه کشو اش رفتم . زمین اتاقش موکت بود و به راحتی نمی شد حرکتش داد . انقدر زور زدم تا کمی جا به جا شد . با این حال دست از کارم نکشیدم . باید به سر و سامونی به اتاقش می دادم...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۷۸ ↯↻
و دراور رو به سمت دیواری بردم که به نظرم بهترین جای ممکن بود براش . بعد هم به سمت میزش رفتم . این یکی سنگین تر از اون بود . زور می زدم ولی به سانتم از جاش تکون نمی خورد . دوباره زور زدم و کشیدمش . نه . خیال نداشت باهام راه بیاد . رفتم جلوش ایستادم و در به حرکت آني با همه می توانم هولش دادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع کرد به حرکت . البته به لطف دستایی که به کمک اومده بود و من با چرخوندن سرم متوجه شدم دستای امیر مهدیه میز رو که کنار دراور قرار دادیم هر دو خسته عقب کشیدیم و نگاهش کردم و بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو دور تا دور اتاق چرخش داد ، و نگاهش روی تختش خشک شد . باز هم از حالت خنثی چهره ش نفهمیدم ناراحته یا نه ، ولی ته دلم یه جورایی مطمئن بود خوشش نیومده وگرنه به " دستت درد نکنه ای " خرجم می کرد . برای اینکه فکر نکنه سر خود وارد اتاقش شدم و این کارا رو انجام دادم گفتم . من - به خواست مادر تون اومدم و تختتون رو درست کردم ، وگرنه قصد جسارت نداشت که بی اجازه وارد بشم نیم نگاهی بهم انداخت . امیر مهدی – ممنون . و بعد دوباره خیره به تخت گفت امیر مهدی شما بفرمایید و بقیه ش سنگینه , می دونستم حالا حالاها وقت نمی کنه اتاقش رو درست کنه . هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ی دیگه وسط اتاق بود . برای همین گفتم من - تا اونجا که بتونم انجام می دم اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید . امیر مهدی - می گیم سنگینه . اره نم....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۷۹ ↯↻
و به و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از کنارم گذشت و به هال رفت و مهربونیش هم با تشر بود . انگار خیال نداشت به مقدار کوتاه بیاد . این تنها توجهش از صبح تا اون لحظه بود که با نگاه به سأعتم فهمیدم دو بعدازظهره . طاهره خانوم با یه سینی چای وارد هال شد و بلند همه رو صدا کرد تا کمی خستگی در کنن منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم . همراه بقیه فنجونی جای برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن . رضا و مهرداد نبودن . آروم از رضوان پرسیدم و من – مهرداد کجاست ؟ پر گشت و آروم جوابم رو داد . رضوان - با رضا رفتن غذا بگیرن سری تکون دادم و جرعه ای چایم رو خوردم . حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد . رو کرد به امیر مهدی ۔ - خب . ان شاالله آقا امیرمهدی هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ی بالا . صدای " سلامت باشین " أقای درستکار و امیر مهدی با هم ادغام شد . توقع داشتم اون موقع امیر مهدی نگاهی بهم بندازه , ولی دریغ از یه نیم نگاه . جرعه ای دیگه ای از چای داغم رو خوردم . با اینکه عادت نداشتم تو گرم چای بخورم ولی اون لحظه به خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد . خان عمو ادامه دادن . عمو - آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا , دختری باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه . تو دلم پوزخند زدم , من الان زنش بودم , تجيب هم نبودم . کجایی خان عمو ؟ ولی به لحظه به خودم اومدم . داشت چی می گفت ؟ من به اندازه ی کافی از چشم امیر مهدی افتاده بودم . این حرفا دیگه چی بود ؟ انگار یکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوی من و داشت فشار می داد . تصو - اصيل باشه...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۸۰ ↯↻
می خواست به چه برسه با این حرفا ؟ می خواست غیر مستقیم از این بیشتر خوار بشم تو چشم امیر مهدی ؟ اصلا هدفش کوچیک کردن امثال من بود با بالا بردن ارزش ملیگا ؟ عمو - با حجاب باشه . چادری باشد . این دخترایی بی حجاب بهترین هم که باشن باز اصالت و تجابت ندارن اصل بد تیکو نگردد زان که بنيادش بد است . این آدما تربیتشون درست نیست عمو . که اگر بود ، حرف خدا رو زیر پا نمی ذاشتن . رضوان برگشت و نگاهم کرد . نرگس هم لبش رو به دندون گرفته بود و با ابروهای بالا رفته و دلنگرونی ، نیم نگاهی به سمتم انداخت . خودش می دونست حاج عموش داره غیر مستقیم به تنها ادم غیر چادر جمع یعنی من توهین می کنه . نگاهم رو دوختم به امیر مهدی . سرش پایین بود و اروم داشت گوش می داد . دلم می خواست سر عموش داد بزنم و بگم مگه اصالت و نجابت به چادره ؟ یعنی اگر کسی چادر نداشت در موردش باید اینجوری قضاوت کرد ؟ کی گفته أدمای غیر چادری بی اصل و نسب ؟ کی گفته ما لیاقت نداریم کی گفته شما به واسطه ی به چادر از ما بالاترین ؟ می خواستم برگردم به امیرمهدی یگم چرا وایسادی به امثال من توهین کنه ؟ اما با یادآوری حرفایی که پویا بهش زده بود خفه خون گرفتم . گاهی ما آدما خودمون ، خودمون رو به سخره می گیریم . اونجا که هزارتا اشتباه می کنیم و فکر می کنیم چون کسی ندیده می تونیم ادعای خوب بودن بکنیم عمو - بگرد بین دوست و آشنا به دختر که با معیارت هم خونی داره و به خونواده ی معتقدت میاد یکی رو انتخاب کن . مورد خوب زیاده . و با دست اشاره ی خیلی کوچیکی به طرف ملیکا داشت . حتما امیر مهدی تو دلش حرفای عموش رو تصدیق می کرد . کجا مارالی که تو بغل یه پسر دیگه رقصیده بود و طعم لب و نظر بدنش رو راحت در اختیارش قرار داده بود اصالت داشت ؟ کجا تجيب بود ؟ کجا یا خونواده ی امیر مهدی کم خونی داشت ؟ عمو – بیشتر از این مجرد موندن خوب نیست عمو . الان خونه هم که داری , دیگه دست دست نکن . فكرت رو روی همین دو سه موردی که خونواده ت برات در نظر گرفتن متمرکز کن . راست می گفت دیگه . تویه حساب سر انگشتی ملیکا از من بهتر و نجیب تر بود و لایق امیر مهدی , مردی که خوب بودنش به اخلاقش و مرام و منشش بود نه تيپ و هیکلش ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
•﴾🍇🌸✨﴿•
اعمالقبلازخواب☔️🧡
حضرترسولاکرمفرمودندهرشبپیشازخواب
وضویادتونباشه...🕊🍃؛
۱.قرانراختمکنید
۳بارسورهتوحید..🌿🍄؛
۲.پیامبرانراشفیعخودگردانید🍓🐾:
۱باراللهمصلعلیمحمدوالمحمدعجلفرجهم؛اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین...🕊؛
۳.مومنینراازخودراضیکنید💚🖇:
۱باراللهماغفرللمومنینوالمومنات...🖤🌙؛
۴.یکحجویکعمرهبهجااورید🌚✨:
۱بارسبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر...🕊؛
۵.اقامههزاررکعتنماز⛅️🦋:
۳باریَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِهِ،وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛
۶.خواندن آیت الکرسی💫
ایاحیفنیست؟!هرشببهاینسادگیازچنینخیرپربرکتی
محرومشوید...🌱🎋
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ
ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍
ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊
ٵݦێن ݕڱہ…🤲
ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌
ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐
ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :)
#نێٵێݜ ݜݕٵنھ🖇
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
+چـرا حجابت رو رعایت نمیڪنے؟! -چـون هنوز بچہ ام و تنها ۱۸ سالمہ...!😁 +چـرا نماز نمیخونے؟!❌ -چـون هنو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
حࢪفامۅنھ↻
چنݪاصݪیمۅنھ↯↻
[ @dogtaranbehsti ]
ݪینڪناشناسمۅنھ↯↻
[ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ]
چنݪناشناسۅشࢪۅطمۅنھ↯↻
[ @OostadO ]
آیدےبندھ↯↻
[ @OostadO19 ]
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
|°بِھنٰامِحٰاڪِمےڪھ°|
|°ڪھاَگــࢪحُڪمڪُنَد°|
|°همھمٰامَحڪۅمیــم°|
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
" عاقبت فکر #گنـاه💔"
شیخرجبعلےخیاط(ره) تعریف میکرد:
در بازار بودم، اندیشه مکروهے در ذهنم گذشت.
سریع استغفار کردم و به راهم ادامه دادم..!
قدرے جلوتر شترهایے قطاروار از کنارم ميگذشتند.
ناگاه یکے از شترها لگدے انداخت که
اگر خودم را کنار نمےکشیدم، خطرناک بود.
به مسجد رفتم و فکر میکردم همه چیز حساب دارد.
این لگد شتر چه بود؟!
در عالم معنا گفتند:
شیخرجبعلے! آن لگد نتیجه آن فکرے بود که کردے..
گفتم: اما من که خطایے انجام ندادم..
گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد..!🍃
پ.ن: رفیق وقتے فکر گناه اینجوریِ، ببین دیگه خود گنـاه چیه🖤
🍂 @dogtaranbehsti