🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_چهارم زیاد پخش نشده بود اما اما بدترین قسمتش جای دیگه
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_پنجم
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم. ...
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد. ...
به خودم گفتم :اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها می اومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن. ...
با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده
دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست وپنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم :مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری .خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب محشور میشی
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_پنجم سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_ششم
فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ...
چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟. ...
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن. ...
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود. دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر میکرد.
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم :برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد. ...
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء
ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟...
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت بشم..
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#جمعہ دلتنڪَۍِ شہرےست
ڪہ عمرے در خود...
ردّ زیبــاے قدمهاے #تـــو را
ڪم دارد...
🕊✨ اللهم عجل لولیک الفرج ✨🕊
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
892244645.mp3
4.16M
🦋لحظههای ناب همصحبتی باخدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_هجدهم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : ۳۳ دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠۹ نکته کلیدی جزء هجدهم قرآن💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_ششم فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامید
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_هفتم
و زمان از حرکت ایستاد ...
دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ... خروج روح رو از بدنم حس می کردم ... اوج فشار، زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود. ...
حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم. ...
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت. ...
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم :منو ببخشید آقای من .زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود. ...
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت. ...
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت
...جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت :امر کردند:«بماند.» ...
جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم. .
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_هفتم و زمان از حرکت ایستاد ... دیدم جوانی مقابلم ایست
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_هشتم
برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت. ...
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده
بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود. ...
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم. ...
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه
می افتادم. ...
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت :حق نداری بری سر کلاس، میرم
برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ...
در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من
می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─