📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت پانزدهم🍀 گفت: دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهای! إنشاالله همیشه دلش
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت شانزدهم🍀
که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: عبدالرحمن!
دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا
درست کنم. پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: زنگ زده، تو راهه.که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی
ِ از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط
تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه وسفند قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسايهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب
کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظره ای
که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سالم و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت
و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان
عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: آقا مجید! ما فکر کردیم
شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم. لبخندی زد و پاسخ داد: یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت شانزدهم🍀 که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت هفدهم🍀
که مادر به آرامی خندید و گفت: ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه
نیستید، تشریف بیارید! به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی
را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم. که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره.در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: چشم خدمت میرسم!« و مادر تأ کید کرد:پس برای نهار منتظرتیم پسرم! که سر به زیر
انداخت و با گفتن چشم! مزاحم میشم خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر
را مخاطب قرار داد: حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟پدر سری جنباند و
گفت: نه، کاری نیست. و او با گفتن با اجازه! به سمت ساختمان رفت. سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که
محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه ای که در دیزی در حال پختن
بود، فضای خانه را گرفته و سیخ های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند.
دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن آقا مجیده!به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه را میکشیدند.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت هفدهم🍀 که مادر به آرامی خندید و گفت: ما دیشب سرمون به کارای عید گرم
🎁🎁اینم پارت هدیه🎁🎁
عجب درد بدیه این دندون درد😢😢 خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه🤕🤕 ببخشید دیگه با دوتا مسکن قوی سعی کردم پارتا رو برسونم
عَصَب کُشیِ مجدد خر است🐴🐴
چه روز و ساعت های شومی بود وقتی خبر رفتنت را اعلام کردند....
بارها شبکه ها را بالا و پایین کردیم در انتظار اینکه بگویند: دروغ بود... تکذیب شد
اما حقیقت بود حقیقی تلخ و جانگداز😭😭😭
عمق جانمان سوخت، راست گفتند از روزی که دست علمدارِ تو روی زمین افتاد، جهان روی خوش ندید😔😔
همه در خانه هایمان قرنطینه شدیم با دلی سوخته از رفتنت 💔💔
میدانی هنوز هم آن قسمت قلبم درد میکند، هيچ گاه نبودنت عادت نشد.... هربار یادت کردیم چشم هایمان بارید... تو که مهمان اربابی! سلام مارا هم به آقای بی کفن مان برسان💔
من دخترکِ قصه گو #جانفدای ایران و همه مردم عزیزش هستم💚
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده و بعد المعصیه و صدق النیه...
👈دخترکِ قصه گو 👉
#جانفدا
#جان_فدا
سلام بچه ها خوبین؟ من تو جاده بودم امروز ساعت ۲۰ امشب پنج پارت همزمان گذاشته میشه😍😍😍
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت هجدهم🍀
از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه را میکشیدند.یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگينتر میآمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پر مهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده
شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: حتما سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: شما خیلی لطف دارید! سپس
سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از
ً مهماننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا مهمان نوازی شما مثال زدنیه
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیُ پر تعارف وارد میشد، با این
حرف او سر ذوق آمد و گفت: خوبی از خودته! و در برابر سکوت محجوبانه آقای
عادلی پرسید: آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟ از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا
خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست
نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش ناراحت میشد که بآلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: پدرم فوت کردن....
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت هجدهم🍀 از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز ر
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت نوزدهم🍀
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن خدا بیامرزدش!اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی! در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچههام رو ندارم! و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ً شماره مادرت رو اصلا بده، من خودم دعوتشون کنم.الان هوای بندر خیلی عالیه! چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: خیلی ممنونم حاج خانم! ولی مادر دست بردار نبود که با
لحنی لبریز محبت اصرار کرد: چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت
میکنم، راضی اش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما! که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران... پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته
ادامه داد: اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو
دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش
کرد: خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم. ابراهیم که معمولا
کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت نوزدهم🍀 پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن خدا بیامرزدش!اکتفا
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیستم🍀
جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم! و این کلام محمد، آقای عادلی را از
اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی
در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها
و شیرین زبانی های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالايشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههای شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
* * ************************
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 میداد .از لای پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: داره بارون میاد! حیف که پشت پردهها پوشیده اس! خیلی قشنگه! مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت: صدای تق تِقش میاد که میخوره کف حیاط. از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: مامان! حالت خوبه؟ دوباره چشمانش بست و پاسخ داد: آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی
نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری میداد که پیشنهاد دادم: میخوای بریم دکتر؟سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: نه مادر
جون، چیزیم نیس...
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیستم🍀 جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و یک🍀
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟ همچنانکه از جا
بلند میشدم، گفتم: فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم. اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: نه مامان! نداریم. نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: الان میرم از داروخانه میگیرم. پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از
خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را
گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم
ً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر و راه بازگشت تا خانه را تقریبا میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: سلام، ببخشید ترسوندمتون.هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقا بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای
گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر
دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم
و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم...
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیست و یک🍀 سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
داره کم کم به جاهای قشنگش میرسه😍😍