💛ݩازنیݧ زهږآ بانو❤️
💛گمنام بانو❤️✔️
💛سارا بانو❤️✔️
💛محدثھ بانو❤️✔️
بـرنــدهـ کــسی نــیسـ جــ😍ـــــز
جـــــــــــز🎊
✨🎬جـــــــــــــــز✨😚
💞 جــز
🦋 جـــــــز
✨جــــــــــــــز
🐣 جــــــــــــــــز
🎭جــــــــــــــز
🎁جـــــــــــز
🌸جــــــــــــز
💎جـــــــــــــز
🎬جــــــــــــــــز
✨ جـــــــــــــــــــز
❤جــــــــــــــــز
🔗جــــــــــــــز
🌻 جــــــــــــــــــز
🕸جـــــــــــــــــــز
🍄 جـــــــــــــــــز
سارا جونمـــــــ 😍🌻🎈
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
رضایت😍
̲پ̲ای̲̲ان̲ چ̲̲ال̲ش̲😇
̲ام̲ی̲د̲̲و̲ار̲م̲ ل̲ذ̲ت ̲بر̲د̲ه̲ ̲ب̲اش̲̲ی̲ن̲😗❣
ل̲ف̲ ن̲د̲ی̲ن̲ ع̲ز̲ی̲ز̲̲ان̲💟
̲ب̲از̲م̲ چ̲̲ال̲ش̲ د̲̲ار̲ی̲م̲ ̲ب̲ا ج̲̲ا̲ی̲ز̲ه̲ ه̲̲ا̲ی̲ ن̲̲ا̲ب💝
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۱↯↻
وقتی خالق انقدر خوب بود ، چرا من بنده ی بدی باشم ؟ چرا وقتی اون به حفم گوش می کرد من به حرفاش بی توجه باشم ؟ پس اولین قدم رو برداشتم برای خدایی که بهم لطف بیش از حد داشت . شب آخر احيا ، تصمیم گرفتم در مورد پوشش و حجابم به تجدید نظر کلی داشته باشم . سخت بود ولی غیر ممکن نبود . می دونستم که بالاخره یه روز عادت می کنم . بعد از خروج از مسجد ، وقتی داشتیم تا مکان پارک ماشین پیاده می رفتیم ؛ خودم رو به امیر مهدی رسوندم و باهاش هم قدم ششم - با طمأنینه قدم بر می داشت . حس کردم تو فکره . اول نمی خواستم خلوتش رو به هم بزنم و به خصوص که چشمای قرمزش نشون می داد شب پر سوزی داشته و حسابی با خدا خلوت کرده . اما بهترین فرصت برای طرح سوالم بود . برای همین آروم گفتم من - فلسفه ی حجاب جيه ؟ نگاهش به سمتم چرخید و جایی نزدیک صورتم و امیر مهدی - خودتون چی فکر می کنین ؟ من - خب .. چیزی که می دونم اینه که باید خودمون رو جلو نامحرم بپوشونیم . امیر مهدی - جراش رو می دونین ؟ من عميق نه . امیر مهدی - بیبینین ، خدا وقتی می گه مرد می تونه به طور همزمان چهار تا زن داشته باشه یعنی مرد رو طوری آفریده که می تونه در آن واحد عاشق چهار تا زن باشه . یعنی قلیش به راحتی تکون می خوره . یعنی زود عاشق می شه . مثل زن نیست که فقط عشق به مرد رو تو قلبش نگه داره . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - این طبیعت مرده . از طرفی زن لوند و زیباست . خدا زن رو این طور آفريده ، بعضی آدما ، زود درگیر عشق می شن و کنترل کمتری روی احساسشون دارن ، بعضی هم به گفته ی خود خدا قلباشون مريضه این جور آدما می شن آفت زندگی زن . چون به کوچکترین بهونه ای امنیت و آرامش رو از زن می گیرن ، خدا می گه اگه زن خودش رو بپوشونه دیگه جایی برای فرصت طلبی این آدما باقی نمی مونه ، به خصوص اینکه این آدما به زنی که در عقد مرد دیگه ای هست هم رحم نمی کنن
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۲ ↯↻
لبخندی زدم من در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونیم انجام بدم . امیر مهدی - من بیشتر بهش مديونم ، چون داشتن شما بیش از لیاقت منه . چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ می دید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم . من - کاش زودتر محرم شیم ، تحمل این دوری رو ندارم . امیر مهدی - صبر و منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - همینجور که این ه و گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟ بحث رو عوض کرد . البته حق داشت و با اون احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم , از یادآوری اون بچه ها ، لبخندی زدم . من - بچه های باهوشی هست . هر چی می گم سریع یاد می گیرن سری تکون داد . امیر مهدی - می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن من - نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن . امیر مهدی - می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم . خندیدم و من - منو می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه . امیر مهدی - ممنونم . از اینکه آنقدر پا به پام میاین . چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیر مهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۳↯↻
لبخندی زدم من در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونیم انجام بدم . امیر مهدی - من بیشتر بهش مديونم ، چون داشتن شما بیش از لیاقت منه . چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ می دید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم . من - کاش زودتر محرم شیم ، تحمل این دوری رو ندارم . امیر مهدی - صبر و منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - همینجور که این ه و گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟ بحث رو عوض کرد . البته حق داشت و با اون احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم , از یادآوری اون بچه ها ، لبخندی زدم . من - بچه های باهوشی هست . هر چی می گم سریع یاد می گیرن سری تکون داد . امیر مهدی - می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن من - نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن . امیر مهدی - می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم . خندیدم و من - منو می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه . امیر مهدی - ممنونم . از اینکه آنقدر پا به پام میاین . چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیر مهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۴ ↯↻
اون شب خوبی بود . به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل ، تعارف طاهره خانوم برای خوردن سحری در کنارشون رو رد کنه . موقع سحری خوردن هم انقدر امیرمهدی هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخند اشون رو پنهون کنن . و هر لقمه رو با خنده خوردن . شب خوبی بود . ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو براتون در نظر گرفته ؟ می گن آدم از فرداش خبر نداره ! راست گفتن . من و امیر مهدی هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم . و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه می محرمیتمون برسه . به درخواست امیر مهدی ، روز بعد بابا از پویا شکایت کرد . نفهمیدم کی به بایا زنگ زده بود و چی گفته بود ؛ که بابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد . فکر می کردیم اینجوری ازش زهر چشم می گیریم ، و دیگه کاری به کار مون نداره . در حالی که . 45 46 مثل سه چهار روز قبل ، باز هم راس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد . خودش . انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواری جاش رو با اسم امیر مهدی عوض کرده بود . رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت . رضوان - خوبه محرم نیستین ، وگرنه نمی شد کنترلتون کرد ! مامان – این دختر من غير قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ی خدا خیلی رعایت می کنه ! با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفای رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم . جواب دادم - من - جاتی ؟ امیر مهدی - سلام , هنوز محرم نشيديما ! انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد . صادقانه گفتم . من وقتی اسمت . يافته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه ای نمی چرخه .
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۵ ↯↻
با کمی مکث جواب داد . امیر مهدی - ان شاالله هفته ی دیگه منم از خجالتتون در میام . من - منتظرم . ببینم به " جانم " مهمونیم می کنی ؟ خندید . امیر مهدی - صبر چیز خوبیه ! من - که من ندارم ، امیر مهدی - فعلا که نشون دادین خیلی هم صبورین . امروز عصر وقت دارین بریم بیرون ؟ من - امروز ؟ رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم . امیر مهدی - امروز بهتره . چون فردا رو مرخصی گرفتم برای کمک به مامان و بابا , که اگر خدا بخواد پس فردا روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ی جدید . من - اگر ماه سی روز بود چی ؟ امیر مهدی - روز سی ام باید بیام سر کار ، چون برنامه ی بردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره من - کار خاصی داری ؟ امیر مهدی - آره . امسال اولین سالیه که روزه گرفتین ؛ به پاسش می براتون یه هدیه بگیرم . با سلیقه ی خودتون . زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم . می خواستم بگم " من که چند روزه رفتم تو مرخصی از روزه " . ولی اون که روزه بود . پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون . من - باشه . چه ساعتی ؟ امیر مهدی - پنج و نیم خوبه ؟ من - عالیه . خداحافظی که کردیم ، به رسم ادب و احترامی که امیر مهدی یادم داده بود ، از مامان اجازه گرفتم ، و قول دادم زود برگردم .
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۶↯↻
انقدر دور خودم چرخیدم و بین مانتوهام چرخ زدم برای انتخاب ، که عصر شد . سر ساعت حاضر شدم . با به دنیا دلخوشی ، به دنیا انگیزه . شاد بودم از اینکه می خوام ساعتی رو کنار امیر مهدی بگذرونم . برای ما که محرم تشده بودیم ، یکساعت با هم بودن هم غنیمتی بود . شاد بودم و نمی دونستم موقع برگشت می شم برج زهرمار . 484 وارد باسازی شدیم که امیر مهدی می خواست اونجا برام خرید کنه به شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم . با ذوق مغازه ها رو نگاه می کردم . امیر مهدی - از هر چی خوشتون اومد بگین . با ذوق گفتم ، من - می شه دوتا کادو برام بگیری ؟ امیر مهدی - هرچقدر بخواین می خرم . من - داری از دست میری امیر مهدی . امیر مهدی - خیلی وقته از دست رفتم . من - اون رو که می دونم . از بس که من خواستنی ام ۰ امیر مهدی – صبر چیز خوبية ! من – انقدر می گی صبر چیز خوبیه منتظرم ببینم بعد از محرمیت چیکار می کنی ! خندید . امیرمهدی - واقعا صبر چیز خوبیه خندیدم ، چقدر خودش رو کنترل می کرد که حرفی نزنه که نتونیم احساسنمون رو کنترل کنیم . جلوی ویترین به نقره و بدل فروشی ، چشمم به سرویس ستی افتاد که بی نهایت قشنگ بود . با ذوق برگشتم به امیرمهدی نشونش بدم که با دیدن پويا ، کمی دورتر ، که تکیه داده بود به نرده های وسط پاساز و مستقیم داشت نگاهمون می کرد و لبخند رو لبم ماسید و حرفم رو خوردم . لبخند موذیانه ش حس بدی رو بهم منتقل کرد . لبخند خشکیده هم شد تلخند
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۷ ↯↻
گاهی وقتا آدما تو زندگیشون کارهایی می کنن که نسنجیده ست . خودشون و وجداتشون رو با گفتن " کسی که نمی فهمه " آروم می کنن . غافل از اینکه هر چند کسی خیر دار نشه یا با گذشت زمان فراموش بشه اما تبعاتش تا مدت ها تو زندگی آدم باقی می مونه . و مثل بختک رو زندگیت سایه می ندازه و ممکنه مثا مار بپیچه دور شریان های حیاتی زندگیت و همه رو از کار بندازه پویا دقیقا همچین نقشی رو تو زندگی من داشت . قرار بود چقدر دیگه تاوان اون چند ماه دوستی با پویا رو بدم ! نمی دونستم اینبار چه خوایی برام دیده ! خدا به آدم عقل داده تا قبل از انجام کاری همه ی جوانب و بسنجه . وقتی ادم با بی فکری شروع می کنه به جولان دادن و دلبخواه رفتار کردن ؛ نتیجه ش می شه همین تاوان دادنا ، من به پشتوانه ی چه چیزی اجازه دادم قبل از رسمی شدن نسبتم با پویا ، رابطه ای بینمون شکل بگیره ؟ که اگر به خاطر سخت گیری بابا و مامان نبود مسلما رابطه ی کنترل شده ی ما ، رنگ و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ، و جالب بود همون رابطه ی کنترل شده ؛ کمر بسته بود به نابودی من . پویا اشتباه جوونی و خامی و شیطنت های بی فکرانه می من بود . شاید اگر به جای آزادانه رفتار گردن ، کمی به سنت حفظ حریم ها اهمیت می دادم حالا از دیدنش اینجوری ته دلم خالی نمی شد . خیره به بویا ، بی اختیار گفتم . من وای امیرمهدی امیر مهدی - چی شد ؟ من - پويا ! امیر مهدی - پویا چی ؟ من - پویا اینجاست امیر مهدی - کو ؟ کجا ؟ من - اون طرف . تکیه داده به نرده ها . همون که تی شرت نارنجی پوشیده با جین تنگ . می خواست برگرده و نگاهش رو به اون طرف سوق بده که با تشویش و هول گرده گفتم . من – صبر کن . اول صیغه بخون امیر مهدی . امیر مهدی - صیغه ؟
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۸ ↯↻
من - آره . بخون . الان به حمایتت خیلی نیاز دارم . يخون ..... وقتی دستامون رو تو هم ببینه شاید بی خیال بیشه , امیمهدی - بی خیال چی ؟ من نمی دونم ، دلم شور می زنه ، تو رو خدا بخون .. برای نیم ساعت یا به ساعت ، مهریه هم همون آب سری تکون داد ، په حسی تو چشماش بود که در کش نمی کردم ، ولی آرومم می کرد . انگار فقط بابت انتقال همین حس نگاه گذرایی بی انداخت . امیر مهدی - باشه ... باشه . شما آروم باشین . منتظر چشم دوختم به لب هاش . صیغه رو خوند و من انقدر حواسم به دلشوره م بود که نفهمیدم مدتش چقدر شد و مهریه م چی گفته شد . خوندنش که تموم شد ، دستم رو سر دادم بين دستش . محکم دستم رو گرفت و اینجوری کمی آروم گرفتم . نگاهش حس اطمینان رو به قلبم سرازیر کرد . انگار با این حمایتش ، کوه پشتم بود و هیچ نیرویی نمی تونست تکون بده . اما صدای پویا ، مثل زلزله ی چند ریشتری همه ی ارامشم رو متزلزل کرد و باعث شد همون یه ذره آرامشم هم پر بکشه .. پویا - به به . ببین کیا اینجان ؟ چطوری مارال ؟ اول نگاهی به هم انداختیم و بعد چرخیدیم به سمت پویا که درست پشت سرمون به با دیدنش دلشوره م بیشتر شد . گر گرفتم . دلم گواهی بدی می داد . گواهی به اتفاق شوم . اگر قفل دست های امیر مهدی نبود ، بی شک فرار می کردم . اما همون قفل به موندن مجبورم کرد . پوزخند تمسخر آمیزش ، لب هام رو به هم دوخت . من هم برای باز کردنش هیچ تلاشی نکردم . استرس زیادم نمی ذاشت به راحتی تصمیم به کاری بگیرم . پویا سکوتم رو که دید انگار چری تر شد . حتما التماس توی چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو کرد به امیر مهدی پويا - خوشبختم ، پویا هستم نامزد قبلی مارال ! و دست برد سمت امیر مهدی برای دست دادن . ارد
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۹↯↻
با سادگی خودم رو لو دادم . دل بستم به معجزه ی خدا ، همون آیتی که در وجود امیر مهدی قرار داده بود . همون عشقی که مقدس بود . شاید از این بحران نجات پیدا کنم امیر مهدی نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد . البته با دست دیگه ش . هیچکدوم نمی خواستیم این حلقه ی اتصال رو جلوی اون دلیل آنفصال از هم باز کنیم . انگار هر دو به هم دخیل بسته بودیم . امیر مهدی - خوشبختم خیلی با آرامش حرف زد . و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم و پر از دلشوره ! پویا با لحن خاصی گفت پویا - گفته که با من نامزد بوده ؟ امیر مهند فشار خفیفی به دستم که تو دستش امیر مهدی - بله ، خبر دارم . پویا نگاهی کرد به دست های تو هم گره خورده می ما پویا - گفته منم دستاش رو می گرفتم ؟ و دوباره خیره شد به چشمای امیرمهدی و مثل ماری که با چشماش شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و یک دفعه أي هجوم بیاره . گارد بدی در مقابلمون گرفته بود . امیر مهدی باز هم نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - بله , اینم می دونم . پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت . ناباور نگاهش کردم . تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ریشه ؟
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۶۰↯↻
فشار خقیف دست امیر مهدی کمی بیشتر شد و حس کردم صداش جدی تر شده . امیر مهدی - من و خانومم قبلا در این باره حرف زدیم با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما می ترسیدم بهش نگاه کنم . می ترسیدم بزنه تو گوشم , حرف پويا مطمئنا بت نجابت و حس اميرمدی رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدی که امیر مهدی ازم داشت . که نکنه تو ذهنش شده باشم يه مارال بی بند و بار. که اگر چنین می شد بی شک مرگم حتمی بود ! خنده می پویا حالت تمسخر آمیزی به خودش گرفت و خودش رو کمی عقب کشید . و چشماش رو تنگ کرد . و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوری کرده باشه په " هوم " کشیده و بلند گفت . فشار دست امیر مهدی رو دستم به حدی بالا رفت که نزدیک بود صدای آخ گفتنم بلند شه . انگار می خواست استخونام رو بشکنه . پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه ای به نگاه ناباور و شوکه ی من زد . من این مورد رو یادم رفته بود . اون بوسه رو یادم رفته بود ! دوباره برگشت سمت امیرمهدی . پویا - خب و از دیدنت خوشحال شدم , مزاحمتون نباشم . برسین به نامزد بازیتون . و با همون پوزخند بدی که رو لباش بود ، دست تکون داد و رفت . مبهوت به رفتنش نگاه کردم دسته از فشار دست امیر مهدی در حال له شدن بود . پویا فاتحه ی کل زندگیم رو یه جا خوند و این فشار دست امیر مهدی یعنی تموم شدن همه ی دلخوش هایی گه داشتم به آروزی محال از ذهنم گذشت که کاش امیر مهدی تو تنگای زمان ، اون صیغه می اجباری رو دائم خونده باشه نقسم از فشار زیادی که به دستم وارد می کرد و داشت بند می اومد
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#انگیزشی 😍 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻
ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁
|•°~@dogtaranbehsti~°•|