هدایت شده از دختر باران
پارت اول
شب اولی بود که بعنوان خونبس وارد عمارتشون شدم!
محمود خان وارد اتاق شد...
سرپا وایستادم!
بدون توجه بمن، به طرف پنجره رفت و پرده هارو کشید... برق رو خاموش کرد و همونطور که نگاهم میکرد گفت:صدای ضجه های مادرمو شنیدی؟ دیدی چطور عذاب میکشه؟ اینجارو برات تبدیل به جـهنم میکنم کاری میکنم که هرروز خانواده ات از خدا طلب مرگ برات کنن!
دستشو جلو آورد و بازومو تو دست گرفت. چنان فشار میداد که از درد خـم شدم ولی جرئت حرف زدن نداشتم!..
چندبار تکونم داد و گفت: به جـهنم خوش اومدی و لباس سفید عروسیمو سوزوند!
از درد و وحــشت چیزی که کسی در موردش بهم نگفته بود میلرزیدم!
اونشب شدم عروس خونبس محمود خان...
فکر میکردم کار تموم شده که یهو صدای پشت در پشتمو لرزوند!
اونا میخاستن علاوه بر اون منو....
ادامه سرگذشت گوهر اینجاست👇📵
https://eitaa.com/joinchat/2977497842C58f3476cd7
هدایت شده از دختر باران
♨️رمـــــانِ نگیـــــنِ اربـــــاب♨️
توی کافه نشسته بودیم و قهوه میخوردیم که یادم اومد کیفم و توی ماشین جا گذاشتم...
خواستم برم کیفم و بیارم که پرسام نزاشت و گفت خودش میره بیاره.
جلوی کافه وایسادم تا بیاد... داشت با کیف من میاومد سمتم و وسط خیابون قرار داشت که یهو با صدای بلندی فریاد زدم... اما اون صدای من و نشنید و با برخورد ماشین باهاش قلبم ایست کرد!
جسمش بین انبوهی خون غلتید و این من بودم که هراسون به سمتش رفت و کنارش پخش زمین شدم...
بلند فریاد زدم و صداش کردم، مردم همه دورمون جمع شده بودن و راننده سریع تو ماشین نشست و دنده عقب گرفت و فرار کرد.
صدای فریاد مردم بلند شدو نفهمیدم چیشد که یهو . . .😱😳🚷❌
https://eitaa.com/joinchat/1289486521C70971f0ad0
#پــــــــــارت_واقــــــــــعی🔥❗️
جــــــــــــــــــــویــــــــــن واجــــــــــب⁉️