فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
اگھ چادࢪے هستم🤗
🕊💞🕊
#𝐈𝐝𝐞𝐚🌸🪁
لیست عادت های بدمون*-*🦩💛
────⊱⬙⬘⬙⬘⊰────
•قضاوت سریع↶🪀🧸
•غر زدن↶🍊🩺
•رو دربایستی زیاد↶🐨🍓
•بیخیالی↶☁️💕
•نا امید بودن↶🩰🏳🌈
•نه نگفتن↶🤿🦋
•غرور↶🍭✨
•💞------------------------------💞
مداحی آنلاین - عشق تو تو خونمونه جونمون نثاره - محمود کریمی.mp3
6.23M
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)🌸
#مدیر🎒
عشق تو تو خونمونھ♥️
جونمون نثاره♥️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_61
#محمد
چند ثانیه بعد گفت: حالا... از من چی می خواین؟!🧐
قضیه رو بهش گفتم...
- خب... اگه... اگه الکساندر قبول نکنه چی؟!🤔
+ شما تلاش خودتونو بکنین... البته... خیلی اصرار نکنین...☝️🏻ممکنه شک کنه... اگه قبول نکرد، بگین دیگه بهش اطلاعات نمیدین...
- باشه...
+ کِی قراره ببینینش؟!🧐
- فردا... ساعت ۲ ظهر... برای ناهار... با هم قرار داریم... همون رستوران همیشگی...😶
+ خیل خب... باهاتون تماس می گیریم...
منتظر جوابش نشدم و سریع از پله ها بالا رفتم.
چند دقیقه بعد، رفت...
برگشتم سایت...
رفتم اتاق آقای عبدی و همه چیز رو بهشون گفتم...
رفتم اتاقم و مشغول برسی یه سری پرونده شدم...
چند ساعت بعد، کارم تموم شد...
کش و قوسی به بدنم دادم.
نگاهی به ساعت رو مچم انداختم...
ساعت ۸ شب بود...
مونده بودم کدوم یکی از بچه ها رو فردا بفرستم ماموریت...
با صدای در، از فکر و خیال بیرون اومدم.
داوود بود...
+ بیا تو.🙂
اومد تو اتاق.
یه سری برگه دستش بود.
گذاشتشون رو میز و گفت: آقا اینا همون اطلاعاتیه که می خواستین...😊
درباره حساب های بانکی شریفی...
خودش...
خانوادش و...
+ ممنون...🙃
- خواهش می کنم.🤗
- یه چیز دیگه هم که فهمیدم اینه که الکساندر بهش قول داده اگه اطلاعاتی که می خواد رو بهش بده، برای خودش و خانوادش، اقامت انگلستان رو بگیره...😒
+ کِی اینطور...😶
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بازم ممنون...😉
- خواهش می کنم.😄 با اجازه...☺️
رفت سمت در.
صداش زدم.
+ داوود...
برگشت سمتم.
- جانم آقا؟!
+ آماده ماموریت جدید هستی؟!😄
- ماموریت؟😳 من؟
+ به غیر از تو، داوود دیگه ای اینجا هست؟!🤨😶
- خب... جسارتا... چه ماموریتی؟!🤔
+ بیا بشین تا بهت بگم.😊
نشست رو صندلی.
ماجرا رو براش تعریف کردم...
- یعنی قراره... من... به عنوان مشاور ارشد شریفی... تو جلساتی که با الکساندر می زاره حضور پیدا کنم؟!😶
+ دقیقا...🙂 ببین داوود، باید کاری کنی که الکساندر بهت اعتماد کنه...☝️🏻 شاید اولش باهات بد برخورد کنه که خب کاملا طبیعیه...😉🙃 این تویی که با رفتارت، می تونی اعتمادشو جلب کنی...😇
- آقا... راستش... می ترسم نتونم و خراب کنم...😓
+ تو می تونی داوود... من به تو و توانایی هات اعتماد دارم...🙂 پس خودتم اعتماد داشته باش...😉🙃
- ممنون...😄 چشم...😊
+ آها راستی...
- جانم؟!
+ فردا که همراه شریفی رفتی، باید تیپت رسمی باشه...😄 حتما اون کراوات خوشگله رو از سعید بگیر...😁😂
- اِ...😶 آقا...😕 نه تو رو خدا...🙁 شما که بچه ها رو می شناسین...☹️ می دونین دنبال سوژن...😣
+ آره...😶 خووووب می شناسمشون..😉😌 دقیقا عینِ خودت...😐😄
- من آقا؟!😳
+ نه پس... من...😐
- هر چی شما بگین...😢
+ این همه تو و بچه ها این سعید بیچاره رو سوژه کردین، یه بارم اون تو رو سوژه کنه...😌😉
هر دو خندیدیم...
#داوود
آقا محمد با شریفی هماهنگ کرده بود...
قرار شد ساعت یک دم در خونش باشم تا با هم بریم سرِ قرار...
حاضر شدم...
با اقا محمد خداحافظی کردم و رفتم پائین...
خدا رو شکر فقط رسول بود...
خواستم یواشکی و جوری که نبینتم برم که از شانسم منو دید...🤦🏻♂
اومد سمتم.
- به به...😃 شازده پسر...😁😂
+ کوفت...😑
- اِ... بی احترامی می کنی؟!😏 باشه...😶 خودت خواستی...😌 الان همه بچه ها رو خبر می کنم...😉
+ رسول جون من نکن...😥 غلط کردم...😰
هر چی التماسش کردم، فایده نداشت...😓😕😐💔
- بچه ها بیاین ببینین کی اینجاست...🤩
همه ریختن سرم...
سعید گفت: داداش ما هم عروسی دعوتیم دیگه؟!🤨😂
+ چی میگی؟! کدوم عروسی؟!😐
فرشید گفت: نگا نگا نگا... خسیس...😒 واسه خاطر یه شام کوچیک، نمی خواد عروسی بگیره...😕😂
امیر هم بدتر از اونا...
رو کرد به من و گفت: داداش اصلا نگران نباش...🙃 خودم پول عروسیتو میدم...😉😂
+ بسه دیگه...😠
سعید خندید و گفت: تازه داری منو درک می کنی...😎😂
رسول رو کرد به بچه ها و گفت: تا فرار نکرده بیاین یه عکس باهاش بگیریم...🤭 یهو دیدین وقتی برگشت هم نشدا...😂
خواستم فرار کنم که رسول و فرشید محکم گرفتنم و سعید هم مشغول تنظیم کردن دوربین شد... امیر هم کنار من ژست گرفت...
+ چیکار می کنین...؟!😠 ولم کنین...😫
فرشید گفت: هیس...🤫 چه خبرته...؟!😶 یه عکس می گیریم بعد هر جا خواستی برو...
+ الان داد می زنم آقا محمد بیاد پائین حساب همتونو برسه...😝😏 آ....
رسول سریع جلو دهنمو گرفت و گفت: کوچولو...😘 چند سالته که می خوای به محمد بگی بیاد دعوامون کنه؟!😐
نمی تونستم حرف بزنم...
رسول رو کرد به سعید و گفت: سعید بگیر اون عکسو دیگه...😶 اَه...😒 شب شد بابا...😑 الان محمد میادا😬
سعیدم در جوابش گفت: صبر کن. گوشیم هنگ کرده...
یهو...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_62
#داوود
یهو صدای آقای عبدی اومد.
- چه خبرتونه؟!😬
همه برگشتیم عقب.
آقا محمد و آقای عبدی دست به سینه وایساده بودن و نگامون می کردن.
قشنگ معلوم بود آقا محمد داره از خجالت آب میشه.
دلم براش سوخت...😕💔
من اصلا نمی ترسیدم...
اما بچه ها... وای خداااا...😂
چققدر قیافشون دیدنی بود...🤣
رسول با تته پته گفت: آ.... آقا...😥 اِ...😶 راستش....😰 چیزه...🙁
سرشو پایین و انداخت و آروم گفت: ببخشید...😓
بقیه بچه ها هم عذرخواهی کردن...
+ آقا من از طرف بچه ها معذرت می خوام...😓 من داشتم می رفتم ماموریت...🙂 اینا جلو منو گرفتن...😶 خواستم باهام عکس بگیرن...😐 اشتباه کردن...😕
هنوز حرفم تموم نشده بود که رسول با آرنجش محکم زد به پهلوم...
+ آخخخ...😓🤕
آقای عبدی گفت: سایتو گذاشتین رو سرتون...😠 دفعه اولتونم که نیست...😤
بعد رو کرد به آقا محمد و گفت: این چه وضعیه محمد؟!😠 تو مثلا فرماندشونی...😒 یه ذره نصیحتشون کن...😶 مراقبشون باش و بالا سرشون باش.😤
بمیرم واسه محمد.💔
ای خدا بگم چیکارت نکنه رسول.😤
خب می زاشتی من برم و برگردم.😐 بعد سوژه می کردی.😑🔪😕😶
آقا محمد جواب داد: بله آقا... حق با شماست...🙃 من از طرف خودم و بچه ها، معذرت می خوام...😓
آقای عبدی چیزی نگفتن و رفتن بالا.
اصلا آقا محمد تقصیری نداشت...🙁
اون که همیشه ما رو نصیحت می کنه😕 ما گوش نمیدیم...😶
آقای عبدی نباید دعواش می کردن...☹️
حداقل جلو ما نباید این کارو می کرد.😢
آقا محمد رو کرد به من و گفت: داوود... زودتر برو... نباید دیر برسی...🙃 وقتی هم رسیدی جلو خونه شریفی، خبر بده و حتما دوربین و میکروفونت رو روشن کن...
+ چشم آقا😊
نگاهی به بچه ها انداخت...
انگار خواست چیزی بگه...
نفس عمیقی کشید.
چیزی نگفت و رفت اتاقش...
به بچه ها نگاه کردم...
سرمو به علامت تاسف تکون دادم...
کیفمو برداشتم و رفتم سمت خونه شریفی...
۲۰ دقیقه بعد، رسیدم.
دوربین و میکروفون رو روشن کردم...
با رسول تماس گرفتم...
- جونم داوود؟!🙃
+ رسول من رسیدم...🙂 دوربین و میکروفون هم روشنه...😉
- یه چیزی بگو تستش کنم...😇
+ وقت دنیا رو می گیری رسول...🤣
صدا خنده آقا محمدو شنیدم.
چند ثانیه بعد، گفتم: داری صدامو؟!😝😂
رسول گفت: آره😶 خوبه...😒
قششنگ معلوم بود چون آقا محمد کنارشه، جرئت نمی کنه چیزی بگه😂
- دوربین هم درسته😊 آقا همه چی آمادست😃 از الان به بعد، همه چیز ضبط میشه...🙃
معلوم بود داره با آقا محمد حرف می زنه...
چند دقیقه بعد، شریفی اومد.
با ماشین اون، رفتیم سر قرار...
۳۰ دقیقه بعد، رسیدیم...
هر دو پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران.
شریفی به جایی اشاره کرد و گفت: اونجاست...
رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به الکساندر...
آخ که چقدر دلم می خواست با همین دستام خفش کنم...
می دونستم تصادف آقا محمد و حتی تصادف عطیه خانم، زیر سرِ خودِ نامردش بوده...😤
سعی کردم آرامشمو حفظ کنم.
تو دلم صلوات فرستادم تا آروم شم.
از خدا خواستم همه چیز ختم به خیر بشه...
نفس عمیقی کشیدم و همراه شریفی رفتیم سمت الکساندر...
با دیدنمون بلند شد.
اول لبخند زد؛ اما وقتی منو دید، جا خورد...
من و شریفی سلام کردیم و جوابمونو داد...
به شریفی اشاره کرد و رفتن یه گوشه رستوران...
صدای آقا محمدو شنیدم...
- چی شد داوود؟!🤨 کجا رفتن؟!🧐
+ نمی دونم آقا...😶
خیلی نامحسوس دوربینو چرخوندم سمتشون.
+ اونجان آقا...
الکساندر انگار عصبانی بود...
چند بار بین صحبتاشون، به من اشاره کرد...
چند دقیقه بعد، هر دو برگشتن...
نشستیم...
الکساندر گفت: اسمت چیه؟!
شریفی جواب داد: من که همه چیز رو براتون توضیح دادم...😶
هنوز حرف شریفی تموم نشده بود که الکساندر گفت: می خوام خودش جواب بده...😏
از قبل با شریفی، حرفامونو با هم هماهنگ کرده بودیم...
واسه همین خیالم راحت بود...
+ حسام... حسام فرهمند...
- چند سالته؟!😒
+ ۲۵ سالمه...
- از کِی مشاور شریفی هستی...؟!🤨
+ تقریبا ۳ ساله...
- دقیق بگو...😶
+ ۳ سال و ۳ ماهه...
یه سری سوال دیگه ازم پرسید...
همه رو جواب دادم...
- خب... پس با این حساب، می تونی از این به بعد تو این جلسات حضور پیدا کنی و با ما همکاری کنی...😁
دستشو به سمتم دراز کرد...
اصلا دلم نمی خواست بهش دست بدم...
اما مجبور بودم...
بهش دست دادم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: باعث افتخار منه آقا...😇
متقابلا لبخند زد...
گارسون غذا رو آورد و مشغول خوردن شدیم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 دلم واسه محمد کباب شد...😞 آخه چرا عبدی دعواش کرد...؟!😭💔
پ.ن2: وای خدااا...😂 فقط حرف داوود وقتی رسول گفت "یه چیزی بگو تستش کنم..."🤣
پ.ن3: دلش می خواست خفش کنه...😤
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_63
#محمد
داوود رفت...
منم رفتم اتاقم...
نمی دونم چرا آقای عبدی اون رفتار رو کردن...😕
واقعا واسم عجیب بود...😶
اصلا فکر نمیکردم انقدر عصبانی بشن...🙁
چند دقیقه بعد، رسول تماس گرفت و گفت داوود رسیده.
رفتم پائین.
شریفی هم اومد و رفتن رستوران...
۳ ساعت بعد، جلسشون تموم شد و داوود برگشت...
رفتیم تو اتاق کنفرانس. به بقیه بچه ها هم گفتم بیان...
آقای عبدی و آقای شهیدی هم اومدن و جلسه رو شروع کردیم...
رفتم سراغ لپتاپ و عکس الکساندر و شریفی رو انداختم رو پروژکتور...
+ خب... همون طور که می دونین، ما از طریق شریفی به الکساندر نزدیک تر میشیم.🙃 امروز داوود به عنوان مشاور ارشد شریفی، در جلسه ای که بین الکساندر و شریفی بود حضور پیدا کرد.
خدا رو شکر الکساندر اصلا شک نکرد... و خب این خیلی خوبه... اگه همین طور پیش بریم، می تونیم بفهمیم الکساندر بیشتر خواهان چه اطلاعاتیه...
+ خب داوود... تو بگو... چی بینتون گذشت؟!🤔
سرش پائین بود و حواسش نبود...
سرفه ای کردم...
+ اهم...😐
اصلا حواسش نبود...😑
بچه ها هم که مثل همیشه به زور جلو خودشونو گرفته بودن که نخندن...
+ داوود جان...😶 با شمام...😐
همون طور که سرش پائین بود با لبخند گفت: جونِ دلم؟!☺️
چشمام تا آخرین درجه ممکن باز شده بود...😳
با تعجب نگاش کردم...
چی میگه این؟!🤨
بچه ها تحمل نکردن و زدن زیر خنده...
خانم قطبی و خانم امینی هم آروم خندیدن...
آقای عبدی و آقای شهیدی هم با جدیت، فقط نگاه می کردن...
البته یه لبخند ریزی هم رو لباشون بود...😁
داوود تازه فهمیده بود چه گافی داده...😐🤦🏻♂😂
چشم غره ای به بچه ها رفتم که باعث شد ساکت بشن...
هر چند که خودمم به زور جلو خودمو گرفته بودم که نخندم...😶😂
+ داوود... تو جلسه امروز... الکساندر چی از شریفی خواست؟!🧐😶
صداشو صاف کرد و گفت: همون طور که خودتون دیدن، اولش به معرفی و آشنایی با من گذشت...🙃 بعد هم ناهار خوردیم...😋
نکته مهم اینه که الکساندر یه سری اطلاعات جدید از شریفی می خواست...😶
+ چه اطلاعاتی؟!🧐
- یه سری اطلاعات جدید و مهم درباره شرکت های بزرگی که شریفی با مدیرانشون رابطه داره...🤭
سعید گفت: واقعا آدم باهوشیه...😶 از هر طریقی که بتونه، اطلاعات جمع می کنه...😤
با سر حرفشو تائید کردم.
آقای عبدی گفتن: دقیقا... دشمن همیشه همین کار رو می کنه...☝️🏻
خانم امینی آهی کشیدن و با ناراحتی گفتن: متاسفانه اَمسال شریفی هم بهشون کمک می کنن تا به خواسته هاشون نزدیک تر بشن و کارشون آسون تر بشه...😕
۱ ساعت بعد، جلسه تموم شد...
اما هنوز همه به جز خانم ها، تو اتاق کنفرانس بودیم.
آقای عبدی صدام زدن.
رفتم و کنارشون نشستم...
+ جانم آقا...؟!😊
- محمد... بابت رفتار امروزم، ازت معذرت می خوام...😕
+ نه آقا...🙂 این چه حرفیه؟!🙃
- خیلی تند باهاتون برخورد کردم...🙁 اعصابم از یه جای دیگه خورد بود...😤 خیلی عصبی بودم...😶 سر شما خالی کردم...😓 واقعا ببخشید...🙂
همدیگرو بغل کردیم...
آقای عبدی از بچه ها هم عذرخواهی کردن و رفتن اتاقشون...
بچه ها هم هر کدوم رفتن و به کارشون مشغول شدن...
رفتم اتاقم...
دیشب کارام زیاد بود و نتونستم برم خونه...😕
شرمنده عطیه و عزیز بودم...😞
گوشیمو برداشتم و با عطیه تماس گرفتم...
بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
#داوود
بالاخره تموم شد...
برگشتم سایت و سریع لباسامو عوض کردم...
رفتیم اتاق جلسه...
آقا محمد درباره شریفی و الکساندر حرف می زدن...
من و خانم امینی رو به روی هم بودیم...
نمی دونم چی شد که یهو نگاهمون خورد بِهَم...
چند ثانیه همدیگرو نگاه کردیم...
نگاهمون بِهَم گره خورده بود...
نمی دونم چی تو چشماشون بود...
که وقتی نگاشون کردم، یه جوری شدم...
خدایا منو ببخش...
سریع نگاهشونو ازم گرفتن...
منم سرمو پائین انداختم و استغفار کردم...
چشمامو بستم...
واقعا چرا اینجوری شدم؟!😶
با خودم گفتم: خاک تو سرت داوود...✋🏻
خجالت بکش...😤
حس کردم یه نفر صدام زد...
نفهمیدم کی بود...
تنها فرمانی که از مغذم گرفتم این بود که بدون اینکه سرمو بالا بگیرم، لبخند بزنم و بگم: جونِ دلم؟!☺️
همین کارو کردم...
یا خدا...😱
بچه ها از خنده ترکیدن...
خانم قطبی و خانم امینی هم آروم خندیدن...
بدبخت شدم🤦🏻♂
آبروم رفت😓
آقا محمد چشم غره ای به بچه ها رفت که باعث شد ساکت شن.
دروغ چرا؟! دلم خنک شد.😤😂
جلسه تموم شد.
خانما رفتن پائین.
آقای عبدی از ما و آقا محمد عذرخواهی کردن.
همه رفتیم پائین تا به کارامون برسیم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: وای خدااا😂 آبرو داوود رففتت🤣
پ.ن2: آقای عبدی از بچه ها عذرخواهی کردن.🙃❤
پ.ن3: نگاهشون بِهَم گره خورد.😱
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_64
#محمد
- الو...
+ سلااام...😃 خانم...😊 چطوری؟!😄
- سلام محمد...😃 خوبم...☺️ تو خوبی؟!😄
+ الحمدالله...🙃 منم خوبم...😊
+ عزیز چطوره؟!😇
- خوبه...😊 پائینه...🙂
+ عسل بابا چطوره؟!😍
- اونم خوبه...😄
یهو با ذوق گفت: راستی محمد...😃
+ جانم؟!😅
- قراره فردا با فاطمه بریم سونوگرافی... ببینیم بچه دختره یا پسر...😍
+ چه عالی...😃
- تو هم میای؟!🤔
+ اگه بتونم، حتما میام...😊
+ عطیه جان...🙃
- جانم؟!😊
+ میگم... بابت دیروز معذرت می خوام...🙁 باور کن اگه می تونستم میومدم..🙃
- اشکال نداره...😄
+ هووووففف...😓 خدا رو شکر...🤲🏻😄 گفتم الان انقدر ناراحتی، خونه راهم نمیدی...😶😂
- اتفاقا همین قصدو داشتم...😐
+ عطیه من شوخی کردم...😐😉
- اما من کاملا جدی گفتم...😁🙃😌😒
+ ممنونم ازت...😐💔
- خواهش می کنم...😊
هر دو خندیدیم...
- می خواستم تنبیهت کنم...😶 اما خب دلم سوخت...😄
+ قربون اون دلت برم...❤️
- خدا نکنه...😇
+ خب من الان راه میفتم که بیام خونه...😊
- واقعا؟!😃😍
+ بله...😁 واقعا...😉🙃
+ فقط... غذا چی داریم؟!🤔 خیلی گشنمه...🤭
- باز می خواستم تنبیهت کنم...😑 غذا درست نکنم...😒 اما بازم دلم نیومد...😶
+ عطیه فکر نمی کنی جدیدا زیاد داری منو تنبیه می کنی...؟!😐💔😂
- تا الان که دلم نیومده تنبیهاتم رو عملی کنم...😬😂
+ بله...🙃 درسته...😊 هر چی شما بگین فرمانده...😌😎😇😄
+ راستی نگفتی غذا چیه؟!🤔
- عدس پلو...🤗
+ به به...😋 چقدر حوس عدس پلوهاتو کرده بودم...😁 دستت درد نکنه...😘
- خواهش می کنم...☺️
+ چیزی لازم نداری سر راه که میام، بگیرم؟!🤔
- نه...🙃 همه چی داریم...😊
+ پس فعلا خداحافظ...😊👋🏻
- خداحافظ...😇👋🏻
کاپشنمو پوشیدم.
سوئیچ موتور رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم...
خیلی دلم می خواست بدونم چی آقای عبدی رو اونقدر عصبانی کرده بود...😶
واسه همین رفتم اتاقشون تا ازشون بپرسم.
در زدم.
- بفرمائید...
درو باز کردم.
+ آقا اجازه هست؟!😅
- آره...😃 بیا تو محمد...😄
رفتم داخل و درو بستم...
+ آقا یه سوالی خیلی ذهنمو مشغول کرده...😶 جسارتا... می تونم بپرسم؟!🤔
- آره...🙂 حتما...🙃 بپرس...😉
+ آقا... گفتین خیلی عصبی بودین... میشه بگین چه اتفاقی افتاده که شما رو انقدر عصبی کرده؟!🧐
آهی کشیدن...
- می دونی محمد...🙃 چیزی که آزارم می داد و هنوزم میده، اینه که ما این همه گفتیم شریفی آدم مناسبی نیست و نباید رئیس شرکت به این مهمی و بزرگی باشه...😶 اما هیچ کس به حرف ما توجه نکرد...😤
+ بله آقا...😕 مثل همیشه...😒
- و الانم داریم نتیجشو می بینیم...😏
+ دقیقا...😕
- امروز قبل از اینکه داوود بره، تماس گرفتم و گفتم ما مدارکی داریم که نشون میده شریفی اطلاعات مهمی رو به یه جاسوس انگلیسی می داده...😶 اما باز هم گفتن ما اشتباه می کنیم...😬 واسه همین بود که خیلی عصبی شدم...😤
+ آها...😶
نفس عمیقی کشیدم...
+ آقا با اجازه...✋🏻🙃
- به سلامت...😊
رفتم پارکینگ...
سوار موتور شدم و رفتم سمت خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: به نظر منم عطیه زیادی داره محمدو تنبیه می کنه...😐💔😂
پ.ن2: آقای عبدی دلیل عصبانیتشونو گفتن...🤭🤫🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اےسایہپوشتیࢪھجان...😎✌️
پ.ن:میکس بسیار زیبا😍
❗️کپیدرشأنشمانیستدوستعزیز🙃💔
❗️ساختخودمونهدوستان🤞😌
❗️تاوقتیفورواردهستچراکپی؟!☹️📲
❗️فقطفورواردراضیهستیم🙂🤞
~~~~~~~~~~~~~~~
#گاندو
#آقامحمد✨
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'' گندهتر از تو هم نمیتونه قسر دࢪ بره💣🌱''
#آقازاده
『 جوانـٰانگاندو 』
@dookhtaranehmohajjabe
17.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ح_مثل_حجاب 😍✨
🛑😳ماجرای متحول شدن
شاخ اینستا⚠️‼️
💅🏼 از لاک جیغ تا خدا ☝️🏼
💯🎥 پیشنهاددانلود 👌🏻
⚠️‼️ حتماببینید ⚠️‼️
خانومفاطمهزهرا(س)
هرکسیرو کهخودش بخوادخریداریمیکنه🙃🦋🌱
✅نشر دهید✅
#حجاب
#ریحآنهـ
چیزی که از بچگی داشته باشی و عاشقش باشی
میشه جزئی از وجودت
از کودکی عاشق چادرم بوده امツ
من چھام :)؟!
زردترین برگ خزان . .
این از من ؛
تو چھ ؟!
سرسبزترین ماه بهار . .🌿'
این از تو:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی...
#خلیفه_الله_فی_ارضه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدویت
👈بعدازظهور ؛ زمان پیوستن به امام زمان نیست!
#استاد_شجاعی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ