eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۷۶↯↻ لبخندی زد . طاهره خاتوم - ناراحت ؟ . مطمئن باشه بفهمه دستت خورده به تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمی کنه . البم رو گاز گرفتم . چقدر راحت به روم آورد که امیر مهدی خیلی دوسم داره . ولی ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم ریخته و این علاقه ای که می گه دیگه نه کشیده ! نخواستم روز عیدش رو خراب کنم و برای همین با گفتن " چشم الان می رم " خیالش رو راحت کردم . مادر بود دیگه ، نگران بچه ش بود . به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیر مهدیه ، روی کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم یکی ملافه های تخت رو گذاشت . همه ی وسائل اتاقش رو در هم و بر هم گذاشته بود به طوری که به زحمت از لا به لاشون می تونستم رد بشم حین خوندن روی کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود " مدارک معازه و سفارش ها " فهمیدم باید مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدی . کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم . اتاق ها با به تیم دیوار از فضای هال و پذیرایی جدا می شد . انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن . نرسیده با اتاق خانوم و آقای درستکار کارتن سنگین رو زمین گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب رفته بود . شال رو باز کردم و دوباره روی سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور گردنم چرخوندم تا محکم بشه و موهام ازش بیرون نیاد . پشتم به اون نیم دیوار و فضای قابل دید از هال بود . برای همین با آسودگی کارم رو انجام دادم . می دونستم کسی حواسش بهم نیست . می خواستم با دست زدن به لبه ی شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب . امیر مهدی اخم کرده دستش به شالم بود , تشر زد . امیر مهدی - این شال برای چی روی سر شماست ؟ اگر برای رعایت حجابه که به درد خودتون می خوره و شروع کرد چیزی رو زیر شالم قرار دادن . حس کردم باید موهام از پشت بیرون اومده باشه . آروم گفتم . من نمی دونستم موهام از پشت بیرونه.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۷۷ ↯↻ اخمش بیشتر شلي . امیر مهدی - جلوی موهاتون که دست کمی از پشتش نداره . از وقتی اومدین همه ش بيرونه , کی بیرون بود که من نفهمیده بودم ؟ خب حواسم نبود و چرا دعوا می کرد ؟ انقدر اخمش زیاد بود که نتونستم براش توضیح بدم که اصلا متوجه نشده بودم . برای همین اكنقا کردم به گفتن " حواسم نبود " دست بردم و سريع جلوی موهام رو دادم داخل شال ، با اخم نگاهی به موهام انداخت و وقتی مطمئن شد دیگه بیرون نیست ؛ نگاهی هم به پشت شالم کرد ، و بدون نگاه به صورتم برگشته و رفت به بقیه ی کارش برسه . این تنبیه ، این اخم و نگاه نکردنم برام زیاد بود . من طاقت نداشتم امیر مهدی اینجوری باشه . نفس آه مانندی کشیدم و دوباره کارتن رو برداشتم و به سمت اتاق پدر و مادرش رفتم . کارتن رو جلوی در اتاق گذاشتم و سریع برگشتم تو اتاق امیر مهدی . ملاقه ها رو پیدا کردم و رفتم به سمت تختش که به گوشه از اتاق قرار داشت . تشکش که به دیوار رو به رو تکیه داده بودن رو برداشتم و کشون کشون به طرف تختش بردم . روی تخت انداختمش و رفتم سراغ ملافه ها . ملاقه ی بزرگ رو برداشتم و روی تشتک انداختم . از هر چهار طرف کش مخصوص رو زیر گوشه های تشک انداختم و بعد هم با کف دست سطح روش رو صاف کردم . بعد هم رو بالشتیش رو کشیدم و بالشت رو مرتب روی تخت گذاشتم . عشب رفتم و تختش رو نگاه کردم . شب روی این تخت می خوابید ؟ تختی که من براش مرتب کرده بودم ؟ لبخندی زدم و خوابیدنش رو تو ذهنم به تصویر کشیدم . آخ که دلم می خواست ۳۰ با یاد آوری اخمش به خودم تشر زدم " دلت غلط کرده چیزی می خواد " با صدای رشن شدن موتور کولر ، دست از تشر زدن به خودم برداشتم . زیر لب " خدا خیرش بده " ای نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازی و حالا روشنش کرده بود . دیگه تحملم در برار گرما و اون مانتو و شاليم داشت تموم می شد . برگشتم از اتاق خارج بشم که با دیدن وسائل در هم و برهمش دلم سوخت , کی اینجا شبيه اتاق می شد ؟ اصلا کی وقت می کرد به اتاق خودش برسه ؟ حتما دو سه روز دیگه ! در به تصمیم آنی به طرف دراور سه کشو اش رفتم . زمین اتاقش موکت بود و به راحتی نمی شد حرکتش داد . انقدر زور زدم تا کمی جا به جا شد . با این حال دست از کارم نکشیدم . باید به سر و سامونی به اتاقش می دادم... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۷۸ ↯↻ و دراور رو به سمت دیواری بردم که به نظرم بهترین جای ممکن بود براش . بعد هم به سمت میزش رفتم . این یکی سنگین تر از اون بود . زور می زدم ولی به سانتم از جاش تکون نمی خورد . دوباره زور زدم و کشیدمش . نه . خیال نداشت باهام راه بیاد . رفتم جلوش ایستادم و در به حرکت آني با همه می توانم هولش دادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع کرد به حرکت . البته به لطف دستایی که به کمک اومده بود و من با چرخوندن سرم متوجه شدم دستای امیر مهدیه میز رو که کنار دراور قرار دادیم هر دو خسته عقب کشیدیم و نگاهش کردم و بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو دور تا دور اتاق چرخش داد ، و نگاهش روی تختش خشک شد . باز هم از حالت خنثی چهره ش نفهمیدم ناراحته یا نه ، ولی ته دلم یه جورایی مطمئن بود خوشش نیومده وگرنه به " دستت درد نکنه ای " خرجم می کرد . برای اینکه فکر نکنه سر خود وارد اتاقش شدم و این کارا رو انجام دادم گفتم . من - به خواست مادر تون اومدم و تختتون رو درست کردم ، وگرنه قصد جسارت نداشت که بی اجازه وارد بشم نیم نگاهی بهم انداخت . امیر مهدی – ممنون . و بعد دوباره خیره به تخت گفت امیر مهدی شما بفرمایید و بقیه ش سنگینه , می دونستم حالا حالاها وقت نمی کنه اتاقش رو درست کنه . هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ی دیگه وسط اتاق بود . برای همین گفتم من - تا اونجا که بتونم انجام می دم اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید . امیر مهدی - می گیم سنگینه . اره نم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۷۹ ↯↻ و به و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از کنارم گذشت و به هال رفت و مهربونیش هم با تشر بود . انگار خیال نداشت به مقدار کوتاه بیاد . این تنها توجهش از صبح تا اون لحظه بود که با نگاه به سأعتم فهمیدم دو بعدازظهره . طاهره خانوم با یه سینی چای وارد هال شد و بلند همه رو صدا کرد تا کمی خستگی در کنن منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم . همراه بقیه فنجونی جای برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن . رضا و مهرداد نبودن . آروم از رضوان پرسیدم و من – مهرداد کجاست ؟ پر گشت و آروم جوابم رو داد . رضوان - با رضا رفتن غذا بگیرن سری تکون دادم و جرعه ای چایم رو خوردم . حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد . رو کرد به امیر مهدی ۔ - خب . ان شاالله آقا امیرمهدی هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ی بالا . صدای " سلامت باشین " أقای درستکار و امیر مهدی با هم ادغام شد . توقع داشتم اون موقع امیر مهدی نگاهی بهم بندازه , ولی دریغ از یه نیم نگاه . جرعه ای دیگه ای از چای داغم رو خوردم . با اینکه عادت نداشتم تو گرم چای بخورم ولی اون لحظه به خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد . خان عمو ادامه دادن . عمو - آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا , دختری باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه . تو دلم پوزخند زدم , من الان زنش بودم , تجيب هم نبودم . کجایی خان عمو ؟ ولی به لحظه به خودم اومدم . داشت چی می گفت ؟ من به اندازه ی کافی از چشم امیر مهدی افتاده بودم . این حرفا دیگه چی بود ؟ انگار یکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوی من و داشت فشار می داد . تصو - اصيل باشه... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۰ ↯↻ می خواست به چه برسه با این حرفا ؟ می خواست غیر مستقیم از این بیشتر خوار بشم تو چشم امیر مهدی ؟ اصلا هدفش کوچیک کردن امثال من بود با بالا بردن ارزش ملیگا ؟ عمو - با حجاب باشه . چادری باشد . این دخترایی بی حجاب بهترین هم که باشن باز اصالت و تجابت ندارن اصل بد تیکو نگردد زان که بنيادش بد است . این آدما تربیتشون درست نیست عمو . که اگر بود ، حرف خدا رو زیر پا نمی ذاشتن . رضوان برگشت و نگاهم کرد . نرگس هم لبش رو به دندون گرفته بود و با ابروهای بالا رفته و دلنگرونی ، نیم نگاهی به سمتم انداخت . خودش می دونست حاج عموش داره غیر مستقیم به تنها ادم غیر چادر جمع یعنی من توهین می کنه . نگاهم رو دوختم به امیر مهدی . سرش پایین بود و اروم داشت گوش می داد . دلم می خواست سر عموش داد بزنم و بگم مگه اصالت و نجابت به چادره ؟ یعنی اگر کسی چادر نداشت در موردش باید اینجوری قضاوت کرد ؟ کی گفته أدمای غیر چادری بی اصل و نسب ؟ کی گفته ما لیاقت نداریم کی گفته شما به واسطه ی به چادر از ما بالاترین ؟ می خواستم برگردم به امیرمهدی یگم چرا وایسادی به امثال من توهین کنه ؟ اما با یادآوری حرفایی که پویا بهش زده بود خفه خون گرفتم . گاهی ما آدما خودمون ، خودمون رو به سخره می گیریم . اونجا که هزارتا اشتباه می کنیم و فکر می کنیم چون کسی ندیده می تونیم ادعای خوب بودن بکنیم عمو - بگرد بین دوست و آشنا به دختر که با معیارت هم خونی داره و به خونواده ی معتقدت میاد یکی رو انتخاب کن . مورد خوب زیاده . و با دست اشاره ی خیلی کوچیکی به طرف ملیکا داشت . حتما امیر مهدی تو دلش حرفای عموش رو تصدیق می کرد . کجا مارالی که تو بغل یه پسر دیگه رقصیده بود و طعم لب و نظر بدنش رو راحت در اختیارش قرار داده بود اصالت داشت ؟ کجا تجيب بود ؟ کجا یا خونواده ی امیر مهدی کم خونی داشت ؟ عمو – بیشتر از این مجرد موندن خوب نیست عمو . الان خونه هم که داری , دیگه دست دست نکن . فكرت رو روی همین دو سه موردی که خونواده ت برات در نظر گرفتن متمرکز کن . راست می گفت دیگه . تویه حساب سر انگشتی ملیکا از من بهتر و نجیب تر بود و لایق امیر مهدی , مردی که خوب بودنش به اخلاقش و مرام و منشش بود نه تيپ و هیکلش ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﴾🍇🌸✨﴿• اعمال‌قبل‌از‌خواب☔️🧡 حضرت‌رسول‌اکرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از‌خواب وضو‌یادتون‌باشه...🕊🍃؛ ۱.قران‌را‌ختم‌کنید ۳بار‌سوره‌توحید..🌿🍄؛ ۲.پیامبران‌را‌شفیع‌خود‌گردانید🍓🐾: ۱بار‌اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وال‌محمد‌عجل‌فرجهم‌؛اللهم‌صل‌علی‌جمیع‌الانبیاء‌و‌المرسلین...🕊؛ ۳.مومنین‌را‌از‌خود‌راضی‌کنید💚🖇: ۱بار‌اللهم‌اغفر‌للمومنین‌والمومنات...🖤🌙؛ ۴.یک‌حج‌و‌یک‌عمره‌به‌جا‌اورید🌚✨: ۱بار‌سبحان‌الله‌والحمد‌لله‌و‌لا‌اله‌الا‌الله‌و‌الله‌اکبر...🕊؛ ۵.اقامه‌هزار‌رکعت‌نماز⛅️🦋: ۳باریَفْعَلُ‌اللهُ‌ما‌یَشاءُ‌بِقُدْرَتِهِ،‌وَ‌یَحْكُمُ‌ما‌یُریدُ‌بِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛ ۶.خواندن آیت الکرسی💫 ایا‌حیف‌نیست؟!‌هرشب‌به‌این‌سادگی‌از‌چنین‌خیر‌پر‌برکتی‌ محروم‌شوید...🌱🎋 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍 ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊 ٵݦێن ݕڱہ…🤲  ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌 ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐 ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :) ݜݕٵنھ🖇 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
حࢪفامۅنھ↻ چنݪ‌اصݪیمۅنھ↯↻ [ @dogtaranbehsti ] ݪینڪ‌ناشناسمۅنھ‌‌‌↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ] چنݪ‌ناشناس‌ۅ‌شࢪۅطمۅنھ↯↻ ‌[ @OostadO ] آیدےبندھ↯↻ ‌[ @OostadO19 ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ " عاقبت فکر 💔" ‌ شیخ‌رجبعلےخیاط(ره) تعریف میکرد: در بازار بودم، اندیشه مکروهے در ذهنم گذشت. سریع استغفار کردم و به راهم ادامه دادم..! قدرے جلوتر شترهایے قطاروار از کنارم ميگذشتند. ناگاه یکے از شترها لگدے انداخت که اگر خودم را کنار نمےکشیدم، خطرناک بود. به مسجد رفتم و فکر میکردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود؟! در عالم معنا گفتند: شیخ‌رجبعلے! آن لگد نتیجه آن فکرے بود که کردے.. گفتم: اما من که خطایے انجام ندادم.. گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد..!🍃 پ.ن: رفیق وقتے فکر گناه اینجوریِ، ببین دیگه خود گنـاه چیه🖤 ‌ 🍂 @dogtaranbehsti
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۱↯↻ آروم روی پنجه ی با عقب عقب رفتم . من با اعضای این خونه همخوانی نداشتم . آدم کثیف بی تربیت رو تو به جای پاک با آدمای نجیب قرار نمی دادن به منظور عموش همین بود دیگه ؟ باز عقب عقب رفتم . هرکسی لیاقت امیر مهدی رو نداشت . لیاقت همسریش رو به خصوص اونایی که چادری نبودن . اینم عموش گفت ! کیفم کنار همون نیم دیوار بود . آروم خم شدم و برش داشتم . کسی حواسش به من نبود و همه سراپا گوش شده بودن در مقابل خان عمو . نزدیک در ورودی بودم . دری که سمت راستش هال بود و سمت چپش به اتاق ها می رسید . آروم بیرون رفتم و کفش هام رو برداشتم . راست می گفت خان عموش یا به اصطلاح خودش حاج عموش و نباید جایی موند که به آدم توهین می کنن . حالا بر فرض ، من بهترین آدم روی زمین باشم ، مهم این بود که چادری نبودم . احتمالا امیر مهدی هم همین راه رو انتخاب می کرد ؛ حذف من از زندگیش آروم قدم برداشتم و می خواستم پله ها رو تا رسیدن به پاگرد حیاط بدون کفش برم تا کسی متوجه رفتنم نشه . هنوز قدم بر نداشته شنیدم که امیر مهدی به عموش گفت ، امیر مهدی - این چند روز بگذره ، چشم ، تقریبا تصمیمم رو گرفتم . ایستادم . این چند روز ؟ . یعنی وقتی به طور کامل کارهاشون تموم شد دیگه ؟ قرار ما هم همین بود که وقتی اسباب کشی تموم شد بیان خواستگاری . یعنی منظورش من بودم ؟ يعنی دیگه نیاز به رفتن نبود ؟ صدای عموش میخکوبم کرد . عمو - به انتخابت مطمئنیم . می دونم دختری رو وارد خونواده می کنی که لیاقت این خونواده رو داشته باشه . هر کسی لایق خونواده ی متدین ما نیست . منتظر جواب امیر مهدی موندم ! از من می گفت و از آدمایی مثل من دفاع می کرد ؟ جوابش هر چی بود تكليف من رو مشخص می کرد که هنوز جایی تو دلش دارم یا نه ! امیر مهدی - صد در صد حاج عمو حرفایی امیر مهدی تأیید کرد در مورد من نبود و بود ؟ یعنی امیرمهدی بعد از شنیدن حرفای پویا هنوز من رو لایق خونواده ش می دونست ؟.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۲↯↻ به خدا که نه ... وگرنه رفتار بهتری از خودش نشون می داد و یا در مقابل حرفای عموش انقدر ساکت نمی موند ! گاهی آدم می مونه بین بودن و نبودن ! به رفتن که فکر می کنی ، اتفاقی می افته که منصرف می شی ، می خوای بمونی ؛ رفتاری می بینی یا حرفی می شنوی که انگار باید بری به این بلاتکلیفی خودش کلی جهنمه . جهنمی که برای فرار ازش ، رفتن رو انتخاب کردم . بدون کفش از پله ها پایین اومدم . و جلوی در منتهی به حیاط آروم ، كفش هام رو پوشیدم . بدون بستن بندهاش : قدم تند کردم سمت در . کاش مهرداد بود و ازم دفاع می کرد . جواب خان عمو رو می داد و بهش می فهموند ما غیر چادریا هم آدمیم . ولی نه ..... اگر بود مثل من دلش می شکست . آخه داشتن به خواهرش توهین می کردن و شاید هم نه . فقط به کم بهش بر می خورد . شاید همین که تو اون جمع زنش چادری بود و مثل بقیه ، براش کفایت می کرد . یعنی مهرداد چه عکس العملی از خودش نشون می داد ؟ من رو سرزنش می کرد یا بهم می گفت خودم رو درگیر حرفای به آدم ظاهر بين نکنم ؟ همین آدمای ظاهربین بودن که مردم رو خراب کرده بودن دیگه ! همینایی که آدم رو وادار می کردن پشه شبیه آفتاب پرست هزار رنگ ! که په چا چادر سرش کنه و بشه حاجی مردم فریب و جای دیگه حجاب از سر برداره تا هزار تا آدم مثل اون رو راضی نگه داره . که همین آدمای ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن ! اگر این مردم ، امروز ، مثل قدیم دیگه یک رنگ و یک دل نیستن ؛ تقصیر شماهاست . شما این مردم رو خراب کردین و به روزی ، یه جایی تقاص پس می دین . شماها اگر باطنتون هم مثل ظاهرتون موجه بود ، نیازی به نصیحت و نشون دادن خط مش نداشتین ، که ؛ همونجور که من جذب امیر مهدی شدم آدمای زیادی هم جذب شما می شدن و راه درست رو در پیش می گرفتن . کاش جلوم بود و سرش فریاد می زدم که " من خیلی پاک تر از آدمایی هستم که هزارتا گناه می کنن ، دروغ می گن ، غیبت می کنن ، تهمت می زنن . دو به هم زنی می کنن و هزارتا گناه دیگه ولی با پوشیدن به چادر روی همه ی اونا سرپوش می ذارن . که آدم باید آدم باشه . انسان باشه . وگرنه که نه چادر و نه بی حجابی هیچکدوم شخصیت نمیاره و آدم رو بالاتر و برتر از دیگران نمی کنه ! " هه.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۳↯↻ تو دلم هزار حرف نگفته رو حواله ی حاج عمو می کردم و پیش می رفتم که با کشیده شدن کیفم به عقب ، باهام برعکس جهت حرکتشون ، به سمت عقب قدم رو رفتن . و من رخ به رخ شدم با امیرمهدی و اخم رو صورتش . امیر مهدی کجا ؟ با اینکه صداش پایین بود ولی پر بود از خشم ، از رگه های عصبانیتی که مثل زلزله ی ده ریشتری وجود آدم رو به لرزه می ندازه . الرزی تو وجودم نشست . مگه داشتم چیکار می کردم که اینجوری عصبی باهام حرف می زد ؟ اخمی کردم . من - مې وم خونه مون . امیر مهدی - بدون اطلاع من ؟ به خاطر این چند ساعت باقی مونده از محرمیتمون فکر می کرد باید برای هر کاری ازش اجازه بگیرم ؟ چرا اینجوری شده بود ؟ این همون امیر مهدی مهربون من بود که هیچوقت با تشر حرف نمی زد ؟ همون مردی که از حرفای پر از تمسخر من تو کوه قط خندید ؟ همون مرد آرومی بود که من عاشقش بودم ؟ نه به این امیرمهدی فرق داشت . و مهمتر از همه اینکه دیگه مهربون نبود . بغض بدی تو حلقم نشست که مثل تموم اون سه روز پسش زدم . مگه جای گریه بود ؟ با حرص جواب دادم . من نمی دونستم باید از تون اجازه بگیرم ! اخمش کمتر شد . ولی از بین نرفت . امیر مهدی - تگفتم اجازه بگیرین و فقط به صرف این که شوهرتون هستم باید خبر داشته باشم زنم کجاست که اگر کسی ازم پرسید قلبم از تو سینه م تا خلقم بالا نیاد برای گفتن " نمی دونم " . الأنيم شما جایی نمی رين ، هزارتا توضیح به من بدهکارین . مچ دستم رو گرفت و من رو با خودش به اجبار همراه کرد . من حاضر نبودم تو اون خونه پا بذارم نه تا زمانی که حاج عموش اونجا بود . همون عامل تحقیر آدما ، و نه تا وقتی که امیر مهدی انقدر سخت بود و خبری از اون مرد دوست داشتنی من نبود . با حراتی صد برابر ، حین راه رفتن ، خودم رو عقب کشیدم و گفتم :.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۴ ↯↻ من - من نمیام , حالا يادتون افتاده زن دارین ؟ این سه روز زن نداشتین ؟ ایساد و برگشت به سمتم و دست دیگه م رو بردم به سمت دستش و سعی کردم دستم رو از بین انگشتاش که خیلی هم سخت دور مچم پیچیده شده بود آزاد کنیم . سریع دست برد و مچ دست دیگه رو هم گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد . آروم و جدی گفت امیر مهدی - این سه روز هم حواسم بود زن دارم که اگر نبود هر سه روز رو زیر پنجره ی اتاقش تو ماشین نبودم و نمی دونستم که زنم تو این سه روز پاش رو از خونه شون بیرون نذاشته بهت زده نگاش کردم . این سه روز زیر پنجره ی اتاقم بود ؟ و من فکر کرده بودم هیچ سراغی ازم نگرفته ؟ سه روز نزدیک به من نفس می کشید و من حس می کردم هوای بدون امیر مهدی چقدر گرفته و خرابه ! سه روز یک نفس نشسته بود و چشم دوخته بود به خونه مون و می دونست من جایی نرفته و من عین همین سه روز ازش خبری نداشتم و داشتم تو بی خبری پرپر می زدم ؟ خیره تو چشماش گفتم . من - خودخواهی و من این سه روز هیچ خبری ازت نداشتم و جونم بالا اومده بود . اونوقت تو حداقل می دونستی من تو خونه هستم . نگاهش دست از سختی برداشت , اخمش باز شد . آرومتر از قبل و امیر مهدی - این اولین تنیبهتون بود و هنوز بقیه ش مونده . و باز دستم رو کشید . دوباره مقاومت کردم . من - من نمیام . برگشت به سمتم . با این مقاوتم کلافه ش کردم . با حرص نگاهم کرد امیر مهدی - چرا ؟ من - حاج غموتون پرونده ی موندن من تو خونه تون رو کامل پیچیدن ! نفس پر خرس کشید امیر مهدی - حاج عمو منظور بدی نداشتن . ایرویی بالا انداختم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۵↯↻ من - اون که بله , کم مونده بود دق دلی همه ی آدمای دنیا رو سر من خالی کنن . امیر مهدی - الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟ من هم ایشون و هم خیلی چیزای دیگه ! دستش چه باز هم محکم شد امیر مهدی - متلا ؟ من - اینکه بدون شنیدن حرفای من حکم دادی به تنبیه کردنم . دستش کمی شل شد . امیر مهدی - این تنبیه هم برای شما بود و هم برای خودم . اینکه محرمم باشین و تتونم یه لحظه هم دستتون رو بگیرم یا با تموم آرزویی که داشتم نتونم راحت خیره بشم تو چشماتون یا صورتتون رو ببینم به اندازه ی کافی برای منم زیاد بود . این تنبیه برای این بود که به شما اون روز حرفی زدین از دلیل نگفتن اون حرفا و نه فن پرسیدم من - آتشفشان آماده ی فوران بودی ، چی می گفتم ؟ اومد حرفی زنه که صدای تق باز شدن در حیاط باعث شد خیره بشیم به همدیگه , تو موقعیت بدی بودیم . نزدیک به هم و دست من تو دستش . و اون موقع ظهر کی می تونست باشه غیر از رضا و مهرداد که برای خرید غذا رفته بودن ؟ موقعیت بدی بود و هر دو خوب می دونستیم . ولی انقدر برامون شوکه کننده بود که هیچکدوم دستمون رو عقب تکسیده ایم . رضا از همون جلوی در " سلام " بلندی کرد و گفت . رضا - شما اینجایین ؟ با قدم های تند بهمون نزدیک شده و با دیدن دستای ما سرش رو پایین انداخت و با اجازه " ای گفت و السريع رد شد . ولی مهرداد کنارمون ایستاد . از کنار چشم نگاهش کردم و خیره بود به دستای ما . به مچ دست من تو دستای امیرمهدی.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢