eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؁‌ݗـכٵ🕊 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸⁶↯↻ روی روزهای یکشنبه ، دوشنبه و سه شنبه ی تقویم علامت زدم و تصمیم گرفتم اگر هر دو تا شاگردم موافق بودن این روزها رو براشون کلاس بذارم . تقویم رو روی میز گذاشتم . از نبود مامان استفاده کردم و رفتم سمت کمد لباسام تا مانتویی بردارم و برم بیرون روز مادر بود و می خواستم براش هدیه ای بخرم . مانتوی کرم رنگ کوتاهم و شلوار جین تنگم رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه و آرایش کردم . کلیپس بزرگم رو روی موهام گذاشتم . شالم رو هم سرم کردم و به عادت همیشه دسته ای از موهام رو بیرون گذاشتم . رفتم سمت کیفم که با دیدنش یادم افتاد کیف قبلیم که خیلی هم دوسش داشتم رو به خاطر سقوط از دست دادم . با یادآوری هواپیما و سقوط ، برای هزارمین بار امیر مهدی تو نظرم مجسم شد . انگار از هر طرف که می رفتم به جای هر چیزی ، امیر مهدی جلوی چشمام رنگ می گرفت هیچ جوری نمی شد نادیده بگیرمش . بدجور تو ذهنم فرمانروایی می کرد ، دل بیچاره هم رنگ غم می گرفت از اون یاد آوری شده بودم مثل تشته ای که دنبال أب بود . و بدجور برای یه قطره ش له له می زد . کیفم رو برداشتم و خواستم از اتاقم خارج بشم که هنوز از کنار آینه نگذشته میخکوب تصویر خودم شدم من با اون همه آرایش و اون کلیپس بزرگ که سرم رو دو برابر کرده بود و موهای بیرون ریخته داشتم کجا می رفتی ؟ کفری از خودم و عادت هام ! و حال خرابم و اون همه تردید که هر بار به جونم می افتاد ، پام رو روی زمین کوبیدم . امیر مهدی بدجور روم تأثیر گذاشته بود ! دیگه داشتم به خودم هم شک می کردم . کلافه از کارهایی که نمی دونستم کدوم درسته و کدوم تادرست ؛ دست بردم و کلیپس رو در اوردم . پوشش کردم گوشه ی اتاق و شالم رو کمی جلو کشیدم . بعد هم سعی کردم بی توجه به مانتوی خیلی کوتاهم برم بیرون زیر لب هم غر زدم " خوب چیکار کنم ؟ نمی تونم مانتو بپوشم تا رو زمین که بگیره زیر پام ! خدا خوشت میاد غر زدم و نمی دونستم که خدا چه خواب خوبی برام ديده..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸⁷↯↻ اول می خواستم برای مامان به بلوز دامن بگیرم . از اونایی که آستینش کوتاهه و یقه شل داره ولی با یاداوری اینکه به خاطر رضوان و اینکه حجاب داره ، مامان هم خیلی رعایت می کنه و بعضی جاها حجابش رو بر نمی داره ؛ رفتم سمت مغازه ی شال و روسری فروشی - آخر سر هم هدیه ش شد به شال نخودی رنگ مجلسی . که خیلی خوشش اومد . وید روزها می گذشتن ، تند و پر از غم پر از بی تابی . به هر دری می زدیم بسته بود انگار نه انگار پنج تا آدم دارن تلاش می کنن . امیرمهدی شده بود همون سوزنی که قرار بود تو انبار کاه پیداش کنیم اولش فقط من و مامان و رضوان دنبالش بودیم . ولی یواش یواش بابا و مهرداد هم بهمون اضافه شدن . گرچه که معلوم بود خیلی هم راضی به این کار نیستن از فرودگاه و روزنامه هایی که خبر سقوط رو پیگیری کرده بودن تا حراست فرودگاه و خلاصه هر جایی که به ذهنمون می رسید : رو رفتیم . اما انگار به قطره آب شده بود و رفته بود تو دل زمین . دیگه طاقت نداشتيم ، مثل آدم معلق بین زمین و هوا بودم . کارهای پویا هم کاملا رو اعصابم بود ، بدجور بهانه گیری می به روز از اینکه باهاش بیرون نمی رم گله می کرد و روز بعد چون تلفنش رو دیر جواب داده بودم قهر می کرد . به روز بهونه می گرفت که باید زودتر تکلیفمون رو روشن کنم و چند ساعت بعد از اینکه بیشتر مواقع بی حوصله بودم شکایت می کرد این کار هر روزش بود . تقریبا روزی دو بار این مهم رو به انجام می رسوند و ذهن به هم ریخته ی من رو آشفته تر می کرد . انگار قسم خورده بود نذاره اعصابم روی آرامش رو ببینه . گاهی به قدری زنگ می زد که حس می کردم همه کی کار و زندگیش رو کنار گذاشته و نشسته پای تلفن ، و گاهی چنان چند ساعت ازش بی خبر می موندم که فکر می کردم انگار از اول پویایی وجود نداشته . کار به جایی رسیده بود که نصف شب هم دست از سرم بر نمی داشت و گاهی برای چند ساعت اجازه نمی داد چشمام رو روی هم بذارم و بخوابيم...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸⁸ ↯↻ عصر یکی از آخرین روزهای اردیبهشت بود . تازه از خونه ی شاگردم برگشته بودم و پویا به محض رسیدنم زنگ زد . از همون اول هم شروع کرد به غر زدن و بهونه گرفتن . پویا - مگه نگفته بودم کلاست تموم شد بهم خبر بده بیام دنبالت ؟ بی حوصله دستی به سرم کشیدم . من - ببین پويا من تازه رسیدم خونه ، بعدا بهت زنگ می زنم با هم حرف می زنیم . پویا - از همون زنگایی که نمی زنی ؟ من باید بفهمم چرا این کارا رو میکنی ؟ نگاهم رفت سمت صورت نگران مامان که زل زده بود بهم . من - باور کن نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم بويا . پویا - هالو گیر آوردی ؟ جواب نداری بدی بهونه می گیری ؟ من - بهونه چیه ؟ به خدا هنوز لباسام رو عوض نکردم . حداقل بذار لباسام رو در بیارم ! پویا – اگه راست میگی و بهونه نمیاری همین الان حاضر باش میام دنبالت بریم بیرون . کلافه گفت من - پویا من تازه رسیدم خونه ، به خدا خسته م . پویا - دیدی بهونه می گیری ؟ از بی منطق بودنش عصبی شدم - من - چرا نمی فهمی چی می گم ! می گم خسته م . بازم به مامان نگاه کردم . چندمین جر و بحث ما بود که مامان می دید ؟ ازش خجالت می کشیدم . از اون طرف خط پویا با لحن تندی گفت پویا - من نمی فهمم ؟ تو نفهمی که این همه مدت اخلاق گندت رو تحمل کردم بازم طلبکاری ! من - پویا بس کن . به خدا اعصاب ندارم و می خوای ازت عذرخواهی کنم ؟ باشه . معذرت می خوام بهت زنگ نزدم بیای دنبالم . هوس پیاده روی کرده بودم . باور کن . خنده ی تمسخر آمیزی کرد ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸⁹↯↻ ہویا - آره دیگه . منم خرم , هوس پیاده روی ! چرا نمی فهمید حرفم رو ؟ من - به من چه که تو باور نداری ! پویا - آره باور ندارم . از بس که دائم داری خودت رو قایم می کنی مگه دو روز پیش یادم رفته ؟ بهت زنگ زدم گفتم داریم با بچه ها می ریم شهر بازی حاضر باش میام دنبالت ، بعد تو چی گفتی ؟ گفتی حال شهربازی ندارم . من جلوی بچه ها آبروم رفت تو نیومدی . فکر کردن با هم بحثمون شده ، نگاهم بی اختیار کشیده شد به سمت تلویزیونی که داشت آهنگ شاد پخش میکرد و صداش تو خونه پیچیده بود . روی صفحه می بزرگش با خط خاصی نوشته بود " میلاد نهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارک " کی رو می گفتن ؟ اومدم به پویا بكم " مگه غیر از این بود ؟ اون روز هر چی دلت خواست بهم گفتی " . اما سعی کردم به جای ادامه می دعوا جو بینمون رو آروم کنم . اومدم بازم براش توضیح بدم که نذاشت حرف بزنم . پویا - ببین مارال ! می دونی به چه نتیجه ای رسیدم ؟ اینکه تو لیاقت نداری . لیاقت این همه وقتی که من برات می ذارم . آدم بی لیاقت رو هم باید انداخت دور منم دیگه با تو کاری ندارم . و تلفن رو روی من قطع کرد . حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم با جواب توهیتش رو بدم آشفتگی های این مدت به قدری روم اثر گذاشته بود که حساس شده بودم . و با اون حرفا و کار پویا زدم زیر گریه . سرم رو بلند کرد و رو به آسمون داد زدم . من - خدا ..... این چرا هیچی نمی فهمه ؟ انگار خدا هم صدای من رو نمی شنید ، حرص گرفت . به چیزی سریع به ذهنم خطور کرده برگشتم و رو به مامان در حالی که گریه می کردم ؛ گفتم . من - چه جوری نماز می خونن ؟ مامان هاج و واج نگاهم کرد ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁰ ↯↻ دوباره با حرص گفتم . من می گم چه جوری نماز می خونن ؟ مامان با بهت اومد به سمتم و گفت مامان – اول باید وضو بگیری رفتم سمت دستشویی ، در رو باز کردم و رو به مامان با همون گریه گفتم من - وضو چه جوریه ؟ مامان - واقعا می خوای نماز بخونی ؟ با تشر گفتم من - آره , می خوام باهاش با زبونی که گفته حرف بزنم شاید بفهمه چی می گم مامان لیش رو به دندون گرفت . یک به یک گفت چیکار کنم برای وضو گرفتن وضو که گرفتم رفتم سمت شالم که گوشه ی مبل افتاده بود , سرم کردم . اشکام بند نمی اومد . مامان قبله رو نشونم داد و به جانماز هم داد دستم و به سمت قبله ایستادم . رو کردم به مامان . من - نماز چه جوری بود ؟ مامان با حوصله اركان و ذکرهاش رو بهم یادآوری کرد ایستادم به نماز به هم گریه می کردم و هم نماز می خوندم . اولین نماز بعد از نماز های اجباری مدرسه . اولین نماز به میل و اراده ی خودم . وقتی نمازم تموم شد روی سجاده م نشستم ، و رو به آسمون با گریه گفتم . من - خدایا . مگه امیر مهدی نگفت بهت اعتماد کنم ؟ من که اعتماد کردم ! پس چرا جوایم رو نمی دی ؟ دیگه باید چیکار کنم ؟ از این همه آشفتگی خسته شدم . امیر مهدی می گفت برای هر کاری حکمتی داری حکمتت چی بود که من رو با امیر مهدی آشنا کردی ؟ هان ؟ می خواستی اینجوری دیوونم کنی ؟ آره ؟ خسته شدم . از خودم ، از پويا ، از این همه آشفتگی ، به دام برس ، دارم به همه چیز شک می کنم ، نجاتم بده .............. سر گذاشتم رو سجاده و باز هم اشک ریختم ، سه با همون مانتو و شلوار و شال ، روی سجاده دراز کشیده بودم ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
•﴾﷽﴿•
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻ ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
•﴾🍇🌸✨﴿• اعمال‌قبل‌از‌خواب☔️🧡 حضرت‌رسول‌اکرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از‌خواب وضو‌یادتون‌باشه...🕊🍃؛ ۱.قران‌را‌ختم‌کنید ۳بار‌سوره‌توحید..🌿🍄؛ ۲.پیامبران‌را‌شفیع‌خود‌گردانید🍓🐾: ۱بار‌اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وال‌محمد‌عجل‌فرجهم‌؛اللهم‌صل‌علی‌جمیع‌الانبیاء‌و‌المرسلین...🕊؛ ۳.مومنین‌را‌از‌خود‌راضی‌کنید💚🖇: ۱بار‌اللهم‌اغفر‌للمومنین‌والمومنات...🖤🌙؛ ۴.یک‌حج‌و‌یک‌عمره‌به‌جا‌اورید🌚✨: ۱بار‌سبحان‌الله‌والحمد‌لله‌و‌لا‌اله‌الا‌الله‌و‌الله‌اکبر...🕊؛ ۵.اقامه‌هزار‌رکعت‌نماز⛅️🦋: ۳باریَفْعَلُ‌اللهُ‌ما‌یَشاءُ‌بِقُدْرَتِهِ،‌وَ‌یَحْكُمُ‌ما‌یُریدُ‌بِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛ ۶.خواندن آیت الکرسی💫 ایا‌حیف‌نیست؟!‌هرشب‌به‌این‌سادگی‌از‌چنین‌خیر‌پر‌برکتی‌ محروم‌شوید...🌱🎋 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍 ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊 ٵݦێن ݕڱہ…🤲  ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌 ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐 ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :) ݜݕٵنھ🖇 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴 برای یک آدم خوابالو‌!!😴 در زمان خوابالودگی!!!💤 ارسال شده است !‌!!!↯ لطفا خوب بخوابید 😁😌 اعضا؁ جدید خوش اومدید🎉 اعضا؁ قدیمے بمونید برامون🍬 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹¹↯↻ مامان از اتاق رفته بود بیرون و نیم ساعتی می شد که بابا اومده بود خونه به سراغم رو که گرفت ، مامان با گفتن " تو اتاقشه " سر و تهش رو هم آورده بود . گرچه که مطمئن بودم برای بابا همه چی رو می گه . از این زن و شوهر بعید بود چیزی رو از هم مخفی نگه دارن ! انگار راز ماندگاری زندگی زناشوییشون بر پایه ی عشق ، همین بود و خیره بودم به لبه ی تخت اشکام روی گونه هام خشک شده بود و جاشون می سوخت و انگار به جای اشک ، اسید از چشمام بیرون اومده بود حال و حوصله نداشتم . دلم می خواست انقدر اونجا دراز بکشم تا معجزه ای رخ بده و امیر مهدی جلوم ظاهر بشه به نماز خوندم با توپ و نشر ، و انتظار داشتم خدا دو دستی هر چی می خوام تقدیمم کنه نماز من با نصاری که امیر مهدی خوند هیچ وجه تشابهی نداشته ، هرچی اون تو نمازش آروم بود ، من أشفته بودم . هر چی آروم می خوند ، من تند و بی نفس واژه ها رو ادا می کردم . هر چی امیرمهدی با عشق خوند ، من با طلبکاری و دعوا خوندم . این اصل نماز بود ؟ پس چرا آرامشش نسبی و کم بود ؟ صدای آيفون تو خونه پیچید . شب بود و قرار نبود کسی بیاد خونه مون . حوصله ی مهمون نداشتم ، تصمیم گرفتم اگر مامان اومد بگه مهمون داریم خواب آلودگی رو بهونه و اون اوضاع بدم ، مهمون رو کم داشتیم . چند دقیقه بعد تقه ای به در اتاقم خورد و بدون اینکه چیزی بگم در اتاق باز شد . مامان بود و از کنار همون چهار چوب در کمی به سمت داخل اتاق خم شد . نگاهی به صورتم انداخت . نگرانی از چشماش می بارید کمی نگاهم کرد . بعد لب باز کرد . مامان – مهرداد و رضوان اومدن , نمیای بیرون ؟ فقط نگاهش کردم . حال و روزم رو که می دید و چه توقعی داشت ؟ که برم بیرون ؟ نه دلم اومد بهش نه بگم و نه دلم می خواست بلند شدم , مردد موندم چی بگم که صدای رضوان از پشت سرش بلند شد...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢