• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت159
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
مجتبے خندیدو دست برد سمت راستو یه اسلحه تقریبا خیلے بزرگ آورد جلو دوربین ..
چشام از تعجب درشت شد :+واۍ مجتبے شما اونجا با اینا سر و کار دارین ؟!
زود گذاشت کنارو :_اوهوم ..
+واۍ چقدر خطرناکه !!
اومد یه چیزۍ بگه که یهو قطع شد . .
یه نگاه کلافه اۍ به مائده انداختم که گفت :_احتمالا اینترنت ضعیف بوده ..
نفس عمیقے کشیدمو بلند شدم ..
چادرمو گرفتم تو دستمو رفتم جلو آیینه ..
+مائده ، بلند شو بریم خونه ..
صداشو بلندتر کردو :_برا چے خونه ؟!
دوتایے شام اینجا میمونیم دیگه ..!
نگاه دیگه اۍ به خودم تو آیینه انداختمو برگشتم سر جاۍ قبلے ..
کلافه گفتم :+نه مائده .. احتمالا مجتبے زنگ میزنه تا با آقاجون صحبت کنه .. کلے باهاش حرف دارم ..
شونه اۍ بالا انداختو بلند شد ..!
بعد از آماده شدن مائده ؛ در خونه رو قفل کردیمو راهے شدیم ..
آروم کنار خیابون قدم میزدیم ..
بعد از کلے خرید و رسیدگے به کارهاۍ عقب مونده دو ساعتے طول کشید که رسیدیم خونه ..
کلید انداختم رو در و بازش کردم ..
مائده اول وارد شد ، بعد از ورودش به حیاط داخل شدمو درو بستم ..
مائده چادرش رو داخل حیاط بزرگ خونه درآورد و نشست رو پله ..
خرید هارو همونجا جلو پام گذاشتمو چند قدمے جلوتر رفتم که دیدم صداۍ آیفون بلند شد ..
مائده خواست بره تو خونه و درو باز کنه که بهش اشاره کردم :+من بازش میکنم ..
چادرم رو ، رو سرم سفت تر کردمو درو باز کردم ..
رضا بود !
دوست مجتبے ¡
اینجا چیکار میکرد ..
_سلام خانمِ عب..!
با سلام کردن جونشو نجات دادم ..
+سلام آقا رضا ، بفرمایید ..!
مشکلے به وجود اومده ؟!
مِن مِن کنان سعے داشت یه چیزایے بگه ..
استرس گرفتم ..
نکنه اتفاقے افتاده باشه ؟!
+آقا رضا ! چیشده ؟!
_راستش .. راستش نمیخوام نگرانتون کنم .. اما ، شما از حیدر خبرۍ دارید ؟!
با صداۍ خش دار و نگران گفتم :+حیدر ! مگه چیشده ؟
_نه نه چیزۍ نشده .. از صبح نیست .. یه چیزایے بهم میگفت دیشب .. از اینکه میخواد بره و از این حرفا ..
با تعجب گفتم :+کجا بره ؟!
_اینکه ، .. بره سوریه .. پیش مجتبے ..!
سوریه !
یعنے حیدر هم رفته ؟!
کِے رفته .. چه بےخبر ؟!
زودۍ دست بردم سمت کیفم و گوشیمو درآوردم ..
شماره حیدر رو گرفتم که میگفت در دسترس نمیباشد !
یعنے قبل رفتن نباید یه چند دقیقه میومد تا ببینمش بعد بره ! . .
سرمو بلند کردم که دیدم مائده از پشت در حیاط رو کامل باز کردو :_آیـه چیشده !
یه نگاه به رو به رو که آقا رضا وایستاده بودن انداختو :_سلام ..
بعد از سلام و احوال پرسے کوتاهش سوالے نگام کرد که گفتم :+رفتیم داخل برات توضیح میدم ..
اومدم ازش خداحافظے کنم که با شک گفت :_از مجتبے چے !..
از اونم خبرۍ ندارید ؟!
ایندفعه دیگه حس میکردم قلبم داره از جاش در میاد ..
شکسته گفتم :+حدودا دو سه ساعت پیش باهاش صحبت کردم ..
مگه چیزۍ شده ؟!
_نه آخه هر چے باهاش تماس میگیرم جواب نمیده .. یا اگر هم وصل میشه کسے دیگه اۍ صحبت میکنه و میگه ...
چشامو رو هم گذاشتمو منتظر ادامه صحبت هاش بودم :_میگه کار داره و نمیتونه جواب بده ..
+جاۍ نگرانے نیست ، من باهاشون تصویرۍ صحبت کردم .. الحمدالله حالشون خوب بود ..!
یه خداروشکر زیر لب گفت که گفتم :+ممنونم از اینکه بهمون اطلاع دادین .. خدانگهدار ..
بدون اینکه منتظر صحبتش باشم رفتیم داخل و درو بستم ..
به در تکیه دادمو گوشیمو سفت گرفتم تو دستم ..
مائده هم که فقط منتظر بود براش توضیح بدم ..
نفسمو رها کردمو بدون هیچ مقدمه چینے گفتم :+حیدر رفته سوریه ..
_چے ؟
درست سر جام ایستادمو :+میگم حیدر رفته سوریه ..
گیج و گنگ نگام میکرد که سرمو به نشانه سوالے تکون دادم ..
به خودش اومدو رفت تو خونه ..
خواستم از پله ها برم بالا که حس کردم سرم گیج میره که یهو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت160
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
نفسمو رها کردمو بدون هیچ مقدمه چینے گفتم :+حیدر رفته سوریه ..
_چے ؟
درست سر جام ایستادمو :+میگم حیدر رفته سوریه ..
به خودش اومدو رفت تو خونه ..
خواستم از پله ها برم بالا که حس کردم سرم گیج میره که ناگهان خوردم زمینو پشت هم چند تا پله رو تو همون حالت تا زمین طے کردم ..
با صداۍ بلند مائده که میگفت :_یا امام حسین ..
سرمو بلند کردم که احساس کردم دارم بالا میارم ..
همونجا دراز کشیدم که صداۍ نزدیک شدم پاۍ مائده میومد ..
نشست کنارمو پشت هم اسممو صدا میزد ..
دستمو به نشانه اینکه حالم خوبه بلند کردم ؛ اما جون نداشتم حرف بزنم ..
این چند مدت فشار زیادۍ بهم وارد شده بود ..
و من با این سنم واقعا طاقت نداشتم !
بعد از اینکه حالم بهتر شد ، یه نگاه به چهره نگران و پر از اضطراب مائده انداختمو لبخندۍ زدم تا خیالش راحت بشه ..
با کمکش بلند شدمو آروم آروم از پله ها رفتم بالا ..
مستقیم رفتم اتاق مجتبے ..
و به صدا زدن هاۍ مکرر مائده توجهے نکردم ..¡
دراز کشیدم رو تختش ..
دقایق زیادۍ طول نکشیده بود که خوابم برد ..
…
وقتے بیدار شدم هوا کاملا تاریک بود ..
چشامو کامل باز کردم که دیدم یه نفر تو چهارچوب در وایستاده ..
دقت که کردم دیدم آقاجونِ ..
لبخندۍ زدمو خودمو جمع و جور کردم ..
_سلام دخترم ، خوبے ؟!
+سلام آقاجون ، به خوبے شما .. ممنون
اومد نشست رو صندلے که رو به روم بود ..
_مائده برام گفت که حالت بد شد ، میخواۍ بریم دکتر باباجان !
تلخندۍ زدمو :+نه آقاجون ، من خوبم ..
فقط یه لحظه سرم گیج رفت ..
زل زد تو چشام که باعث شد یه نگاهے به خودم بندازم ..
بدون حرفے بلند شدو رفت ..
مبهوت به رفتنشون نگاه کردم که با خروج آقاجون مائده وارد شد ..
نشست رو همون صندلے . .
لبشو به دندون گرفتو :_میگم آیـه !..
همونطور که بلند میشدم :+هوم .؟.
_میخواۍ بریم یه سونوگرافے بدۍ !
چشام درشت شدو نشستم رو تخت :+چیکار کنم ؟!
_سونوگرافے ..
+سونوگرافے برا چے ؟
سرخ شدو حرفے نزد ..
خیره شدم بهش و سرمو تکون دادم :+مائده .. میگم سونوگرافے برا چے ؟
_ببین هول نشیا .. ولے دقیقا تمام حالت کسایے رو دارۍ که .. که یه نےنے کوچولو تو راه دارن ..
سعے میکردم جلو خندم رو بگیرم ..
بلند شدم که اصلا دست خودم نبود ، زدم زیر خنده ..
+چے میگے تو ..
بهت زده نگام کردو :_چرا میخندۍ ؟
+شوخے میکنے دیگه آره ؟!
_نه خیلیم جدۍ دارم میگم ..
دست گذاشتم رو دهنم تا صداۍ خندم بلند نشه . .
چه خوش خیال بودن !..
بچه کجا بود ..
تخت رو ردیف کردمو :+بلند شو ، فکر کنم خواب دیدۍ ..
شام چے درست کنم ؟!
کلافه بلند شدو شونه اۍ بالا انداخت :_نمیدونم ؛ تو چیزۍ هوس نکردۍ ؟!
خندیدمو رو کردم سمت سقف :+خدایا خودت نجاتم بده ، از دست این خواهر شوهر ..
چپ چپ نگاش کردم که خندید . .
رفتم تو آشپزخونه و دست به کار شدم این چند روز تا مجتبے برگرده خوب بود که خودمو با اینجور کارها سرگرم کنم ..
بعد از درست کردن غذا رفتم سر وقت گوشیم ..
یه پیامک از طرف مجتبے داشتم ..!
قلبم شروع کرد به مرتب زدن . .
سریع رفتمو بازش کردم نوشته بود《سلام عزیز دل مجتبے .. من شاید تا روزۍ که قراره برگردم نتونم باهات تماس بگیرم یا حتے پیام بدم !
احتمالا تا سه روز دیگه ایرانم ..
حیدر هم قراره برسه پیش من ..
ما باهم میایم ، انقدر هم بےقرارۍ نکن خانم من ..
مواظب خودت هم باش ..
یاعلےمدد》
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت161
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
سریع رفتم و پیام رو بازش کردم ، نوشته بود《سلام عزیز دل مجتبے .. من شاید تا روزۍ که قراره برگردم نتونم باهات تماس بگیرم یا حتے پیام بدم !
احتمالا تا سه روز دیگه ایرانم ..
حیدر هم قراره برسه پیش من ..
ما باهم میایم ، انقدر هم بےقرارۍ نکن خانم من ..
مواظب خودت هم باش ..
یاعلےمدد》
لبخندۍ زدمو گوشے رو خاموش کردم ..
رفتم سراغ پنجره اۍ که تقریبا کنار تخت بود و دید کاملے به حیاط خونه داشت . .
هر بار لحظه ورود مجتبے از این در به خونه رو تصور میکردمو از خوشحالےِ اینکه تا سه روز دیگه میبینمش تو پوست خودم نمیگنجیدم ..
محو تاریکےِ مطلق حیاط بودم که مائده از پشت صدام زد
_عزیزم بیا شام ..
برگشتمو لبخندۍ زدم :+باشه الان میام ..
سر سفره ؛ نگاه هاۍ پشت هم آقاجون و مائده اذیتم میکرد !
براۍ اینکه نجات پیدا کنم گفتم :+راستے آقاجون ..
مجتبے پیام داده که احتمالا تا سه روز دیگه میرسه ¡
_چشمت روشن دخترم ..
آروم لب زدم :+ممنون ..
…
انقدر خوشحال بودم که یک جا نمیتونستم وایستم .!
مجتبے تا یک ساعت دیگه پروازش مینشست ..
بابا اینا و تقریبا کل خانواده مجتبے اینا منتظر بودن که برسه ..!
منم که چادر به سر طول اتاق رو طے میکردمو دستامو تو هم جمع میکردم ..
در کنار خوشحال بودنم حس و حال عجیبے داشتم . .
هم دلشوره هم ..
حدود دو ساعت پیش رفتم خونه خودمون و اونجورۍ که مجتبے دوست داشت درستش کردم ..
پرچم هاۍ یازهرا رو روۍ پرده خونه ها چسبوندم توۍ اتاق عکسایے که انداخته بودیم رو گذاشتمو گلبرگ هایے رو ریختم تا یه روحے بگیره ..
از اتاق رفتم بیرون که مائده رو با لب خندون دیدم ..
رفتم سمتش که گفت :_نگاش کن توروخدا ..
دارۍ میمیرۍ دختر ..
خندیدمو :+خیلے هم خوبم .. از این بهتر نمیشم ..
خندیدو :_راستے داداشت داره با بابات صحبت میکنه ..
احتمالا رسیدن ایران ..!
چشام درشت شدو :+واقعا ؟!
سرشو به نشانه تایید تکون داد که رفتم تو اتاقو کادویے که براۍ مجتبے خریده بودن رو از تو کمد برداشتم ..
چفیه و انگشترۍ که خیلے دوستش داشت ¡..
قبل رفتنش به سوریه میگفت بعد از اینکه اومدم حتما برا خودمو و خانمم سِتِشو میخرم ..!
گذاشتم تو جعبه کادو و گذاشمتش نزدیکے تا یادم باشه و همون اول بدم بهش ..
دوباره رفتم بیرون که دیدم همه نگاه ها چرخیده سمت من ..!
یه نگاه به جمع انداختمو رفتم سمت بابام که دیدم داره خیلے آروم گریه میکنه !..
ته دلم خالے شد و با ترس و استرس با صداۍ تقریبا بلند گفتم :+بابا چیشده ؟!
نگام کردو یه نگاه نگران به مامان ..
مامان هم بلند شدو رفت تو حیاط ..!
به رفتنش نگاه کردم ..
مبهوت به بابا نگاه میکردم که ببینم چیشده ..
نشستم رو زمینو :+بابا میگم چیشده ؟!
مِن مِن کنان گفت :_چیزۍ نشده باباجون .. یکے از فامیلاۍ مامانت فوت کرده . .
نفس عمیقے کشیدمو :+خب کے ؟..
بابا اومد حرفے بزنه که مائده صدام زد ..
_آیـه بیا گوشیت داره زنگ میخوره ..
زودۍ بلند شدمو به هواۍ اینکه مجتباست دویدم سمت گوشیم ..
اما خب زهره بود !..
وصلش کردمو :+سلام زهره جونم
_سلام عزیز دلم .. همسرت برگشته ؟!
+احتمالا آره ، تا برسه که میمیرمو زنده میشم حالا شاید رفتم فرودگاه ..
_اوهوم باشه ؛ باز باهات تماس میگیرم ..
لبخندۍ زدمو بعد از خداحافظے قطع کردم ..
چادر مشکیم رو سرم کردمو کادو رو گرفتم تو دستمو کیفم رو انداختم رو دوشم ..
از اتاق رفتم بیرون ، خواستم برم که بابام اومد سمتم :_آیـه کجا برۍ ؟!
+دارم میرم فرودگاه ..
_براۍ چے .. خب .. خب الان میرسن دیگه ..
+نه من طاقت ندارم وایستم میخوام برم اونجا ..
بابا اومد حرفے بزنه که :+ببخشید ، خداحافظ ..
زودۍ از خونه زدم بیرون و با گرفتن یه آژانس نفس راحتے کشیدم ..
تو راه انقدر ذوق داشتم که براۍ چند دقیقه صدا زدن هاۍ مکرر راننده رو متوجه نشدم ..!
به خودم اومدمو :+بله !
_همینجا نگه دارم یا برم داخل !..
یه نگاه به بیرون انداختم ..
رسیدیم !..
چه زود ..
+خیلے ممنون ؛ همینجا خوبه ..
هزینه رو پرداخت کردمو پیاده شدم ..
نفس عمیقے کشیدمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت162
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تو راه انقدر ذوق داشتم که براۍ چند دقیقه صدا زدن هاۍ مکرر راننده رو متوجه نشدم ..!
به خودم اومدمو :+بله !
_همینجا نگه دارم یا برم داخل !..
رسیدیم !..
+خیلے ممنون ؛ همینجا خوبه ..
هزینه رو پرداخت کردمو پیاده شدم ..
نفس عمیقے کشیدمو خواستم برم که یادم افتاد یک چیز خیلے مهم رو نخریدم ..
چیزۍ که هم من و هم مجتبے عاشقش بودیم ..!
گل نرگس :) ..
اگر میخواستم برگردم ، حتما دیر میشد .!
بیخیال شدمو وارد محوطه شدم ..
خیلے بزرگ بود ¡
وارد بخش اصلے شدم که دیدم تقریبا بیست یا سی متر اون طرف تر خیلے جمع هستن !
رفتم سمت جایے که چند نفرۍ ایستاده بودن ؛ از لباس پوشیدنشون احساس کردم از کارکنان اینجا هستن ..
آروم گفتم :+ببخشید خانم ..
برگشتو لبخندۍ زد :_بفرمایید ، درخدمتم ..!
کیفم رو یکم جا به جا کردمو :+ببخشید پرواز سوریه به ایران کے مینشینه ؟
یه نگاه به فرم داخل دستش انداختو :_پروازشون نشستِ ، فقط به نظر میاد مشکلے به وجود اومده که شاید یه نیم ساعت دیگه ؛ مسافر ها پیاده بشن ..
لبخندۍ زدمو :+خیلے ممنونم از شما ..
_خواهش میکنم . .
اومدم برم بین اون جمعیت تا ببینم چه خبره که دیدم یه دختر خانم کم سنے گل نرگس به دست داره از اینجا خارج میشه ..
چشمام برقے زدو رفتم سمتش :+ببخشید خانم ..
ایستاد ، یه نگاه به گل توۍ دستش انداختمو ..
+ببخشید هزینه همه این گل ها چقدر میشه ؟..
هر چقدر بخواید میدم فقط ..
گل هارو یه نگاه کردو :_اینا ؟!
سرمو به نشانه تایید تکون دادمو با تردید ادامه دادم :
+همسرم قراره از سوریه برسه ایران .. یعنے رسیده ''
عاشق گل نرگسه .. اومدنے هم کلا یادم رفته که براش بخرم ..
میدونم درست نیست .. اما هر چقدر که ..
لبخندۍ زدو گل هارو گرفت سمتم :_این چه حرفیه عزیزم ، بفرمایید ..
یه نگاه انداختم به دستش :+خب .. هزینه اش چط..
نزاشت ادامه بدم :_قابلتو نداره .. مگه قیمتش چنده که من بخوام از شما بگیرم !..
لبخندۍ زدمو آروم برداشتم :+خیلے ممنونم از شما ..
سرشو تکون دادو رفت ..
یه مقدار پول از کیفم برداشتمو انداختم تو صندوقے که این دور و اطراف بود ..
اینم از هزینه گل نرگس ¡..
حداقل خیالم راحته رایگان نگرفتمش ..
چادرمو سفت تر گرفتمو به طرف جمعیت حرکت کردم ..
وقتے رسیدم هیچے مشخص نبود !
رو انگشت پاهام ایستادم تا کامل بتونم ببینم ..
خیلے تلاش میکردم تا ببینم چه خبره که یه خانمے از پشت صدام زد ..
_خانم ..
کلافه برگشتمو :+بفرمایید !
یه نگاه به سر تا پام انداختو :_میخواید برید جلو ؟
یه نگاه به پشت انداختم که ببینم با منه یا نه !..
+خانم با من هستین ؟!
سرشو به نشانه تایید تکون داد که گفتم :+خب آره ..
اصلا اون جلو چه خبره ؟!
دستمو گرفت که شوکه شدم ..
آروم قدم برداشتو ادامه داد :_شهید آوردن . .
چشام درشت شدو :+واقعا ؟!
_آره .. بیا بریم ..
تعجب کردم ، اصلا این خانم کیه ..؟
منو درست برد کنار شهید ..
افراد زیادۍ دورش نشسته بودن ، رفتمو نشستم کنار تابوت ..
سرمو گذاشتم رو تابوت و زیر لب یه چیزایے رو زمزمه میکردم ..
رو به شهید گفتم چقدر خوبه که اومدم اینجا ..
چون تونستم یه بار دیگه با یکے از شهدا صحبت کنم !..
این چند روز خیلے خوشحال بودم ..
فقط بخاطر اینکه میدونستم همسرم قراره برسه اینجا ..
نفس عمیقے کشیدمو ..
دوباره رو بهش گفتم ..
چقدر حس آرامش دارۍ ؟!
چرا حس میکنم هیچ غم و دردۍ تو دلم نیست !
یه نگاه به گل هاۍ تو دستم انداختمو لبخندۍ زدم
ببخشید .. نمیتونم بدمش به تو ..
قراره بدم به کسے که چند وقتیه ازش دورمو دلم براش یه ذره شده ..
اما قول میدم حتما حتما اسمتو از یکے بپرسمو از فردا همراه با همسرم سعی کنم هر هفته بیایم سر مزارت ..
با یه دسته ، گلِ نرگس ..
خب !...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت163
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
قول میدم حتما حتما اسمتو از یکے بپرسمو از فردا همراه با همسرم سعی کنم هر هفته بیایم سر مزارت ..
با یه دسته ، گلِ نرگس ..
یکم که گذشت تقریبا خلوت شد و من راحت میتونستم باهاش صحبت کنم ..
درست نشستمو دستامو آروم کشیدم روۍ پرچمے که دور تابوت پیچیده بودن !
کادوۍ مجتبے رو گذاشتم کنارم ..
گل هارو گذاشتم روۍ تابوت و ..
لب زدم :+میدونے چیه ..
مجتبے هم عاشق شهادتِ !..
منم خیلے دلم میخواد به آرزوش برسه ..
اما خب .. طاقت دوریشو ندارم !..
سخته .. بخدا سخته ..
تو هم که شهید مدافع حرمے ..
تو هم حتما ازدواج کردۍ یا ..
حداقل مادر و پدر دارۍ ..
میدونے اگر خبر شهادتتو بهشون بدن چے به سرشون میاد !..
راستش خبر شهادت خیلے هارو به آقاۍ منم دادن ..
اونم با شنیدنشون کم کم داشت نابود میشد ..
میدونم شهدا آدم عادۍ نیستن ..
میدونم چقدر پیش خدا بزرگ و عزیز هستن ..
اصلا قبل شهادتشون میشه فهمید یه روزۍ به این درجه میرسن ..!
راستش مجتبے هم همینه ¡
چهره اش خیلے نورانیه ..
من میترسم ، خیلے میترسم ..
میترسم یه روزۍ برسه که بجاۍ اینکه با شما الان صحبت کنم .. مجبور بشم یه روزۍ بشینم با مجتبے تو این تابوت صحبت کنم ..!
میترسم یه روزۍ برسه که من بمونمو این دنیاۍ ..
نمیدونم چرا دارم اینارو برات میگم ..
اصلا از همون اول یه حس آرامشے نسبت بهت داشتم ..
مطمئن بودم کامل به حرفام گوش میدۍ ..
وقتے به خودم اومدم چشام پر از اشک بود !
سر بلند کردم که همون خانمے رو دیدم که منو رسوند به اینجا ..
خیره شدم بهش که لبخندۍ زدو اومد سمتم ..
کنارم زانو زدو :_جانم ؟!
از کجا فهمید که کارش دارم ؟!
با لکنت گفتم :+ببخشید اسم این شهید بزرگوار چیه ؟!
یه نگاه به تابوت انداختو :_تا چند دقیقه دیگه خودت میفهمے ..
مات و مبهوت بهش خیره شدم ..
یعنے چے که خودم میفهمم ؟!
یه بوسه به روۍ تابوت زدمو لبخندۍ زدم ..
نمیدونم چرا ولے خیلے دوستت دارم ..
هواۍ آقاۍ مارو هم داشته باش ..
گل و کادو رو گرفتمو بلند شدم ؛ کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم تو جایگاهے که مسافر هاۍ هواپیما یکم اونورتر وارد بخش اصلے میشدن !..
نگاهمو به گل هاۍ توۍ دستم دادم ..
یه لحظه سر بلند کردم که حیدر رو دیدم ..
خوشحال به طرف مقصدۍ نامعلوم حرکت کردم ..
لباساش و موهاش درهم و صورتش کلافه بود ..!
با چند نفر صحبت میکردو هے نگاهشو بین اینطرف که پر از جمعیت بود میچرخوند ..!
رفتم جایے که تو دید باشم ..
وقتے نگاهش اومد سمتم دستمو بلند کردم که بشناستم ..
یه نگاه به رفقاش انداختو چند ثانیه اۍ چیزۍ گفتو به این سمت حرکت کرد ..
چشام میچرخید تا شاید مجتبے رو پیدا کنم . !
اما بین جمعیتے که از هواپیما خارج شده بودن نبود ¡ ..
نگاهم به دور و اطراف بود ، که حیدر رسید پیشم ..
نگاش کردمو زودۍ رفتم تو بغلش ..
دستاشو حلقه کرد رو پشتمو :_سلام به آبجے کوچولوۍ خودم !..
سر از شونه اش برداشتمو با خنده گفتم :+سلام به داداش بزرگهۍ خودم !..
تلخندۍ زد که گفتم :+چطورۍ داداشے ..
تیر که نخوردۍ هوم ؟!
انگار سعے میکرد تا بخنده اما یه چیزۍ مانع میشد !..
_نه بابا .. ما کجا و تیر و شهید شدن کجا ..
+چشات چرا قرمزه .. موهات چرا پریشونه عزیز دلم ؟
به زور لبخندۍ زدو :_یکم خسته ام .. همین ..
یه نگاه به پشت سرش انداختمو :+مجتبے کجاست ؟!
به یه جاۍ دیگه خیره شدو هیچے نگفت !..
زل زرم تو چشاش , نفسم سخت میومد ..
نگران گفتم :+حیدر .. میگم مجتبے کجاست ؟
آب دهنشو قورت داد که باعث شد نگرانیم بیشتر بشه ..
ناخود یه قطره اشک از چشام جارۍ شد ..
به سختے آب دهنمو قورت دادم ..
شونه هاشو گرفتم تو دستمو با بغضے که ترکیده بود آروم تکونش دادم :+حیدر تو رو جون آیـه ، حرف بزن ..
مجتبے کجاســــت ؟!..
حرفے نزد !..
به نفس نفس زدن افتادم ..
نشستم همونجا ..
پاهام سست شدو توان ایستادن نداشتم ..
رو به روم زانو زدو :..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت164
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
شونه هاشو گرفتم تو دستمو با بغضے که ترکیده بود آروم تکونش دادم :+حیدر تو رو جون آیـه ، حرف بزن ..
مجتبے کجاست ؟!..
حرفے نزد !..
به نفس نفس زدن افتادم ..
نشستم همونجا ..
پاهام سست شدو توان ایستادن نداشتم ..
رو به روم زانو زدو :_آیـه تو رو خدا بلند شو ؛ زشته ..
حالش خوبه .. بخدا حالش از منو تو هم بهتره ..
عاجزانه نگاش کردم :+پس کجاست !
چرا لب وا نمیکنے ، چرا بین جمعیت نمیبینمش حیدر ؟!
_هست ، بخدا هست .. فقط با یه تفاوت ..
+منو ببر پیشش حیدر .. تو رو به هر چیزۍ که میپرستے قسمت میدم منو ببر پیشش ..
با صداۍ لرزونش گفت :_باشه .. آروم باش .. میبرمت .. قول میدم ..
بلند شدو بازوم رو گرفت تا بلندم کنه ..
تمام تنم میلرزید ..
حیدر هم که بخاطر غرورش فقط بےصدا اشک میریخت !..
میدونستم چیزۍ که ازش میترسیدم به سرم اومده ..
میدونستم تنها شدم ..
میدونستم نیمه اۍ از وجودم رفته ..
با حال و روز حیدر همه چیزو میشد فهمید ! ..
حال و روز خودمو متوجه نمیشدم . .
اصلا نمیدونستم چطورۍ دارم با پاهاۍ خودم راه میرم ..
نمیدونستم که ..!
از حرکت ایستاد ؛ سر بلند کردم ..
آه از نهادم بلند شد ..
گریه و خنده با هم قاطے شدو من فقط از داخل سوختم ..
با پاهاۍ سست ..
با دل شکسته ..
با نفسے که به سختے بالا میومد ..
شروع کردم به راه رفتن ..
تا برسم به مجتبام ..
برسم به کسے که اگه نباشه .. اگه نتونم دوباره صداۍ قشنگشو بشنوم ، اگه نتونم چهره ماهشو ببینم حاضرم جونمو بدم تا یه بار دیگه فقط صدام کنه ..
فقط یه بار دیگه بهم بگه دوستت دارم ..
یه بار دیگه مثل قدیم بشینه یه گوشه زل بزنه بهم ..
زل بزنه به نماز خوندنم ..
دوباره گیر الکے بده .. و بزنه زیر خنده !
رسیدم به جایے که خوابیده بود ..
راحت خوابیده بود ..
نشستم ..
چقدر راحت خوابیدۍ آقام !
نمیگے دلم برات تنگ شده ؟
نمیگے طاقت دوریتو ندارم ..
نمیگے نمیتونم بدون تو به این زندگے مزخرف ادامه بدم ..
خوب به حرفام گوش دادۍ ..
میگم چقدر حس آرامش داشتے ..
اصلا میدونستم یه آدم عادۍ نیستے ..
کجایے بےمعرفت . .
مگه قول نداده بودۍ زود زود زود برگردۍ ..؟
مگه بهم نگفتے سه روز دیگه ایرانے
اینجوری ؟!
من بدون تو چیکار کنم ..
من بدون تو چطورۍ نفس بکشم قربونت برم ..
خیلے نامردۍ ..
قول داده بودۍ سالم برگردۍ ..
قول داده بودۍ میاۍ با هم زندگے جدیدمون رو شروع میکنیم ..
پس کجایے تو ..
کجایے ؟ چرا نمیتونم چهره اتو ببینم ..
چرا نیستے یه بار دیگه بهم بگے آیـه خانمم گریه نکن ..
دلم برا قربون صدقه هات تنگ شده آقام ..
دلم لک زده برا مداحے خوندناۍ سر شبت . .
با اون صدایے که بیشتر عاشقم میکرد ..
راحت شدۍ ..
بخدا راحت شدۍ ..
رسیدۍ به آرزوت ..
من چیکار کنم تو این دنیا . .
چطورۍ تو دنیایے که یه نفرش که جزوۍ از قلبمه نباشه زندگے کنم ..
مجتبے امیدوار بودم ، به اینکه برگردۍ ..
به اینکه دوباره با هم زندگے کنیم ..
یادته !
یادته گفتے چهار تا بچه دوست دارۍ !
چرا نیستے پس ..
چرا نیستے با هم بچه هامون رو بزرگ کنیم ؟
آقام .. چرا نیستے یه بار دیگه دستمو بگیرۍ ..
چرا نیستے که دوباره اشکامو پاک کنے . .
تو فقط برگرد قول میدم همسر خوبے باشم ..
قول میدم اذیتت نکنم ..
قول میدم دیگه گریه نکنم ..
باشه ؟!
آقا مجتبے !
چرا جوابمو نمیدۍ . .؟
مگه نمیشنوۍ صدامو ..
مگه نمیبینے زار زدنمو ..
دوست نداشتے صدام پیشِ نامحرم بره بالا !..
خب بلند شو ببین دست خودم نیست ..
بلند شو جلومو بگیر ..
بلند شو ..
جون آیـه بلند شو بگو خوابه ..
اصلا بزن تو صورتم بگو خانمم بلند شو دارۍ خواب میبینے ، چیزیم نیست ..
مجتبے بلند شو ..
قرارمون این نبود ..
ببین .. ببین برات چے خریدم ..
خودت بهم گفتے قراره زودتر بیاۍ ..
گفتے مژدگونے میخواۍ ..!
بلند شو ببین چے گرفتم برات ..
همون چیزۍ که دوست داشتیه ها ..
پس چرا حرفے نمیزنے !..
نکنه بهم دروغ گفته باشن ..
نکنه خودت نباشے تو تابوت !
به پشت نگاهے انداختم رو به داداش که گریه میکرد گفتم :+دارین شوخے میکنین دیگه آره !
خب باشه باحال بود .. به مجتبے بگید برگرده ..
بهش بگید این شوخے هارو با من نکنه من قلبم نازکه ..
اصلا خودشم میدونه ..
چرا نگام میکنے .؟!
برو بهش بگو بیاد دیگه ..
اومد سمتمو منو گرفت تو بغلش ..
با دست پسش زدم ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت165
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
+دارین شوخے میکنین دیگه آره !
خب باشه باحال بود .. به مجتبے بگید برگرده ..
بهش بگید این شوخے هارو با من نکنه من قلبم نازکه ..
اصلا خودشم میدونه ..
چرا نگام میکنے .؟!
برو بهش بگو بیاد دیگه ..
اومد سمتمو منو گرفت تو بغلش ..
با دست پسش زدم ..
+چرا اینجورۍ میکنے داداش ..
بهش بگو بیاد .. بگو دلم براش تنگ شده ..
اصلا بزار خودم براش زنگ میزنم ..
جواب بده آقایے .. جواب بده ..
نمیخوام باور کنم ..
نمیخوام ..
و بوق هاۍ آزادۍ که باعث شد نفس کشیدن برام سخت تر بشه ..
بازش کنین اینو ..
کسے چیزۍ نگفت ..
+با توام حیدر ..
در تابوت رو باز کن .. میخوام با چشاۍ خودم ببینم ..
_آیـه آروم با..
+حیدر به روح مامان جون قسم میخورم .. اگه بازش نکنے هم خودمو راحت میکنم هم شمارو ..
یه نگاه به رفقاش انداختو دست به کار شد ..
مجتباۍ من زنده اس ..
اینا خودشون اشتباه گرفتنش ..
اون کسے نیست که بزنه زیر قولش . .
مجتبے یا قول نمیداد یا اگر میداد پاش وامیستاد . .
حتے به قیمت جونش ..!
مجتبے زنده اس .. آره .. آره زنده اس ..
سرمو بلند کردم ..
با دیدن چیزۍ که رو به روم بود
حس کردم قلبم از حرکت وایستاده ..
زل زدم به چهره معصومش ..
لبخندۍ زدم ..
الهے قربون چشات برم ..
چقدر دلم برا دیدن چهره ات تنگ شده بود ..
چرا صورتت کبوده آقام ..؟
چرا الان میخوابے ..
الان مگه وقت خوابه ..؟
رفتم جلوتر دستاشو گرفتم تو دستم ..
دستت چرا سرده ؟!
مگه نگفتم لباس بیشتر بپوش سرما نخورۍ !
میخواۍ برم پالتومو بیارم برات ؟
چشاتو باز کن ..
فقط براۍ یه بار دیگه ..
براۍ یه بار دیگه اجازه بده ببینمت ..
تو اینجورۍ نبودۍ ..
تو نمیزدۍ زیر قولت .. پس چیشد ؟!
چرا بدون من رفتے ، ها ..؟
ببین این گل هارو ..
ببین براتو گرفتمشون ..
ببین .. ببین چقدر برام عزیزۍ ..
ببین حالمو ..
چرا چشاتو وا نمیکنے . .
بسمه بخدا بسمه ..
تو چمیدونے من قبلا براۍ رسیدن به تو چیا که نکشیدم ..
بسم نیست ؟
قرار شد سال هاۍ سال پیش هم باشیم ..
قرار نبود انقدر زود ترکم کنے ..
انقدرهام بد نبودم ..
انقدرهام بد نبودم که اینجورۍ برۍ ..
انقدر زود !
دقیقه زیادۍ نگذشته بود ..
احساس کردم کسے کنارم نشسته ..
حیدر بود :_آبجے من .. الهے قربونت برم .. پاشو میخوان ببرنش .. پاشو ..
+مگه خودش پا نداره که میخوان ببرنش ..
بزارید خودش الان بلند میشه . .
مجتبے بلند شو بریم خونه امون ..
پاشو بریم ببین خونه امون رو چیکار کردم ..
پاشو بریم انقدر قشنگش کردم ؛ همونجورۍ که دوست داشتے ..
پاشو دیگه ..
_پاشو آیـه .. بلند شو بریم ..
بوسه اۍ به دست سردش زدم ..
به پیشونیش .. به چشمایے که دیگه قرار نبود ببینم ..
به لب هایے که دیگه قرار نبود با اون صداش ، اسممو صدا بزنه ..!
به صورتے که خیلے کبود بود ..
الان درکت میکنم که چرا خبر شهادت رفیقاتو بهت میدادن یا فشار زیادۍ روت بود نمیتونستے حرکت کنے ..
الان میفهمم ..
ببین پاهامو سست شده ..
ببین توان ایستادن نداره ..
حیدر بلندم کرد . .
اما من نمیخواستم برم ..
من هنوز حرف دارم با مجتبے ..
من هنوز باید باهاش حرف بزنم ..
باید بیشتر ببینمش ..
ببین دارن میبرنت .. پاشو دیگه ..
به منم اجازه نمیدن بیشتر پیشت باشم
پاشو جلوشونو بگیر
پاشو اجازه نده اذیتم کنن ..
پاشو ، پس غیرتت کجاست آقاۍ من ؟!
پاشو که تک و تنها موندم ..
پاشو که هیچ کسیو ندارم ..
پاشو آقا مجتبے ..!
…
چشامو به سختے باز کردم ، خیلے میسوخت ..
انگار کسے سوزن رو فرو میکرده تو چشام ..
یکم جا به جا شدم ..
نگاهمو بین اتاق چرخوندم ، صداۍ ناله و شیون خانم ها واضح میومد و من نمیخواستم چیزۍ که شاید دقایقے پیش براش زجه میزدم رو باور کنم !
سرمو که بلند کردم ؛ داداش رو دیدم که بالا سرم نشسته و سرشو تو دستاش گرفته ..
نشستمو :+مجتبے اومده آره ؟!
_بیدار شدۍ ؟ ..
یکم دیگه استراحت کن ..
صداش بغض داشت و چشماش قرمز بود ..
+همه چے خواب بود دیگه آره ؟!
شروع کرد به گریه کردن ..
دستمو گذاشتم رو قلبمو ماساژش دادم ..
بدجورۍ درد میکرد !..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت166
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
صداۍ حیدر بغض داشت و چشماش قرمز بود ..
+همه چے خواب بود دیگه آره ؟!
شروع کرد به آروم گریه کردن ..
دستمو گذاشتم رو قلبمو ماساژش دادم ..
بدجورۍ درد میکرد !..
پس همه چے واقعے بوده . .
بدنم شروع کرد به لرزیدنو من هیچے دست خودم نبود ..
احساس میکردم من هم همراه مجتبے رفتم . .
سعے کردم تا بلند شم !
حتما بدن همسرم اینجاست که دارن ناله میکنن ..
انقدر داد نزنید ..
چه خبرتونه ، مجتبے اذیت میشه !
راضے به این همه فریاد نیست ..
یکم نگاهمو بین اتاق چرخوندم ..
با عکسایے که روۍ دیوار بود قلبم بیشتر میسوخت ..
اتاق مجتبے ، با عکس هایے که با هم گرفته بودیمو اونم تو اون مدت زمان کمے که با هم بودیم قابش کردو زد به دیوار اتاقش !..
از رو تخت اومدم پایین ؛ یه نگاه به میزش که خیلے مرتب بود انداختم ..
چطورۍ فراموشت کنم ..
چطورۍ نبودنت رو تحمل کنم در صورتے که با هر لحظه اۍ که با هم بودیم خاطره دارم ؟!
با صداۍ حیدر نگاهمو بهش دوختم ..
سخت میدیدم ..
با وجود اشک هاۍ بے امانے که ..
_میخواۍ کمکت کنم ..
سرمو به نشانه منفے تکون دادم ..
رفتم جلو آیینه ..
با دیدن وضع خودم تلخندۍ زدم ..
هر ثانیه بغض عجیبے تو گلوم بود و اجازه نمیداد حتے درست نفس بکشم !
داداش رفت بیرون ..
لباسامو عوض کردمو بجاش ..
لباس مجتبے رو پوشیدم . . !
لباسے که ..
رفتم بیرون ' انقدر هیاهو بود که با ورود من به اتاق پذیرایے کسے متوجه نشد . .
هر کسے یه گوشه برا خودش گریه میکرد ..
و بعضی از خانما هم نشسته بودن بالا سر تابوتش ..!
نگاشون میکردم ..
اما کسے عین خیالش نبود که منم دارم نابود میشم نه اونا ..
کسے براش مهم نبود چے داره به سر من میاد . .
رفتم جلو ..
لبخند زنان نشستم کنار همسرم ..
همسرۍ که قرار بود خیلے زیاد بخوابه ..
قرار بود بدون من بره ..
نمیدونستم چطورۍ شهید شده ..
نمیدونستم قبل شهادتش چقدر درد کشیده . .
الهے قربون درد هات برم ..
چقدر دلم میخواست بودم کنارت . .
بودمو اون لحظه آخرۍ سرتو رو زانوم میزاشتم ..
بغلت میکردم ..
میگفتم حق ندادۍ بدون من برۍ ..
حق ندارۍ تنهام بزارۍ ..
منم ببر همراه خودت ..
چقدر آروم شدۍ تو ، سال ها بود که منتظر این روزا بودۍ ؛ منتظر بودۍ فدا بشے ..
برا بےبے زینبۜ ، براۍ امام زمانت ﴿عج﴾ براۍ ...
اما باید یکم صبر میکردۍ ..
باید صبر میکردۍ حداقل بودنتو تو زندگیم درک کنم ..
خوشحالم ..
آقام خوشحالم که رسیدۍ به هدف و آرزویے که داشتے ..
خوشحالم خیلے خوشحالم ..
تو با بودن تو این دنیاۍ سخت ، داشتے زجر میکشیدۍ ..
راحت شدۍ ' خیلے راحت شدۍ ..
دستے رو شونه ام نشست ..
میتونم اعتراف کنم چشام دیگه نمیدید ..
عاطفه بود ..
بغلم کرد که هق هقم بالا گرفت ..
دست خودم نبود ..
+دیدۍ .. دیدۍ آخر کار خودشو کرد ..
دیدۍ تنهام گذاشت ..
_آروم باشه عزیز دلم .. خداروشکر کن این لیاقتو داشتے .. خداروشکر کن که خدا نگاه ویژه اۍ بهت داشته ..
+نمیتونے درکم کنے .. هیچ وقت ..
…
همه کم کم رفتن گلزار شهدا ..
داداش اینا هم منتظر بودن خداحافظے من تموم بشه ..
منتظر بودن من پاره اۍ از تنمو بدم بهشون تا خاکش کنن ..
مجتبے ..!
میدونم صدامو میشنوۍ ..
میدونم از این به بعد هم هستے کنارم ..
میدونم تنهام نمیزارۍ . .
همیشه حواست بهم هست دیگه , آره ..؟!
خواستم براۍ شاید آخرین بار رو به روت بگم ..
خیلے دوستت دارم ''
خیلے زیاد ..
میدونم تو این مدت خیلے کمے که باهم بودیم کامل اینو فهمیدۍ ..
راستے ؛ میگما ..
نکنه اونجا که حالت خوبه با دیگران باشیا ..
خودت میدونے منظورم چیه ..
باید شفاعتم کنے آقا مجتبے ..
باید قول بدۍ به خانم حضرت زینب ۜ بگے ..
یاد وصیت نامه اۍ که تو کیفم گذاشت افتادم ..
رفتمو برگه به دست برگشتم ..
باز کردم
چه دست خطے !..
با خط به خط خوندن نوشته هاش یه قطره اشک جارۍ میشد ..
خودش نوشته که شفاعت منو پیش حضرت حضرت زینب ۜ و آقامون امام حسین ﴿؏﴾ میکنه ..
نوشته که ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت167
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
باز کردم
چه دست خطے !..
با خط به خط خوندن نوشته هاش یه قطره اشک جارۍ میشد ..
خودش نوشته که شفاعت منو پیش حضرت حضرت زینب ۜ و آقامون امام حسین ﴿؏﴾ میکنه ..
نوشته که :↯
[ سلام بر نجات دهنده بشریت آقام امام زمان ﴿عج﴾
میدانم در تمام طول زندگیم آنگونه که میبایست نبودم ..
آنگونه که تو میخواهے نبودم ..
روزهایے از یاد شما غافل شدم ، روزهایے انقدر سرگرم دنیا و اتفاقاتش شدم که شمارا از یاد بردم !
اما همانقدر مثل قبل و خیلے بیشتر دوستتان دارم ..
آرزوۍ همیشه بنده حقیر بوده که به این درجه برسم ..
اما فقط آرزو بوده . !
نه تلاشے داشتم نه لیاقت ¡
بعد از دیدار چند باره ام و اومدن به جمکران ..
فهمیدم راه رو اشتباه رفتم ..
آرزوۍ شهادت داشتن دلیل بر این نیست که به اون آرزو خواهم رسید ..
باید جنگید و تلاش کرد ..
باید قبل شهادت شهید زنده بود . .
نمیدانم لیاقت این مقام را دارم یا خیر ..
اما همانطور که جونم رو فداۍ شما و خانواده بزرگوارتون کردم امیدوارم در زمان ظهورتون هم لیاقت این را داشته باشم که پا به پاۍ شما با هدفے مشخص قدم بردارم ..
گذشتن بعضے از چیزها آنقدر سخت بود که در سفر اول و دومم به سوریه نتوانستم ازشان بگذرم ..
یکے هم همسر عزیزم آیـه جانم ..
تنها کسے که تا اینجا همراهیم کرده و پا به پاۍ من اومده ..
در اون دنیا از حضرت زینب ۜ میخواهم که شفاعت خانم مارو هم بکنن ..
یک آرزو دارم آن هم این است لیاقت این را داشته باشم که همانند مادرم خانم فاطمه زهرا ۜ در ناحیه پهلو به شهادت برسم و .. ]
دیگه نتونستم ادامه رو بخونم ..
بغض عجیبے اجازه نمیداد تا ادامه بدم . .
خواستم برگه رو بزارم داخل که دیدم یه برگه دیگه هم هست ..!
با دستایے که میلرزید درش آوردمو آروم بازش کردم ..
[ سلام عزیز دل مجتبے ..
خانم خونم میدونم از دستم دلخورۍ .. میدونم کنار اومدن با این مسئله برات آسون نیست ..
میدونم یا شنیدن این خبر ..
عزیز دلم تو این شلوغے بازار دنیا و مردماش با سختے هایے که قراره بدون من بکشے به فکر دل بےبے زینبۜ باش ..
به این فکر کن با چه شجاعتے اون همه سختے هارو پشت سر گذاشتن ..
میخوام زینبے وار زندگے کنے
از کنایه ها و حرف هایے که قلبتو به درد میاره راحت بگذرۍ و به خدا بگے من گذشتم .. شمام بگذر ..
میخوام جورۍ باشے که حضرت فاطمه ۜ و حضرت زینب ۜ بودن ..
میخوام انقدر قوۍ باشے که با رفتن من جلوۍ نامحرم صداۍ گریه هات بلند نشه .. ]
با خوندن این یه تیکه شروع کردم به گریه کردن ، اما جلو خودمو میگرفتم تا صدام بلند نشه ..
هر چند نامحرمے وجود نداشت ..
اما میخواستم جورۍ باشم که آقا مجتبام میگه ..
میخواستم زینبے وار باشم ..
رفتم زیر گوشش گفتم :+ببین من چقدر به کم داشتنت هم قانعم .!
هیچ وقت فراموشت نمیکنم !
این یه قولِ ، یه قولِ انگشتےِ واقعے :) ..
بوسه اۍ روۍ چشماۍ رو هم افتاده اش زدمو بلند شدم ..
احساس میکردم اندازه ده سال پیرتر شدم ..
بد دردیه ، اما اگه بدونے با اینا معشوقه ات راضیه و خوشحال .. حاضرۍ تحمل کنے ..
منم حاضرم ..
…
رفتم تو اتاقو چادرم رو سرم کردم ..
وقتے از اتاق بیرون اومدم خبرۍ از آقا مجتبام نبود !..
بردنش برا . .
برا یه جایگاه ابدۍ !..
با کمک داداش نشستم تو ماشین و حرکت کردیم ..
داداش هر چند دقیقه یکبار یه نگاه بهم میکرد ..
دست بردم سمت کیفم و وصیت نامه اشو درآوردم ..
دادمش به حیدر .. :+داداش اینو اگر خواستے بخونش ..
بعدش هم حتما بده به خودم ..
سرشو به نشانه تایید تکون داد
به رو به رو خیره شدم .. به سختے و با بغض گفتم :+داداش .. لحظه شهادت مجتبے اونجا بودۍ ..
_قربونت برم این حرفا باشه براۍ بعد ..
میخواستم بدونم ؛ کلافه و دل شکسته گفتم :
+نه من حالم خوبه بگو ..
نگاه نگرانے بهم انداختو :_سه روز پیش یه ماموریتے بهمون خورد که از همون اول بهمون گفتن امکان برگشت وجود نداره ..
مگر اینکه معجزه بشه ..
تو همون روزا مج.. مجتبے بهت پیام داد که نمیتونه بهت زنگ بزنه ..
تمام اون اتفاقات و اون پیام اومد جلو چشام ..
اون زمان یک لحظه هم فکر نکرده بودم که شاید اتفاق بدۍ داره براشون میوفته !..
با تردید ادامه داد :_...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت168
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
_تو همون روزا مج.. مجتبے بهت پیام داد که نمیتونه بهت زنگ بزنه ..
تمام اون اتفاقات و اون پیام اومد جلو چشام ..
اون زمان حتے یک لحظه هم فکر نکرده بودم که شاید اتفاق بدۍ داره براشون میوفته !..
با تردید ادامه داد :_دو گروه شدیم تا اگر یه جایے به مشکل خوردیم یه گروع دیگه بیاد کمک ..
قصد داشتیم بریم منطقه اۍ که قرار گذاشته بودیم ..
منو مجتبے تو یه گروه بودیم ..
براۍ رسیدن به قرارگاهمون باید از یه راهے رد میشدیم که نیروهاۍ مقابل بودن !
سخت بود اما مجبور بودیم ..
به گفته خود فرمانده امون امکان برگشتے وجود نداشت
و همه یقین داشتن که زنده برنمیگردن ..
نفس عمیقے کشیدم که باعث شد مکثے کنه ..
با اشاره من ادامه داد :_اگه با هم از اونجا عبور میکردیم قطعا هیچ کدوممون زنده نمیموند ..
داشتیم دنبال یه راهے میگشتیم که مجتبے بلند شد ..
میگفت یک راه بیشتر وجود نداره
اینکه یکیمون بره و پشت هم شلیک کنه تا هواسشون پرت بشه ..
بقیه هم رد بشن ..
داوطلب شدن براۍ اینکار حکم مرگ رو داشت
همه یه نگاه به هم انداختیم اما کسے چیزۍ نگفت ..
خود من که بارها بود رفته بودم تو اینجور موقعیت ها '
اما با دیدن اونجا واقعا پاهام لرزید ..
دیدم مجتبے رو کرد سمت ما و با لبخند گفت حلال کنید رفقا ..
خیلے اصرار کردم که بیخیال شو ، دیوونگے نکن
این راه بے برگشته ..
اما قبول نمیکرد میگفت من اومدم که فداۍ خانم بےبے زینبۜ بشم ..
بهش میگفتم تو زن دارۍ ازدواج کردۍ خیلیا منتظرتن اما لبخند میزدو آروم میگفت اونایے که قبلا جاۍ من بودن حتے بچه هم داشتن ..
مطمئنم آیـه هم راضیه ..
بغلم کردو رفت ..
همه چیز خوب بود ..
مجتبے هم از پس همه چے بر اومده بود !.
ما هم اون راهو طے کردیم
اومد که برگرده که . .
اینجا که رسید ساکت شد ..
به خودم که اومدم دیدم رسیدیم ..
خواست بحث رو عوض کنه و ادامه نده !
اما من باید بدونم . .
_آیـه رسیدیم ! ..
میخواۍ مامان یا مائده خانم رو صدا کنم بیان ؟!
+داداش .. توروخدا بگو .. از کدوم ناحیه تیر خورد ؟!
_خواهر من ؛ این دیگه مهم نیست .. انقدر خودتو اذیت نکن ..
انقدر نریز تو خودت ..
+من خوبم .. بگو
خواهش میکنم !.
یه نگاه کلافه اۍ از پنجره به بیرون انداختو با لکنت گفت :_از ناحیه پهلو ..
یه لحظه احساس کردم قلبم نمیزنه . .
دست بردم سمتش و چنگ زدم به چادرم `
_آیـه خوبے ؟!
به سختے یک کلمه از دهنم بیرون اومد :+خوبم ..
آروم از ماشین پیاده شدم ..
من قول دادم مثل حضرت زینب ۜ قوۍ باشم ..
انقدر زود خودمو نبازم . .
انقدر زود جا نزنم ..
چادرم رو سفت گرفتم تو دستامو به طرف گلزار شهدا حرکت کردم ..
عاطفه اومد سمتمو بغلم کرد ..
دقایقے رو تو بغلش بودم . .
تنها کسے که بهتر میتونست درکم کنه حیدر و .. هنچنین شاید عاطفه بود ..
اون خوب از احساساتم خبر داشت ..
میدونست رو چیا حساسم ..
میدونست خط قرمزام چیه !..
از بغلش اومدم بیرون ,
رفتیم به طرف جایے که همه جمع بودن ! . .
تحمل کردن نگاه هاۍ سنگینشون خیلے سخت بود ..
خیلے ..
با کمک عاطفه رفتم نشستم کنار قبر ..
گذاشته بودنش داخل قبر ..!
میدونم نمیترسے ..
اگر میترسیدۍ که اون کاراۍ بزرگ رو انجام نمیدادۍ . .
اگر میترسیدۍ که به اونجا نمیرفتے !..
یادت نره دوباره نزنے زیر قولت ..
هواۍ منم داشته باش ..
به قول خودت یاعلے . .
لحدو گذاشتن خاک رو ریختن ..
تو دل من آشوبے بود که .. هیچ کسے نمیتونست درکم کنه ..
چادرم رو انداختم رو سرم ، دستے به صورتم کشیدمو ..
به کسے که خاک هارو آروم آروم میریخت خیره شدم ..
مامان اومد سمتمو نشست کنارم ، مائده نشست سمت راست ,
مامان با چشاۍ قرمز شده و با گریه گفت :_عزیز دلم چرا اینجورۍ میکنے !
گریه کن .. انقدر نریز تو خودت قربونت برم . .
داغون میشے ..
با بغض نگاش کردم ..
اما کلمه اۍ از دهنم بیردن نمیومد
دندونام محکم به هم چسبیده بود ، احساس میکردم تا چند دقیقه دیگه دندونام خورد میشن .!
ناۍ حرف زدن نداشتمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت169
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
مامان گفت :_عزیز دلم چرا اینجورۍ میکنے !
گریه کن .. انقدر نریز تو خودت قربونت برم . .
داغون میشے ..
با بغض نگاش کردم ..
دندونام محکم به هم چسبیده بود ، احساس میکردم تا چند دقیقه دیگه دندونام خورد میشن .!
ناۍ حرف زدن نداشتم ..
ثانیهۍ زیادۍ طول نکشید ..
قلبم طاقت این همه غرور و شجاعت رو نداشت ..
من کجا و . .
مائده نگام میکرد که با هق هق رفتم تو بغلش ..
با صداۍ خش دارش گفت :_گریه کن عزیزم . . گریه کن ..
…
امروز روز خیلے بدۍ بود ..
بدترین و سخت ترین روز زندگیم ..!
با کمک مائده نشستم رو مبل ..
آقاجون بابا مامان داداش و مائده ¡
همه حالشون خراب بود ، هر کدوم بعد از خاک کردن مجتبے یه وضعے داشتن ..
سعے میکردن جلوۍ من گریه نکنن
اما بچه نبودم ؛ میدونستم داره چے بهشون میگذره ..
سرمو تکیه دادم به مبل پشت سرم ..
چند دقیقه اۍ چشامو بستم ..
دوست نداشتم فکر کنن من باعث این اتفاق شدم !
چون همه از چشم من میدیدن ..
تو گلزار شهدا کنایه هاۍ دور و اطراف رو به خوبے میشنیدم . .
اینکه خودش قبول کرده و اجازه داده !..
اینا تحمل کردنش سخت تر از درک کردن شهادت مجتباست ..
تو افکار غرق بودم که احساس کردم حالم بهم خورده . .
با سرعت بلند شدمو رفتم سمت روشویے ..
مائده و مامان با نگران اومدن سمتم ..
مائده اومد کنارم :_چیشد ! خوبے ؟!
لبخندۍ زدم :+آره خوبم ، فکر کنم براۍ خستگیه ..
من میرم یکم بخوابم . .
از کنارش رد شدمو خواستم برم تو اتاق مجتبے که داداش گفت :_آیـه .. میخواۍ بریم دکتر ؟!
برگشتم طرفش :+نه گفتم که خوبم ..
رفتم تو اتاق . .
از اینکه بعد از این اتفاقات بیشتر بهم توجه میکردن بیزار بودم !..
خواستم برم یکم استراحت کنم که دیدم چفیه و یک انگشترۍ روۍ میزِ ..
رفتم سمتش .. انگشترۍ بود که مجتبے براۍ عقدمون خریده بود !
انگشتر دُر نجف !
اشک توۍ چشام جمع شد . .
یه نگاه به انگشتر توۍ دست خودم انداختم ..
دستے روش کشیدم ..
یکم اونورتر لباسایے که قبل رفتن پوشید بود . .
رفتم نشستم رو زمین گرفتمشون تو بغلم . !
چه بوۍ خوبے میده آقا ..
نگفتے شاید دق کنم !
ببین فقط وسایلتو برام آوردن ..
نگاه کن چقدر شکسته تر از قبل شدم !..
شب بدون خوردن شام خوابیدم ..
و به اصرار هاۍ داداش توجهے نکردم . .
دست خودم نبود ..
دلم تنهایے میخواست ، جایے که خودم باشمو خدا و ...
اولین شبے بود که . .
دیگه مجتبایے وجود نداشت !..
جسمے وجود نداشت که دست بکشه رو صورتم ..
که دستامو بگیره ..
صبح با چشمایے که مثل روز قبل سخت میدید بلند شدم . .
نگاهے به ساعت گوشیم انداختم ..
¹¹ رو نشون میداد ..¡
چقدر زیاد خوابیدم !
بلند شدم ، صداۍ بعضے از افراد از توۍ خونه میومد ..
انتظارش رو داشتم این به بعد خیلیا در این خونه رو بزنن و براۍ دلدارۍ دادن و آروم کردن خانواده بیان . .
اما نه انقدر زود ..
چادرم رو انداختم رو سرم ..
درو باز کردمو رفتم بیرون . .
از فامیلاۍ دور مجتبے تا فامیلاۍ نزدیکشون ..
تک به تک اومدن سمتمو بغلم کردن ..!
حتے بعضیاشون رو نمیشناختم ..
بعد چطور منو میشناختنو میخواستن آرومم کنن !..
رفتم تو آشپزخونه که دیدم داداش دم وایستاده و منتظره که چایے رو ببره ..
مائده و مامان هم مشغول ریختن چایے بودن ..!
حیدر با دیدنم لبخند زورکے زدو :_بیدار شدۍ !
چقدر دیر ، خوابالو ..
به شوخے مجبوریش لبخند زدمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت170
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تک به تک اومدن سمتمو بغلم کردن ..!
حتے بعضیاشون رو نمیشناختم ..
بعد چطور منو میشناختنو میخواستن آرومم کنن !..
رفتم تو آشپزخونه که دیدم داداش دم وایستاده و منتظره که چایے رو ببره ..
مائده و مامان هم مشغول ریختن چایے بودن ..!
حیدر با دیدنم لبخند زورکے زدو :_بیدار شدۍ !
چقدر دیر ، خوابالو ..
به شوخے مجبوریش لبخند زدمو ..
وارد شدمو :+کمک نمیخواین ؟!
مائده نگاهے انداختو :_نه عزیزم برو استراحت کن ..
رفتم سمت اجاق گاز و ادامه دادم :+خیلے خوابیدم ..
زیاد استراحت کردم ..
یکم کار کنم خسته شدم بے کار نشستم یه گوشه ..
چیزۍ نگفت که داداش با یالله اومد داخل و سینے چایے رو برداشتو رفت !..
نشستم رو صندلے که داخل آشپزخونه بود ..
داداش با سینے خالے اومدو نشست رو صندلے کناریم ..
خیره شد تو صورتم ..
سرمو تکون دادمو :+هوم ؟!
_هیچے ..
+داداش ..
_جانم ؟!
+میشه منو ببرۍ گلزار شهدا !
رنگ چهره اش عوض شد ، انگار دوست نداشت ببرتم ..
یعنے احتمالا نگران حالم بود !
اما من خوب بودم ..
دلم میخواست یکم با مجتبے خلوت کنم ..
یکم باهاش حرف بزنم ..
به یه جاۍ دیگه خیره شد که گفتم :+داداش !
میبریم دیگه آره ؟!
یکم مکث کردمو بلند شدم :+خب اگه نبرۍ هم .. خودم میرم ..
با این حرفم بلند شدو به سمت خروجے آشپزخونه حرکت کردو :_آماده شو پایین منتظرم ..
لبخندۍ زدمو رفتم تو اتاق مجتبے ..
از اونجایے که بعضے از لباسام اونجا بود عوضشون کردم . .
لباس آقا مجتبے رو پوشیدم ..
چون یه آرامش خاصے رو بهم منتقل میکرد !
که نمیدونستم از چیه ؟!..
…
میدونے چیه .. من عاشقت شدم . .
همون زمان که تو سازمان دیدمت ..
همون موقع که اومدمو خواستم استخدام بشم براۍ کارهاۍ امنیتیتون ..!
همون موقع که بخاطر امنیت یه دختر ایرانے ، براۍ پاک بودنش ؛ هر چند بےحجاب اما جون خودتو به خطر انداختے . .
همون موقع قلبم لرزید ..
اما نمیخواستم باور کنم که . .
نمیخواستم قبول کنم که آیـه اۍ که نگاه به هیچ مرد بے حیایے نمیکرد ، اونایے که براۍ یکے مثل من غش و ضعف میرفتن تا فقط براۍ مدت کمے پیشم باشن ..
آیـه اۍ که بهشون محل نمیزاشت ..
بهشون رو نمیداد ، اما اون زمان قلبش پیش یه کسے گیر کرد که مذهبے بود ..
سر به زیر بود ، غیرت داشت . .
اصلا انگار خواست خدا بوده ..
انگار اون تورو انداخته وسط راه من ، تا من یه تغییرۍ کنم ..
تا من عوض بشم ..
بشم اونجورۍ که اون میخواد . .
خیره به اسم روۍ قبرش انداختم ..
پاسدار شهید مجتبے کرامتے ..
دستے روۍ قبرش کشیدمو گل هاۍ نرگس رو گذاشتم روش ..
آقاۍ خونَم خیلے دوستت دارم ..
بیش از اندازه ..
شاید بیشتر از دنیا که نمیدونم چقدره . .
فقط بدون جات همیشه این گوشه قلبمه ..'
همیشه .. تا آخر عمرم حضورتو ..
محبتتو ، عشق و علاقه اتو حس میکنم ..!
قشنگتـرین موسیقـی دنیـا
یعنے صداۍ تپـشِ قلبِ کسے
ڪه همـه زندگیتـه ...
اما .. نیستے ..
خیره به سنگ قبر بودم که صدایے شنیدم ..
منم خیلے دوستت دارم آیـه ..
برگشتم ..
اما کسے نبود ..
مثل دیوونه ها چشم میچرخوندم تا شاید صاحب صدا رو پیدا کنم اما ..
کسے نبود !
اما صداش آشنا بود ..
صدایے که آرامش بخش زندگیم بود . .
اون صدا ، صداۍ مجتبے بود ..
خندیدم ..
مثل کسے که دیوونه اس . .
پس هستے کنارم ، براۍ همیشه ..
اما کجایے که هیچ چیز قشنگتر از تماشاۍ تو نیست ..🔐'✨ :)
پـایـان
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •