eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۵۲ ↯↻ لبخندی زدم من در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونیم انجام بدم . امیر مهدی - من بیشتر بهش مديونم ، چون داشتن شما بیش از لیاقت منه . چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ می دید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم . من - کاش زودتر محرم شیم ، تحمل این دوری رو ندارم . امیر مهدی - صبر و منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - همینجور که این ه و گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟ بحث رو عوض کرد . البته حق داشت و با اون احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم , از یادآوری اون بچه ها ، لبخندی زدم . من - بچه های باهوشی هست . هر چی می گم سریع یاد می گیرن سری تکون داد . امیر مهدی - می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن من - نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن . امیر مهدی - می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم . خندیدم و من - منو می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه . امیر مهدی - ممنونم . از اینکه آنقدر پا به پام میاین . چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیر مهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۵۳↯↻ لبخندی زدم من در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونیم انجام بدم . امیر مهدی - من بیشتر بهش مديونم ، چون داشتن شما بیش از لیاقت منه . چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ می دید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم . من - کاش زودتر محرم شیم ، تحمل این دوری رو ندارم . امیر مهدی - صبر و منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - همینجور که این ه و گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟ بحث رو عوض کرد . البته حق داشت و با اون احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم , از یادآوری اون بچه ها ، لبخندی زدم . من - بچه های باهوشی هست . هر چی می گم سریع یاد می گیرن سری تکون داد . امیر مهدی - می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن من - نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن . امیر مهدی - می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم . خندیدم و من - منو می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه . امیر مهدی - ممنونم . از اینکه آنقدر پا به پام میاین . چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیر مهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۵۴ ↯↻ اون شب خوبی بود . به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل ، تعارف طاهره خانوم برای خوردن سحری در کنارشون رو رد کنه . موقع سحری خوردن هم انقدر امیرمهدی هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخند اشون رو پنهون کنن . و هر لقمه رو با خنده خوردن . شب خوبی بود . ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو براتون در نظر گرفته ؟ می گن آدم از فرداش خبر نداره ! راست گفتن . من و امیر مهدی هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم . و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه می محرمیتمون برسه . به درخواست امیر مهدی ، روز بعد بابا از پویا شکایت کرد . نفهمیدم کی به بایا زنگ زده بود و چی گفته بود ؛ که بابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد . فکر می کردیم اینجوری ازش زهر چشم می گیریم ، و دیگه کاری به کار مون نداره . در حالی که . 45 46 مثل سه چهار روز قبل ، باز هم راس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد . خودش . انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواری جاش رو با اسم امیر مهدی عوض کرده بود . رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت . رضوان - خوبه محرم نیستین ، وگرنه نمی شد کنترلتون کرد ! مامان – این دختر من غير قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ی خدا خیلی رعایت می کنه ! با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفای رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم . جواب دادم - من - جاتی ؟ امیر مهدی - سلام , هنوز محرم نشيديما ! انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد . صادقانه گفتم . من وقتی اسمت . يافته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه ای نمی چرخه . כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۵۵ ↯↻ با کمی مکث جواب داد . امیر مهدی - ان شاالله هفته ی دیگه منم از خجالتتون در میام . من - منتظرم . ببینم به " جانم " مهمونیم می کنی ؟ خندید . امیر مهدی - صبر چیز خوبیه ! من - که من ندارم ، امیر مهدی - فعلا که نشون دادین خیلی هم صبورین . امروز عصر وقت دارین بریم بیرون ؟ من - امروز ؟ رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم . امیر مهدی - امروز بهتره . چون فردا رو مرخصی گرفتم برای کمک به مامان و بابا , که اگر خدا بخواد پس فردا روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ی جدید . من - اگر ماه سی روز بود چی ؟ امیر مهدی - روز سی ام باید بیام سر کار ، چون برنامه ی بردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره من - کار خاصی داری ؟ امیر مهدی - آره . امسال اولین سالیه که روزه گرفتین ؛ به پاسش می براتون یه هدیه بگیرم . با سلیقه ی خودتون . زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم . می خواستم بگم " من که چند روزه رفتم تو مرخصی از روزه " . ولی اون که روزه بود . پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون . من - باشه . چه ساعتی ؟ امیر مهدی - پنج و نیم خوبه ؟ من - عالیه . خداحافظی که کردیم ، به رسم ادب و احترامی که امیر مهدی یادم داده بود ، از مامان اجازه گرفتم ، و قول دادم زود برگردم . כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۵۶↯↻ انقدر دور خودم چرخیدم و بین مانتوهام چرخ زدم برای انتخاب ، که عصر شد . سر ساعت حاضر شدم . با به دنیا دلخوشی ، به دنیا انگیزه . شاد بودم از اینکه می خوام ساعتی رو کنار امیر مهدی بگذرونم . برای ما که محرم تشده بودیم ، یکساعت با هم بودن هم غنیمتی بود . شاد بودم و نمی دونستم موقع برگشت می شم برج زهرمار . 484 وارد باسازی شدیم که امیر مهدی می خواست اونجا برام خرید کنه به شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم . با ذوق مغازه ها رو نگاه می کردم . امیر مهدی - از هر چی خوشتون اومد بگین . با ذوق گفتم ، من - می شه دوتا کادو برام بگیری ؟ امیر مهدی - هرچقدر بخواین می خرم . من - داری از دست میری امیر مهدی . امیر مهدی - خیلی وقته از دست رفتم . من - اون رو که می دونم . از بس که من خواستنی ام ۰ امیر مهدی – صبر چیز خوبية ! من – انقدر می گی صبر چیز خوبیه منتظرم ببینم بعد از محرمیت چیکار می کنی ! خندید . امیرمهدی - واقعا صبر چیز خوبیه خندیدم ، چقدر خودش رو کنترل می کرد که حرفی نزنه که نتونیم احساسنمون رو کنترل کنیم . جلوی ویترین به نقره و بدل فروشی ، چشمم به سرویس ستی افتاد که بی نهایت قشنگ بود . با ذوق برگشتم به امیرمهدی نشونش بدم که با دیدن پويا ، کمی دورتر ، که تکیه داده بود به نرده های وسط پاساز و مستقیم داشت نگاهمون می کرد و لبخند رو لبم ماسید و حرفم رو خوردم . لبخند موذیانه ش حس بدی رو بهم منتقل کرد . لبخند خشکیده هم شد تلخند כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۵۷ ↯↻ گاهی وقتا آدما تو زندگیشون کارهایی می کنن که نسنجیده ست . خودشون و وجداتشون رو با گفتن " کسی که نمی فهمه " آروم می کنن . غافل از اینکه هر چند کسی خیر دار نشه یا با گذشت زمان فراموش بشه اما تبعاتش تا مدت ها تو زندگی آدم باقی می مونه . و مثل بختک رو زندگیت سایه می ندازه و ممکنه مثا مار بپیچه دور شریان های حیاتی زندگیت و همه رو از کار بندازه پویا دقیقا همچین نقشی رو تو زندگی من داشت . قرار بود چقدر دیگه تاوان اون چند ماه دوستی با پویا رو بدم ! نمی دونستم اینبار چه خوایی برام دیده ! خدا به آدم عقل داده تا قبل از انجام کاری همه ی جوانب و بسنجه . وقتی ادم با بی فکری شروع می کنه به جولان دادن و دلبخواه رفتار کردن ؛ نتیجه ش می شه همین تاوان دادنا ، من به پشتوانه ی چه چیزی اجازه دادم قبل از رسمی شدن نسبتم با پویا ، رابطه ای بینمون شکل بگیره ؟ که اگر به خاطر سخت گیری بابا و مامان نبود مسلما رابطه ی کنترل شده ی ما ، رنگ و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ، و جالب بود همون رابطه ی کنترل شده ؛ کمر بسته بود به نابودی من . پویا اشتباه جوونی و خامی و شیطنت های بی فکرانه می من بود . شاید اگر به جای آزادانه رفتار گردن ، کمی به سنت حفظ حریم ها اهمیت می دادم حالا از دیدنش اینجوری ته دلم خالی نمی شد . خیره به بویا ، بی اختیار گفتم . من وای امیرمهدی امیر مهدی - چی شد ؟ من - پويا ! امیر مهدی - پویا چی ؟ من - پویا اینجاست امیر مهدی - کو ؟ کجا ؟ من - اون طرف . تکیه داده به نرده ها . همون که تی شرت نارنجی پوشیده با جین تنگ . می خواست برگرده و نگاهش رو به اون طرف سوق بده که با تشویش و هول گرده گفتم . من – صبر کن . اول صیغه بخون امیر مهدی . امیر مهدی - صیغه ؟ כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۵۸ ↯↻ من - آره . بخون . الان به حمایتت خیلی نیاز دارم . يخون ..... وقتی دستامون رو تو هم ببینه شاید بی خیال بیشه , امیمهدی - بی خیال چی ؟ من نمی دونم ، دلم شور می زنه ، تو رو خدا بخون .. برای نیم ساعت یا به ساعت ، مهریه هم همون آب سری تکون داد ، په حسی تو چشماش بود که در کش نمی کردم ، ولی آرومم می کرد . انگار فقط بابت انتقال همین حس نگاه گذرایی بی انداخت . امیر مهدی - باشه ... باشه . شما آروم باشین . منتظر چشم دوختم به لب هاش . صیغه رو خوند و من انقدر حواسم به دلشوره م بود که نفهمیدم مدتش چقدر شد و مهریه م چی گفته شد . خوندنش که تموم شد ، دستم رو سر دادم بين دستش . محکم دستم رو گرفت و اینجوری کمی آروم گرفتم . نگاهش حس اطمینان رو به قلبم سرازیر کرد . انگار با این حمایتش ، کوه پشتم بود و هیچ نیرویی نمی تونست تکون بده . اما صدای پویا ، مثل زلزله ی چند ریشتری همه ی ارامشم رو متزلزل کرد و باعث شد همون یه ذره آرامشم هم پر بکشه .. پویا - به به . ببین کیا اینجان ؟ چطوری مارال ؟ اول نگاهی به هم انداختیم و بعد چرخیدیم به سمت پویا که درست پشت سرمون به با دیدنش دلشوره م بیشتر شد . گر گرفتم . دلم گواهی بدی می داد . گواهی به اتفاق شوم . اگر قفل دست های امیر مهدی نبود ، بی شک فرار می کردم . اما همون قفل به موندن مجبورم کرد . پوزخند تمسخر آمیزش ، لب هام رو به هم دوخت . من هم برای باز کردنش هیچ تلاشی نکردم . استرس زیادم نمی ذاشت به راحتی تصمیم به کاری بگیرم . پویا سکوتم رو که دید انگار چری تر شد . حتما التماس توی چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو کرد به امیر مهدی پويا - خوشبختم ، پویا هستم نامزد قبلی مارال ! و دست برد سمت امیر مهدی برای دست دادن . ارد כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۵۹↯↻ با سادگی خودم رو لو دادم . دل بستم به معجزه ی خدا ، همون آیتی که در وجود امیر مهدی قرار داده بود . همون عشقی که مقدس بود . شاید از این بحران نجات پیدا کنم امیر مهدی نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد . البته با دست دیگه ش . هیچکدوم نمی خواستیم این حلقه ی اتصال رو جلوی اون دلیل آنفصال از هم باز کنیم . انگار هر دو به هم دخیل بسته بودیم . امیر مهدی - خوشبختم خیلی با آرامش حرف زد . و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم و پر از دلشوره ! پویا با لحن خاصی گفت پویا - گفته که با من نامزد بوده ؟ امیر مهند فشار خفیفی به دستم که تو دستش امیر مهدی - بله ، خبر دارم . پویا نگاهی کرد به دست های تو هم گره خورده می ما پویا - گفته منم دستاش رو می گرفتم ؟ و دوباره خیره شد به چشمای امیرمهدی و مثل ماری که با چشماش شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و یک دفعه أي هجوم بیاره . گارد بدی در مقابلمون گرفته بود . امیر مهدی باز هم نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - بله , اینم می دونم . پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت . ناباور نگاهش کردم . تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ریشه ؟ כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۶۰↯↻ فشار خقیف دست امیر مهدی کمی بیشتر شد و حس کردم صداش جدی تر شده . امیر مهدی - من و خانومم قبلا در این باره حرف زدیم با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما می ترسیدم بهش نگاه کنم . می ترسیدم بزنه تو گوشم , حرف پويا مطمئنا بت نجابت و حس اميرمدی رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدی که امیر مهدی ازم داشت . که نکنه تو ذهنش شده باشم يه مارال بی بند و بار. که اگر چنین می شد بی شک مرگم حتمی بود ! خنده می پویا حالت تمسخر آمیزی به خودش گرفت و خودش رو کمی عقب کشید . و چشماش رو تنگ کرد . و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوری کرده باشه په " هوم " کشیده و بلند گفت . فشار دست امیر مهدی رو دستم به حدی بالا رفت که نزدیک بود صدای آخ گفتنم بلند شه . انگار می خواست استخونام رو بشکنه . پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه ای به نگاه ناباور و شوکه ی من زد . من این مورد رو یادم رفته بود . اون بوسه رو یادم رفته بود ! دوباره برگشت سمت امیرمهدی . پویا - خب و از دیدنت خوشحال شدم , مزاحمتون نباشم . برسین به نامزد بازیتون . و با همون پوزخند بدی که رو لباش بود ، دست تکون داد و رفت . مبهوت به رفتنش نگاه کردم دسته از فشار دست امیر مهدی در حال له شدن بود . پویا فاتحه ی کل زندگیم رو یه جا خوند و این فشار دست امیر مهدی یعنی تموم شدن همه ی دلخوش هایی گه داشتم به آروزی محال از ذهنم گذشت که کاش امیر مهدی تو تنگای زمان ، اون صیغه می اجباری رو دائم خونده باشه نقسم از فشار زیادی که به دستم وارد می کرد و داشت بند می اومد כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حࢪفامۅنھ↻ چنݪ‌اصݪیمۅنھ↯↻ [ @dogtaranbehsti ] ݪینڪ‌ناشناسمۅنھ‌‌‌↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/3723 ] چنݪ‌ناشناس‌ۅ‌شࢪۅطمۅنھ↯↻ ‌[ @OostadO ] آیدےبندھ↯↻ ‌[ @OostadoO ]
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . [ یعنے: اگر یک هفتہ مخفیانہ از همہ کارهاے ما فیلم گرفتند و گفتند اعمال هفتہ گذشتہ ات در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم ... :) ] 🌱| @dogtaranbehsti
دعای فرج را بخوانیم به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)💚 به امید ظهور 🤲 🌸 🌹 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @dogtaranbehsti
اگربسیجۍواقعۍهستۍ ''اللهم‌ارزقناشهادت'' رابہ‌قلبت‌بچسبان‌نہ‌پشت‌موبایل ✨|↫ 🕊|↫ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃 @dogtaranbehsti 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلایم🌱😘 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلایم🌱😘 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادزی😂 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے