eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
موقع سحری دیدم زده ۵ دقیقه به اذان صبح رفتم تا آشپزخونه آب بخورم ۳ دقیقه‌اش رفت حالا موقع افطار تو همین ۳ دقیقه میشه ۲ ساعت خوابید و یه فیلم سینمایی دید😂😐 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز نهم ماه رمضان 🌿 🔸 االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین 🔸 خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هفده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت ! خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت😞 آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین ! کنار خونه آیه اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه، آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار، در باز شد در رو بستم و وارد حیاط شدم چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت : + سلام ‌عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟! مامان اینا خوبن ؟! چرا دم در، بیا تو کسی نیست لبخندم عمق گرفت - سلام گلی ، قربانت ممنون خداروشکر خوبن، سلام رسوندن ☺️ وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم - تو چطوری خوبی ؟! آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت : + هی ، چون میگذرد غمی نیست 🙂 مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها ! مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه ! پیراهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت. لبخندی زدم و پیراهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم - ‌اجی مجی لا ترجی 😂 صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید ‌+ وای مروا این چه کاریه آخه ‌؟! چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم😍 یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست - خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم 🙂 الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن دستم رو ، روی شونش قرار دادم - آیه جونی باز شروع کردی ؟! گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟! بر نمی گرده دیگه ☹️ حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟! مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ... احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم : - ‌ناراحتت کردم ؟! ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود 😟 هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمیکردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه ‌با گریه گفت : + م ... مروا 😭 داداشم ... ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم - داداشت چی فدات شم من گریه نکن عزیزم 😢 با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هجده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 + ببین مروا واقعیتش ... 😞 نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه میفته ! دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده 😞 شکه شدم و مبهم نگاهش کردم که ادامه داد + دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته ! 😭 اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن + از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع ،بابا اینا پیگیری نکردن رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه 😭 گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم 😶 حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمیشد ، توان حرف زدن نداشتم ! نتونستم بغضم رو کنترل کنم ... همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد بغض کردم نمی دونم چرا ... بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد + ی ... یعنی خوب میشه ؟! 🥺 اشکهام ریخت و چشم هام رو محکم بستم آیه در حالی که گریه می کرد ‌دستی روی موهام کشید : + این اشک ها برای چیه مروا ؟! 😭 با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟! هق زدم ، نمیفهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم : - آیه! من دوستش دارم 😭 شکه اشک هاش رو پس زد + دیوونه چی میگی ؟! با گریه گفتم : - حقیقت رو میگم آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده ولی اون حتی به من فکر نمی کنه 😭💔 همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم : - آیه کسی اینجا بود ؟! 😶 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز دهم ماه رمضان 🌿 🔸 اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین 🔸 خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨ و مادری که قرن‌هاست اسلام، بر ستون غیرتِ او استوار مانده است! 🌙باشد که بانوان سرزمین ما ادامه دهنده راه ومنش او باشند... (س) ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─