دیگه تو اون ناشناس پیام ندید پر شده😂❤️
https://harfeto.timefriend.net/16438885586387
ناشناس جدید💞✨
#تلنگر
گمنامے!
تَنهابَرای"شُہَــدا"نیست
مےتُونیزِندھباشۍو
سَربازِحَضرَتِزَهرا ۜ باشے!
امایہشرطدارھ!؛
بایدفقطبرای ...
"خدا"کارکنی
نہریا"
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_15 جوابم داد و گفت «مطمئنم تلاش هام بیهوده
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_16
دیدم چراغ اتاق ماهان روشنه...یاد یه چیزی افتادم و سریع پاشدم و کادویی که براش خریده بودم رو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم...
خواستم در بزنم که صدایی از اتاقش میومد...انگار داشت با کسی حرف میزد...
-باشه عزیزم
......
-نه عزیزم دیگه همیشه پیشت موندنی شدم
......
-چشم فردا میام میبینمت خانم
......
-شبت زیبا عزیزم
با تعجب به در اتاقش خیره شده بودم...خانم؟؟؟سریع در و باز کردم و رفتم تو اتاق...ماهان با صدای در از جاش پرید...
+چته؟در بزن حداقل
-ها؟
+میگم عین چی سرتو ننداز بیا تو اتاق یه در بزن
-آهان
از اتاقش رفتم بیرون در زدم دوباره وارد اتاقش شدم...
-راضی شدی؟
+خدا شفا بده،خب بگو ببینم چیکار داشتی که یهو اومدی؟
-این که باهاش حرف میزدی کی بود؟
به من و من افتاده بود...
+م.. ن؟ نه با کسی حرف نمیزدم!
-لطفا دروغ نگو خانم بود آره؟
سرشو پایین انداخت و به آرومی گفت آره...رفتم پیشش روی تخت نشستم...
-خب بگو!
+خب راستش من...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16438885586387
انرژی🚶♀
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_16 دیدم چراغ اتاق ماهان روشنه...یاد یه چیز
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_17
+خب راستش من به این هانیه خانم علاقه دارم...میخوام باهاش ازدواج کنم...اما فکر نکنم بابا موافقت کنه.
-الهی قربون داداش عاشقم برم بابا و مامان آرزو دارند تو داماد بشی چرا باید موافق نباشند؟
+چون هانیه از خانواده مذهبی بزرگ شده و تو هم که میدونی...
-من مطمئنم بالاخره موافقت میکنه اصلا خودم برات آستین بالا میزنم یه دونه داداش که بیشتر ندارم
+چقدر تو خوبی کوچولو
یه بالشت از رو تخت برداشتم کوبیدم رو سرش...
-خاک تو سرت اگه یه بار دیگه بگی کوچولو
+باشه بابا چرا میزنی
-میگم ماهان؟
+جانم؟
-فردا منو ببر که هانیه رو ببینم
+باشه حالا برو بخواب آبجی
-چشم شب بخیر
به اتاقم رفتم و به این فکر کردم که فردا باید با معصومه حرف بزنم گفت قراره یه چیزی بهم بگه...
بالاخره چشمام رو بستم و به خواب رفتم...
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم...حاضر شدم و چادرم دستم گرفتم و به پایین رفتم...
همه سرمیز صبحانه میخوردند...یه سلام بهشون کردم و سریع یه آب پرتقال خوردم و رفتم...مامان گفت:
+دخترم صبحانه ات رو کامل بخور
-نه مامان قربونت دیرم شده
+حداقل این لقمه رو سرراه بخور
چادرم سرم کردم و لقمه رو از مامان گرفتم...ماهان با تعجب به چادرم نگاه میکرد...یه چشمک براش زدم و به سمت حیاط رفتم و ماشین روشن کردم...
ـــــــــــــــــــــــــ
بعد از اینکه کلاس تموم شد با معصومه روی نیمکت نشستیم...
-خب بگو عزیزم میشنوم
+تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی راستش مرسانا من...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16437221984416
یعنی معصومه میخواد بهش چی بگه؟؟؟
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_17 +خب راستش من به این هانیه خانم علاقه دا
دو پارت تقدیم نگاهتون💞✨
https://harfeto.timefriend.net/16438885586387
راضی بودید؟؟
نظر بدید😊🌹