بسم رب العشق
#قسمت_چهارم -😍#علمــــــدارعشــــــــــــق 😍#
هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهه مون ترکید 😠😠
این چه وضع خالی کردن هیجانه 😠😠
گفتم صدهزار شده رتبه ات
مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی 😡😡😡
الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت
منم متحیر ☹️☹️ خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی
نرجس : 😡😡
مامان : نرجس دخترمو دعوا کن بچه ام
نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها
مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی
بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه
اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم
منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم 😘😘
همزمان بااین بحثا صدای دراومد
من رفتم در باز کردم
زن داداشم رقیه سادات بود
رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حودد دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن
سیدامیرحسن - سیدامیرحسین
منو نرجس دعوتیم سمتش
سلام زن داداش
رقیه سادات: سلام دخترا
من امیرحسن بغل کردم
نرجس امیرحسین رو
من: جیگر عمه
نفس عمه
آقاسید کوچلوی خودم
رقیه سادات : نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟
نرجس: 😡😡😡
من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی
رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان
زنداداش
زنداداش
رقیه سادات : جانم عزیزم
- رتبه ام اومد
رقیه سادات : ای جانم
چند عزیزم ؟
- ۹۸
رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا
مامان : حتما عزیزم
صدای زنگ ☎️☎️ تلفن خونه بلندشد
نرجس: نرگس تو بردار
حتما آقاجون هست
داداش محمد حجره نبوده
زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه
من : الو بفرمایید
آقاجون : سلام بابا
خوبی دخترم ؟
من: سلام آقاجون
ممنونم
آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره
رتبه ات چندشده دخترم؟
من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸
آقاجون : الحمدالله خداشکر
نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون
فقط برنج بذاره
خورشت میگم بچه ها برن کباب سفارش بدن
من : چشم
آقاجون دیگه کاری ندارید
آقاجون : نه بابا برو
به مادرتم سلام برسون
من : چشم
خداحافظ
آقاجون : خداحافظ بابا
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
❤️🌱
| رو آر سوی ما
که بھ سوی تو رو کنیم
وز غیرما، بھ سوی تو
رو آورد بلا... |
-السَّلامُ عَليكَ أيُّها الامام الرَّئوف-
#امام_رضا_جان😍
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨✨✨✨✨#عین_شین_قاف✨✨✨✨✨✨
⊱ شیخ عباس ⊰
جوان بودم و شور و شر جوانی خیلی کار دستم میداد!
تازه به مشهد آمده بودم و توی جمع دیگر بچههای طلبه زودتر از همه صاحب عائله بودم و خانهای را در نزدیکی مدرسهام اجاره کرده بودم و با عیال زندگی مستقلی داشتم. ناخواسته خیلی شرارت میکردم و هر چه نصیحت و اندرز در جهان بود نصیبم میشد، ولی هیچکدام حتی یک ذره هم روی من تاثیر نداشت.
هر جایی که اتفاقی میافتاد ؛ اولین انگشت اتهام به طرف شیخ عباس یعنی بندهی حقیر بود که عموماً هم بی ارتباط با من نبود !
بچهها خیلی به من علاقه داشتند و از من ناراضی نبودند، ولی گاهی هم احساس میکردم از من آزرده میشوند و من هم سعی میکردم از دلشان در بیاورم. ولی افسوس که فردا روز از نو روزی از نو !
یک بار که با جا به جا کردن کفشهای بچهها هر لنگهای از آنها را جلو حجرهی دیگر انداخته بودم و باعث یک اغتشاش جدی شده بودم، توسط سیدحسین مورد تهدید قرار گرفتم، که «شیخ عباس! وای به حالت اینو داشته باش ببین که چه به روزت میارم که مرغای هوا به حالت گریه کنن.» من هم با خنده گفتم: «برو قربون جدت برم! هنوز زاده نشده کسی که شیخ عباسو حال بگیره.»
ماه رمضان بود و طبق معمول همسرم را به ترمینال نخریسی مشهد بردم و راهی شهرستان خودمان کردم و خودم هم با خرید نصف نان سنگک و یک سیر پنیر به خانه برگشتم تا خودم را برای افطار آماده کنم.
داشتم وضو میگرفتم که صدای در را شنیدم. وقتی در را باز کردم دیدم سه نفر از بچههای مدرسه داخل منزل شدند و خیلی طبیعی خودشان را برای وضو آماده کردند. هنوز تعجبم تمام نشده بود که دوباره دقالباب و این بار چهار نفر دیگر. دردسرتان ندهم، هنوز اذان گفته نشده بود که سی و پنج نفر از بچههای مدرسه توی حیاط منزل من مهیای نماز بودند. بالاخره صبرم تمام شد و با فریاد گفتم: «آخه مسلمونا!! به خود من هم بگین این جا چه خبره!» مغزم سوت کشید. گفتند: «سیدحسین به همه بچهها گفته که شیخ عباس امشب همهی بچههای مدرسه رو برای افطار دعوت کرده» و حالا هم سی و پنج شکم گرسنهی آمادهی افطار و من هم نه نان و پنیری داشتم و نه پول کافی توی جیبم !
سرگردان و آشفته با خودم گفتم: «سیدحسین! وای به حالت! اگر ببینمت دیگه احترام جدت رو هم نگه نمیدارم.» بالاخره آرام به یکی از بچهها گفتم «تا شما نماز بخونید من برمیگردم.» با خودم گفتم به نانوایی میروم و نان و پنیری نسیه میگیرم و این جمع گرسنه رو سیر میکنم، ولی مطمئن نبودم که به من که یک ناشناسم نسیه بدهند. و تازه اگر نسیه بدهند با نان و پنیر آبرویم پیش همکلاسیهایم رفته. آخر نمیگویند تو که توان یک غذای معمولی را نداشتی این همه آدم را چرا دعوت کردی؟!
صدای بچهها در گوشم زنگ میزد و آزارم میداد؛ (به به شیخ عباس! بگین طبل آسمونا رو بکوبن)، (تا چشم خانومتو دور دیدی بساط سور و سات راه اینداختی!؟)، (عجایب هفتگانه امشب شده هشتگانه، عباس آقای ما پلوخوری راه انداخته!). کاش خود سیدحسین اینجا بود. بالاخره دوتا عقل بهتر از یکیه !
#ادامه_دارد..🌱
#با_اقتباس_از_عشق😍
#امام_رضا✨
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨✨✨✨✨#عین_شین_قاف✨✨✨✨✨✨ ⊱ شیخ عباس ⊰ جوان بودم و شور و شر جوانی خیلی کار دستم میداد! تازه به م
✨✨✨✨✨✨#عین_شین_قاف✨✨✨✨✨✨
#ادامه:🌱
صدای پیشخوانی اذان از مسجد محله به گوشم میخورد که ناامیدانه از خانه خارج شدم، به محض این که در را بستم و رویم را به طرف کوچه کردم چشمم به گنبد طلایی آقا امام رضا علیه السلام افتاد. یک سلام کوتاهی کردم و میخواستم راه بیوفتم که یک حس عجیبی به من گفت: «بیچاره! هر چی میخوای از این آقا بخواه.» در آن لحظه حس میکردم تمام شرارتهای وجودم مردهاند و مثل یک بچه آرامم. با هزار خجالت و شرمندگی در حالی که سنگفرش کوچه را نگاه میکردم گفتم: «آقا میبینی که امشب چی به سرم اومده؟! حقمه، میدونم، ولی خودت گره کار منو باز کن. من تو شهر شما غریبم و شما هم غریب نواز.» با گفتن این جملهی آخری حس کردم حرفی را که باید میزدم، زدهام و حالا با قلبی مطمئن از این که امام گره کار من را باز میکند راه افتادم.
............................
به نزدیک خانه که رسیدم یکی از همسایهها، از خانه بیرون زد و من را از پشت سر صدا زد: «شیخ عباس!، شیخ عباس!.» برگشتم و نگاهش کردم :
«سلام همسایه! خدا قوت... نماز روزههاتون قبول باشه».
«سلام عباس آقا! از شما هم قبول باشه؛»
مکث کوتاهی کرد و گفت: «خدا خیرت بده جوون! یک زحمتی برات داشتم.»
دلم هری ریخت پایین. توی این هاگیر و واگیر مونده بود یک زحمت آن هم از طرف همسایه ! :
«خواهش میکنم، امری باشه در خدمتم.»
دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «یک اتوبوس از نزدیکان ما از تهران راه افتادهاند به قصد زیارت امام رضا و قرار بود امشب شام مهمان ما باشند. حالا دم اذون بهم زنگ زدند که توی نیشابور ماشین خراب شده و همگی الآن سر سفرهی یکی از دوستان نیشابوری نشستهاند، خدا خیرت بده شیخ عباس چهل نفر غذا رو من کجا نگه دارم تا فردا؟! بیا مردونگی کن با هم برسونیم دست چند نفر که با این غذا افطار کنن !
باورم نمیشد ! عقب عقب اومدم .تا گنبد آقا رو دیدم، بلند فریاد زدم: «قربون مرامت! آقا خیلی نوکرتم!»
ظرفهای قرمهسبزی از خانهی همسایه دست به دست میشد و سر سفرهی پهن شده توی حیاط خونهی ما میرفت و لیوانهای دوغی بود که پر و خالی میشد. به بچهها گفته بودم که مهمان بیواسطهی امام رضایند، ولی علتش را نگفتم.
همه سیر خوردند و یک غذا اضافه آمد، آن هم سهم سیدحسین بود !
#با_اقتباس_از_عشق😍
#امام_رضا✨
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
بسم رب العشق #قسمت_سوم - 😍 #علمـــــــدارعشـــــق 😍# بانرجس نماز صبحمون خوندیم و رفتید اتاق
بسم رب العشق
#قسمت_پنجم -
😍#علمـــــــدارعشـــــق😍#
📞📞📞گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارو دعوت کنید خونه 😍😍
بعد فقط 🍚برنج بذارید
خودشون تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن
مامان : باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد
مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم
اونا هم دعوت میکنیم
نرجس : چشم مامان
مامان : چشمت بی بلا
بچه ها بیاید صبحانه
رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر
بیا بخور
ضعف نکنی
رقیه سادات : چشم مادرجون ☺️
نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین 🕌؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس : باشه صبحونه مون رو بخوریم
من هم زنگ بزنم به سیدمحسن خبر بدم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه
نرجس موبایلش📱 برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
- باشه
راهی اتاقمون شد
همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم
فکر🤔 میکردم
پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود
مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود
ماهم ۸ تا بچه بودیم
مادر و پدرم زود ازدواج کرده بودن و بچه دار 👨👩👦👦 شده بودند
چهارتا دختر چهارتا پسر
برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود
بعدش سید مجتبی که پاسدار بود
بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای 🏫 قزوین بود
سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد
مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند
جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره
حتی چندتاشون داماد و عروس 👰 دارند
غرق در فکر بودم
که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود
نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟😡😡
- چته دیوونه ترسیدم
داشتم حاضرمیشدم
نرجس : با سرعت مورچه 🐜 مگه حاضر میشی آخه خواهرمن؟
- نخیر داشتم فکر میکردم
حالا بدو
هردمون حاضرشدیم از خونه زدیم بیرون
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
بسم رب العشق
#قسمت_ششم-
😍#علمـــــــدارعشــــــق😍
بانرجس از خونه دراومدیم
الان هرکس منو با نرجس ببینه فکرمیکنه منم یه دخترخانم محجبه ام
اما اینطورنیست من یه دختر باحجاب بدون حجاب برتر چادرم
چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین 🕌و مزارشهدا و....میرم سر میکنم
نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان
- باشه
تلفن همراه 📱از داخل 💼 درآوردم
و شماره افسانه گرفتم
افسانه: الو
- سلام افسانه خانم
افسانه: وای نرگس خودتی؟
- ن پس روحمه
افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد
- اووم برای همون زنگ زدم دیگه
امشب آقاجون برام مهمونی گرفته
افسانه : ای جانم
رتبه ات چند شده ؟
- ۹۸
افسانه : وای خیلی خوشحالم
- پس منتظرتونم
افسانه دوست مشترک من و نرجس هست
سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد
اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد
بالاخره رسیدیم امامزاده حسین 🕌
یه دسته پول 💶از تو کیفم💼 درآوردم و انداختم تو ضریح
نرجس : آجی بیا یه سرم بریم مزارشهدا
- باشه آجی
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
به یک خسیس میگن بیا خون بده
میگه والا خودمم کم دارم نمیدونم منو تا خونه میرسونه یا نه..!!🙄😂😂
#یخ_در_بهشت
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
ریا نباشه چشمای منم آبی متمایل به مشکیه😌
فقط تمایلش زیاده🙂😂😂
#یخ_در_بهشت
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid