🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد _راستی
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_شش
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم..خسته شدم😩
حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟!
این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن...😐
هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم🤧
وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یک دعوای حسابی کردیم😥
تا صبح چشم روی هم نگذاشتم
همش به خودم و زندگیم فکر میکردم؛
به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ؛
به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود.. اونم که ازم گرفتنش ...☹️
من یه آرامش همیشگی میخواستم! یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم... دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم🙁
بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینم رو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم. از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ...
_سلام آنالی.. برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ...
+سلام بر مروا خوشگله ! روز شما هم عالی و متعالی باشه... مُروا چرا دیشب ...🤔
با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند .
استاد بعد از حضور و غیاب و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد .
با صدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایل ام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ...
به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ...
_آنالی برای من یه چیز درست حسابی بخر بیار ...😒
آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ...
بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم.
همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ...👀
نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود؛ ثابت موند :
⊱ راهیان نور ⊰
پایینِ متن یه تصویر بود؛ به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن
چهره های قشنگی داشتن..
انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت ! 🙂💔
ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم !
_س...سلام
م...ن من مروا فرهمند هستم .
م...ن بیست و ...
بغض عجیبی به گلوم چنگ انداخت..دیگه نتونستم صحبت کنم..
اشکام سرازیر شدن !
کنترلشون دستم نبود ...😭
من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن .
انگار جدالی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد .
اما هیچ یک از ما خیال کوتاه اومدن نداشتیم ...
توی همین حال بودم که ناگهان ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨🦋 #طنین_رهایی🦋✨🌈✨
مدهوشم از این عطر پراکندۀسیب🍎
این است همان رایحۀ روح فریب..🌸
گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد
گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
💛✨اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨💛
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شش 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد بیست دق
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
توی همین حال بودم که ناگهان یه دستی روی شونم نشست 😶
حتماَ یکی از پسرای مزاحم دانشگاس .
با شتاب برگشتم طرفش تا هرچی فحش و ناسزا از بچگی یاد گرفتم رو بارش کنم که با دیدن آنالی ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم ...
_تو آدم نمیشی ، نه؟! صد بار نگفتم نزن رو شونم؟!
حتما باید بزنم شل و پل ات کنم تا بره تو اون مُخِت؟!😠
+خب حالا ترش نکن ، دوساعته دارم صدات میزنم ، چرا گریه کردی؟
_چیزی نیست .
+آره تو گفتی و منم باور کردم .😒
_خب حالا... تو میدونی راهیان نور کجاست؟؟😶
+اوممم...
چیز زیادی ازش نمی دونم فقط میدونم پسر ریشو هایی که دکمه هاشونو تا خرخره میبندن و دخترای چادر چاق چوقی میرن . چطور؟🤔
_هیچی هیچی ولش کن بیا بریم .
و دستش رو کشیدم و به طرف دیگه ای از دانشگاه بردم ...
همونطور که قدم میزدیم ، کیک و آبمیوه پرتقالی رو میخوردم .
+چرا پرسیدی؟
_چی رو ؟!🙄
+خودتو نزن به اون راه ! چرا اون طوری زل زده بودی بهش ؟
_به کی؟
+به پوستر ...
_ها؟ نمیدونم یه نیرویی منو جذب کرد .
ادای منو درآورد و با یه حالت خاصی گفت :
+ یه نیرویی منو جذب کرد 😒😒😒 از کِی تا حالا آهنی شدی و ما خبر نداشتیم.
_آنالی مسخره نکن لطفا ...
+نکنه میخوای بری؟
_شاید...آره
+وایسا ببینم
وبا ضرب ، دستش رو از تو دستم بیرون کشید ...
_آنالی چته تو ، چرا گارد میگیری؟!!😐
+من چِمِ یا تو چته!!؟😡
دوساعت صدات میکردم جواب نمیدادی داشتی گوله گوله اشک میریختی الانم که داری میگی میخوام برم راهیان نور، میخوای با این سر و وضع بری اونجا وسط اونهمه دختر و پسر بسیجی ناسزا بخوری؟؟
فکر کردی میگن بفرمایید گلم ،عزیزم، عشقم ؟؟؟ نخیر، با این سر و ریختی که تو داری؛ با اتیپا پرتت میکنن بیرون 😒
صداش خیلی بلند بود... داشت داد میزد ...
_آروم باش آنالی آبرومون رفت هیس🤫 باشه من غلط کردم نمیرم اصلا ، آروم باش ...
+ چی چیو آروم باش؟ میدونی داری خودتو تو چه هَچَلی میندازی ؟ نه نمیبینی ! کور شدی !..
و با سرعت به طرف درب خروجی دانشگاه رفت ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🖤"
زدست رفته شَکیبم ؛
خدا کند که نَصیبم
شود زیارت ِ صحن وسرای ِ
حضرت هادی🥀
#استوری #اختصاصی
#شهادت_امام_هادی
#امام_هادی
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
شهادت امام هادی.mp3
2.57M
"🖤"
•| یا هادیَ القلوبِ همه رو سیاه ها...
امروز، "هدایتِ" دلِ ما، آرزوی ماست!
●━━───── ∞
⇆ㅤㅤ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤㅤ↻
#نواهنگ
#شهادت_امام_هادی #امام_هادی
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
📚 #کتاب_پارک
اینقسمت: #معرفی_کتاب دختر تبریز
این کتاب، خاطرات شفاهی خانم «صدیقه صارمی»، رزمنده، امدادگر، مربی نهضت سوادآموزی و مربی پرورشی فعال تبریزی است که با تدوین «هدی مهدیزاد»، فراز و فرود زندگی او را در قبل و بعد از انقلاب اسلامی روایت میکند.
صارمی در این کتاب 208صفحهای، خاطراتی از مبارزات مردم تبریز در انقلاب اسلامی، دفاع مقدس، همراهی با آیتالله شهید مدنی در ستاد نماز جمعه و سردار شهید مهدی باکری در جبهه جنوب ارائه میکند و روایتهای ناگفتهای از عملکرد بهیاران و معلمان نهضت سوادآموزی، جهادگران و مربیان پرورشی دهه شصت دارد. در واقع، «دختر تبریز»، یک الگوی موفق و افق روشن برای زنان و دختران امروز ارائه میکند.
📍 https://ketabresan.net/
📖 این کتاب جذاب رو هر جای ایران که هستین، میتونین به کتابرسان سفارش بدین و درب منزل تحویل بگیرین😊👌
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─