چه روز و ساعت های شومی بود وقتی خبر رفتنت را اعلام کردند....
بارها شبکه ها را بالا و پایین کردیم در انتظار اینکه بگویند: دروغ بود... تکذیب شد
اما حقیقت بود حقیقی تلخ و جانگداز😭😭😭
عمق جانمان سوخت، راست گفتند از روزی که دست علمدارِ تو روی زمین افتاد، جهان روی خوش ندید😔😔
همه در خانه هایمان قرنطینه شدیم با دلی سوخته از رفتنت 💔💔
میدانی هنوز هم آن قسمت قلبم درد میکند، هيچ گاه نبودنت عادت نشد.... هربار یادت کردیم چشم هایمان بارید... تو که مهمان اربابی! سلام مارا هم به آقای بی کفن مان برسان💔
من دخترکِ قصه گو #جانفدای ایران و همه مردم عزیزش هستم💚
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده و بعد المعصیه و صدق النیه...
👈دخترکِ قصه گو 👉
#جانفدا
#جان_فدا
سلام بچه ها خوبین؟ من تو جاده بودم امروز ساعت ۲۰ امشب پنج پارت همزمان گذاشته میشه😍😍😍
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت هجدهم🍀
از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه را میکشیدند.یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگينتر میآمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پر مهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده
شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: حتما سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: شما خیلی لطف دارید! سپس
سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از
ً مهماننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا مهمان نوازی شما مثال زدنیه
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیُ پر تعارف وارد میشد، با این
حرف او سر ذوق آمد و گفت: خوبی از خودته! و در برابر سکوت محجوبانه آقای
عادلی پرسید: آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟ از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا
خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست
نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش ناراحت میشد که بآلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: پدرم فوت کردن....
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت هجدهم🍀 از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز ر
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت نوزدهم🍀
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن خدا بیامرزدش!اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی! در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچههام رو ندارم! و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ً شماره مادرت رو اصلا بده، من خودم دعوتشون کنم.الان هوای بندر خیلی عالیه! چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: خیلی ممنونم حاج خانم! ولی مادر دست بردار نبود که با
لحنی لبریز محبت اصرار کرد: چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت
میکنم، راضی اش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما! که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران... پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته
ادامه داد: اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو
دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش
کرد: خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم. ابراهیم که معمولا
کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت نوزدهم🍀 پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن خدا بیامرزدش!اکتفا
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیستم🍀
جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم! و این کلام محمد، آقای عادلی را از
اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی
در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها
و شیرین زبانی های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالايشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههای شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
* * ************************
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 میداد .از لای پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: داره بارون میاد! حیف که پشت پردهها پوشیده اس! خیلی قشنگه! مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت: صدای تق تِقش میاد که میخوره کف حیاط. از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: مامان! حالت خوبه؟ دوباره چشمانش بست و پاسخ داد: آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی
نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری میداد که پیشنهاد دادم: میخوای بریم دکتر؟سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: نه مادر
جون، چیزیم نیس...
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیستم🍀 جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و یک🍀
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟ همچنانکه از جا
بلند میشدم، گفتم: فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم. اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: نه مامان! نداریم. نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: الان میرم از داروخانه میگیرم. پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از
خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را
گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم
ً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر و راه بازگشت تا خانه را تقریبا میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: سلام، ببخشید ترسوندمتون.هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقا بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای
گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر
دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم
و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم...
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیست و یک🍀 سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
داره کم کم به جاهای قشنگش میرسه😍😍
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیست و یک🍀 سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و دو🍀
چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی
کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی! موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم: اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود! با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: حالت بهتر نشده؟قرص را از دستم گرفت و گفت: چرا مادر جون، بهترم! سپس نیم نگاهی به گوشی
موبایل انداخت و پرسید: موبایلت چرا شکسته؟ خندیدم و گفتم: نشکسته،
افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد! و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: تقصیر
این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم! از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت: مادرجون جن که ندیدی! خودم هم خندیدم و گفتم: جن ندیدم، ولی خب فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه! مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه
گذاشت و گفت: مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد. و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن چشم! به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن
همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی
شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن
آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش پر ستاره تر می شد 🤩
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
سلاااااام🤚🤚
بچه ها من ک بشدت نتم ضعیف بود این دو روز😢😢 شمارو نمیدونم
ولی پنج پارت امشب ان شاءالله ساعت ۲۱ گذاشته میشه☺️☺️
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و سه🍀
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار
را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و
همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی
شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر
از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله ميوهها را شسته و در ظرف بلور
پایه ِ دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینیکنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: إنشاالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم. و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون برد.مادر مثل اینکه شک کرده باشد،
دارم بیرون کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: عطیه جان! به سالمتی خبریه؟عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که بیاختیار جیغ کشیدم :وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: هیس! عبدالله میشنوه! مادر چشمانش از اشک شوق پر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: الهی شکرت!
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه
کرد و پشت سر هم میگفت: مبارک باشه مادر جون! إنشاالله قدمش خیر باشه!
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه، خب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان
زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: فدات شم مادر! إنشاالله مبارک
باشه!سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: محمد جان! از این به بعد
باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!انگار این
خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید.عطیه هم فعلا از روبرو شدن با پدر شرم گل داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305