eitaa logo
دختران محجبه
942 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزان خوب هستید😉 پرداخت ایتا و کلی سوپرایز داریم😍 زمان: هر موقع ۶۸۵ شدیم🤩 پس لینک مون رو پخش کنید و دوستان تون رو به کانال مون دعوت کنید☺️😍 اینم لینک کانال مون👇🏻👇🏻👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" وارد نماز خونه شدم. کسی جز من و رسول اونجا نبود. سرش تو گوشیش بود. رفتم بالا سرش...😈 + به به... استتتتتتتتاااااااد رسول...😁😈 سرشو بالا آورد... گوشی از دستش افتاد... معلوم بود خییییلی ترسیده... - 😧 آخ خداااا... چقققدر قیافش خنده دار شده بود...🤣 آقا محمد اومد سایت. اصلا به فکر خودش و سلامتیش نیست...😞 رنگش خیلی پریده بود... نفسش بالا نمیومد... دستشو گرفتم و نشست رو صندلی. براش آب آوردم. داوود هم رسید. چند دقیقه بعد، سعید هم اومد؛ اما قبل از اینکه منو ببینه، رفتم نمازخونه. با گوشیم مشغول شدم. یهو صدای سعیدو شنیدم...😨 - به به... استتتتتتتتاااااااد رسول...😁😈 + 😧 یا خداااا... این از کجا فهمید من اینجام؟!🤔 حتما کار این داوودِ دهن لق بوده... البته خب تقصیر اونم نیست... اون که نمی دونست من چه بلایی سر سعید آوردم و اگه منو ببینه، زندم نمی زاره... کاش پیش آقا محمد و داوود می موندم... اونجوری حداقل واسه چند دقیقه، جام امن بود و نمی تونست جلو آقا محمد کاری کنه... آروم بلند شدم... همه تنم می لرزید...😰 خدایا، خودمو به خودت می سپارم... از جاش بلند شد... همه تنش می لرزید... - س.... سلام.... س.... سعید.... ج..... جان....😅😥 + مثلا اومدی قایم شی که پیدات نکنم؟!🤔😁😆 - ن....‌ نه.... چ..... چه ربطی.... داره؟!🤨😰 عصبی نگاش کردم... + حالا دیگه اینجا، تنهای تنها ایم... آقا محمدم نیست... عقب عقب رفت... + کی بود دیروز یه پارچ آب یخ رو من خالی کرد؟!🤨😠 - اِ..... اِشتباه کردم....😅😰 + کی بود که درو روم قفل کرد؟!🧐😡 - غ...... غلط کردم....😅😨 انقدر رفت عقب، که چسبید به دیوار... چشماشو بست و... - آقا محمد.... به دادم برس....😱 یا خدا.... صدای رسول بود...😱 سریع از اتاق بیرون اومدم... نمی تونستم بدواَم... پام بد جوری درد می کرد...😓 اما رسول مهم تر بود.... احتمالا صدا از نمازخونه بوده... لنگان لنگان رفتم سمت نمازخونه... داوود و دو تا دیگه از بچه ها هم کنار در نمازخونه وایساده بودن... رفتم تو.... چشماشو بست و بلند گفت: آقا محمد.... به دادم برس....😱 خاااااااک...✋🏻😐 ۲۷ سالشه و در آستانه ۲۸ سالگیه، بعد می خوای دعواش کنی آقا محمدو صدا می کنه...😐😑🤦🏻‍♂😶🤣 مونده بودم چی بهش بگم...😤 ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: رسول چققققدر ترسید...😱😂 پ.ن2: محمد اصلا به فکر خودش و سلامتیش نیست...😓😞💔 پ.ن3: آخی...😢 بیچاره محمد...😭 با اون وضعیت پاش و دردی که داره، به خاطر دعوای این دوتا و نگرانیش واسه رسول، رفت نمازخونه...😓 دلم براش کباب شد...😭 پ.ن4: وای خداااا... فقط حرف سعید بعد از اینکه رسول محمدو صدا زد...😂 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" محکم زدم پس گردنش.😆 - آخخخخخخخخخ...😫 دلم خنک شد...😤 البته کافی نبود...😕😂 * اینجا چه خبره؟!😠 با صدای آقا محمد، سر جام میخکوب شدم... برگشتم عقب... با عصبانیت نگامون می کرد... یا خودِ خدا.... خدا بهمون رحم کنه...😨 رسول چسبیده بود به دیوار. سعید هم رو به روش بود. محکم زد پس کله رسول. رسول آخ بلندی گفت... وای خدا...🤦🏻‍♂ من از دست اینا چیکار کنم؟!😫 + اینجا چه خبره؟!😠 سعید برگشت سمتم. ترس و نگرانی، تو چهره ی هر دوشون موج می زد. سعید گفت: آ.... آقا داشتیم شوخی می کردیم...😅😰 + شوخی؟ اینجا؟😠 پس چرا رسول منو صدا زد؟!🤨😐😑 رسول نگاهی به سعید کرد و بعد رو به من گفت: آ.... آقا شوخی بودا... اما یه دفعه جدی شد...😅😰 خیلی از دستشون عصبانی بودم. + همین الان بیاین اتاق من...😠😤 سعید گفت: آخه آ...... داد زدم. + گفتم همین الان بیاین اتاق من...😡 بقیه هم به کاراشون برسن...😤 همه گفتن: چشم... رفتم اتاقم و منتظر شدم... این درد لعنتی هم که ول کن نبود... صدای در اتاق اومد. + بیاین تو...😠 هر دو وارد شدن. سرشون پائین بود. + خب... می شنوم...😤 سعید گفت: آقا گفتیم که شوخی بود...😕 ببخشید...😔 رسول هم گفت: معذرت می خوایم...😔 صدام بالا رفت... + همین؟! این مسخره بازیا یعنی چی؟! سایتو گذاشتین رو سرتون... مگه اینجا جای این کاراست؟!😠 معلوم بود ترسیدن... رسول گفت: آ... آقا تقصیر من بود... من... من دیروز یه کاری کردم... بعد... سعید.... خواست.... ت..... تلافی کنه...😔 سعید گفت: نه آقا... من مقصر بودم...😕😔 + مگه من پرسیدم مقصر کیه؟! من اصلا دنبال مقصر نیستم... شما ها از سن و سالتون خجالت نمی کشین؟! واقعا که... اگه یه بار دیگه از این کارا بکنین، جفتِتون اخراجین... شیر فهم شد؟!😠 رسول: ب...... بله...😥😓😔 سعید: بله، چشم...😓😔 + سعید، تو تا فردا صبح می مونی سایت... چند تا پرونده رو که خودم میگم، برسی می کنی... بدون استراحت... رسول توعم تا فردا صبح می مونی، کارای فرشید و داوود رو هم انجام میدی... تا فردا، استراحت تعطیل... روشنه؟!😠 هر دو گفتن: چشم... + از همین الان تنبیهتون شروع میشه..‌. برین به کاراتون برسین... هر دو از اتاق، بیرون رفتن... انقدر حرص خورده بودم، که سرم داشت منفجر می شد... صدای در اومد. رسول و سعید بودن. + بیاین تو...😕 سعید: آقا.... میگم.... جسارتا..... باید..... پانسمان پاتونو عوض کنین.... وگرنه... خدایی نکرده.... عفونت می کنه....😓 اگه بخواین، من..... من خودم عوضش می کنم...🙂 + بلدی؟!🤔 سعید: بله آقا... من مثلا خواهرم پرستاره...😅 خودمم یه مدت تو حلال احمر، دوره ی کمک های اولیه دیدم.🙂 + خوبه... آفرین...🙂 رسول: م..... منم.... کمکش می کنم....🙂 سعید رو به رسول گفت: رسول جان؟😊 رسول: جانم؟☺️ سعید: بی زحمت برو اتاق بهداری رو آماده کن...😉😊 رسول: باشه...😊 رسول رفت. سعید کمکم کرد و رفتیم اتاق بهداری. بهداری که نبود. اما اگه خدایی نکرده بچه ها حالشون بد می شد یا تو عملیات خیلی جزئی زخمی می شدن، تو این اتاق بهشون رسیدگی می شد. رو تخت دراز کشیدم. رسول و سعید. مشغول عوض کردن پانسمان شدن. وقتی پامو دیدم، حالم خراب شد... چقدر بد زخمی شده بود...😣 سعید گفت: آقا پاتون بد جوری زخمی شده...😓 اصلا نسبت به دیروز تغییری نکرده...😔 می خوایین بریم بیمارستان؟🙂🤔 + سعید جان، هنوز ۲۴ ساعت از تصادف من نگذشته... خب طبیعیه که تغییری نکرده... اگه تا فردا بهتر نشد، میرم بیمارستان.😕 خیلی درد داشت... مخصوصا وقتی زد عفونیش کردن... بدجوری می سوخت... دیگه نتونستم تحمل کنم... + آخخخ....‌😣😓 سعید: آقا تحمل کنین...😢 الان تموم میشه...😓 بالاخره تموم شد... نفس عمیقی کشیدم. چقدر درد داشت...😓 خواستم بشینم که رسول مانع شد. - آقا یکم استراحت کنین.😊 ای خدا...😕 چرا آخه؟!😕☹️ همش استراحت...😓 ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: دل سعید خنک شد...😤😂 پ.ن2: یا خدا...😱 محمد عصبانی شد...😰 پ.ن3: سعید و رسول تنبیه شدن...😐💔 البته یه جورایی حقشون بود...😌😉😂 پ.ن: آخ خدا...😕😢 دلم واسه محمد کباب شد...😭 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم "سارا جان♥️" لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم. + سلام علیکم....😃 سارا خانم...😊 - علیک سلام...😃 آقا سعید...☺️ چطوری؟!🤔😄 + خوبم.😊 شکر.🤲🏻 - دستت چطوره؟!🤔 + خوبه.🙂 - درد که نمی کنه؟!🤨 + نه، اصلا.🙃😊 + خب...‌ خودت چطوری؟!🤔😊 - عااااااالیم.😍 + چیزی شده؟!🧐 - چطور؟!🤔 + گفتی عالیم، گفتم شاید اتفاقی افتاده که انقدر خوشحالی...😄 - اتفاق که افتاده.😌😉 + خب چی شده؟!🧐 - نه دیگه.... نشد...😁 اول مژده گونی بده....😄 + حالا تو بگو... اگه منم مثل تو انقدر خوشحال شدم، مژده گونی هم بهت میدم.😄 - مطمئن باش اگه بشنوی، ۱۰ برابر من خوشحال میشی.😌😉🙃😃 - پس اول مژده گونی...😄 + آخه خواهر من، من الان از پشت تلفن چه جوری به تو مژده گونی بدم؟!🤔😐😑 - نه..... راست میگی....😶 اشکال نداره...🙃 میگم...‌😊 فقط آرامش خودتو حفظ کن....🙂 یه وقت از خوشحالی غش نکنی آبروت جلو همکارات بره...😐😒😂 + هار هار هار....😐 بی مزه...😒 - اصلا نمیگم....😤 خداحافظ...👋🏻😁 + اِ....😐 لوس....😒 قطع نکن حالا....😅 ببخشید....😕 - امروز نرگس بهم زنگ زد...😃 مثل برق از جام پریدم. + جدی میگی؟!😃 - مگه من با شما شوخی دارم؟!😐 + خب..... چی گفتن؟🧐 + گفت با پدر و مادرش صحبت کرده...😁 - خب....🤨 + اونا هم بهش گفتنننن....😁 - وایییی سارا...😣 جون به لبم کردی...😫 بگو دیگه....☹️ + گفتن واسه آشنایی بیشتر، بریم خواستگاری....😃 - ایییییییوللللل...😃😍 همه بچه ها با تعجب نگام می کردن. اصلا حواسم نبود... خیلی بلند گفتم... آبروم رفت... - چرا داد می زنی؟!😂 رفتم نمازخونه تا راحت تر صحبت کنم. + ...... - الو.....😐 رو خطی؟!😂 + چ..... چه جوری قبول کردن...؟!😃🤔 - هنوز که قبول نکردن. گفتن بریم که بیشتر باهامون آشنا بشن. اما خیالت راحت. اصلا غصه نخور داداشی. مطمئنم که قبول می کنن.😉😊 انگار یه نفر صداش زد. بعد از چند ثانیه گفت: داداشی، من باید برم.😊 کاری نداری؟ + نه فدات شم.😘 مرسی که گفتی.❤️ یا علی...✋🏻 - علی یارت...✋🏻 نفس عمیقی کشیدم. خدا رو شکر کردم. همه چی داشت جفت و جور می شد. برگشتم پائین. بچه ها هنوزم با تعجب نگام می کردن. احساس کرد یه نفر زد رو شونم. برگشتم عقب.... سر جام میخکوب شدم.... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: چرا سارا انقدر سعیدو اذیت می کنه....؟!😐💔😂 پ.ن2: خانواده نرگس قبول کردن...😃 بزنین کف قشنگه رو....👏🏻😂 پ.ن3: آبرو سعید جلو بچه ها رفت...😐🤦🏻‍♀😂 پ.ن4: به نظرتون سعید کیو دیده؟!🧐🤔 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" آقا محمد بود...😱 یا خدا...‌ بیچاره شدم... خدا بهم رحم کنه... آب دهنمو به سختی قورت دادم... + س...... سلام آقا محمد...😅😰 - علیک سلاااااام... آقا سعید... احوال شما؟!😁 + خوبم....😅 چ.... چیزی شده؟!🤔😥 - شما قرار بود پرونده هایی که بهت دادم رو برسی کنی... درسته؟!🤔🤨 + ب...... بله.... یعنی.... خواستم برسی کنماااا.... ولی... خواهرم زنگ زد.... دیگه گفتم جوابشو ندم، ناراحت میشه... الان برسی می کنم...😅😕 - رسول کم بود، تو هم اضافه شدی...😒 + ببخشید آقا... منظورتون چیه؟!🤔 - منظورم همون ایولیه که گفتی...😏😒 + آها.... ببخشید... ذوق زده شدم... نتونستم خودمو کنترل کنم...😅 - بله دیگه.... کمال همنشین در تو اثر کرده....😒 - ۴ تا پرونده بهت دادم. تا فردا صبح همشونو برسی می کنی. می خوام صبح که اومدم، همش رو میزم باشه.😉 روشنه؟! + بله، چشم. خیالتون راحت.😊 آقا محمد رفت اتاقش. هووووووف. بخیر گذشت.😓 مشغول برسی پرونده ها شدم. خیلی پیچیده بودن. خیلی. شانس آوردم آقا محمد رسید. وگرنه خدا می دونست چه بلایی سرم میومد. ای خدا. خودم کم گرفتارم. حالا باید کارای فرشید و داوودم انجام بدم. داوود و فرشید و امیر کنار هم وایساده بودن و منو نگاه می کردن. معلوم بود به زور جلو خودشونو گرفتن که نخندن. سعید داشت با تلفن حرف می زد و حواسش به ما نبود. بالاخره تحمل نکردن و زدن زیر خنده. + هار هار هار.😐 ببندین نیشتونو.😑 خندشون بیشتر شد. خودکاری که دستم بودو پرت کردم سمتشون که باعث شد ساکت بشن و دل منم خنک شه.😁😂 برگشتم اتاقم. با عطیه تماس گرفتم. بعد از دو بوق، صداش تو گوشم پیچید... - الو... + سلااااام.😃 بانوی زیبای من.😇 چطوری؟ - سلام.😃 خوبم. تو خوبی؟!😊 + شما خوب باشی، منم خوبم.😊 عسل بابا چطوره؟🤔 - اونم خوبه.☺️ + خونه ای؟!🧐 - آره، تازه رسیدم.😊 چطور؟!🤔 + همین جوری.😊 عزیز خوبه؟🤔 - آره. خوبه.😉 + میگم.... از خانم اسماعیلی درباره اون جلسه ی محرمانه پرسیدی؟!🤔 - بله، پرسیدم.🙂 + خب.... چی گفتن؟!🧐 - مثل اینکه اون خانم و آقا از طرف یه خبرگذاری مهم اومدن. یه سری اطلاعات مهم و یه جورایی محرمانه می خواستن. + آها... اون وقت اطلاعاتی که می خواستنو بدست آوردن؟!🧐 - نمی دونم. خانم اسماعیلی ۱۰ دقیقه آخر جلسه، از اتاق معاون بیرون اومد. فکر کنم یه حرفایی داشتن که نمی خواستن خانم اسماعیلی بفهمه. اما به احتمال زیاد، چیزی که می خواستنو بدست آوردن. آخه وقتی رفتن، خیلی خوشحال و راضی بودن. + آها... تو رو دیدن؟!🤔 - نمی دونم. شاید. + باشه... ممنون.😊 - خواهش می کنم.🙃 + مزاحمت نشم.😅 - مزاحم چیه؟ شما مراحمی.😉🙃 + کاری نداری؟!😊 - نه. یا علی.✋🏻 + علی یارت.✋🏻 وای...😣 خدایا...😫 مغزم داره منفجر میشه...😓 اینا تو هر سوراخی که بگی، سرک می کشن...😕 آخه وطن فروشی به چه قیمتی؟! پول...؟! امکانات...؟! واقعا که...😒 سرم خیلی درد می کرد. چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو میز... ۲ روز بعد امروز روز خواستگاری بود. حس عجیبی داشتم. استرس. خوشحالی. ترس. یه حسی که همه ی اینا رو با هم داشت. سهیل و همسرش و رُزا دخترشون هم اومده بودن. سهیل برادر من و سارا بود. ۳ سال از من کوچیکتر بود. اما زودتر از من ازدواج کرد. تو نیروی انتظامی کار می کرد و خونشون شهرستان بود. یاد دو روز پیش افتادم.😆 تلافی کار رسولو سرش درآوردم.😁😂 تازه تنبیهمون تموم شده بود. از سایت برگشتیم خونه ما. خییلی خسته بودم. رسول از منم خسته تر و داغون تر بود. رفت تو اتاق من و تا سرشو گذاشت رو بالش، خوابش برد. منم از فرصت استفاده کردم.😌😋 یه لیوان آب سرد روش خالی کردم. مثل برق از جاش پرید. وای که چقدر قیافش خنده دار شده بود.🤣 چون می دونست تلافی کاری که باهام کرده رو سرش درآوردم و زورشم بهم نمی رسه، کاری نکرد. فقط یه ذره داد زد.😂 اما ساعت گوشیمو دست کاری کرد که باعث شد خواب بمونم و دیر برسم سایت...🤕 البته خودشم خواب مونده و بود و ۵ دقیقه بعد من رسید.🤣 آقا محمد کلی دعوامون کرد و با وساطت آقای عبدی تنبیهمون نکرد.☹️😓 البته خب حق داشت عصبانی بشه. تو این چند روز، خیییلی حرصش داده بودیم.😅 با صدای سارا، از فکر و خیال بیرون اومدم. - آقا دوماد، نمی خواین تشریف بیارین؟!😒 دیر میشه ها. مامان و بابای نرگس همین جوریش حساس هستن. تو دیگه حساس ترشون نکن. + اومدم.😄 تو آینه نگاهی به خودم انداختم. چقدر لباس دامادی بهم میومد.😌😍😝😅 مامان کلی قربون صدقم رفت و بابا بغلم کرد. ................. حرکت کردیم... ۲۰ دقیقه بعد، رسیدیم... زنگ درو زدم. صدای مردونه ای تو کوچه پیچید. - بله؟ + سلام جناب... شهریاری هستم...🙂 - سلام. بفرمائین تو. بسم الله گفتم و رفتیم داخل...
💔 می گفت: دلم میخواد منم برم سوریه! آخه ینی چی!؟ منم میخوام برم[💔] باید برم سرم بره! گفتم خواهرم: این عشق تورا ب حضرت زینب(س) می ستایم ... و درک میکنم.. اما باور کن! این چادر مشکی شما ... این یادگار مادرم زهرا (س) .. بوی شهادت میدهد.... . همین که با چادر مشکی ات در این خیابان های آلوده ب گناه ... این شهر ... قدم برمیداری.. همین ک وقتی به نامحرمی میرسی سرت را زیر می اندازی ... همین که چادرت ... این برترین حجاب .. را ب رخ مردان بی غیرت میکشانی ... و با زبان بی زبانی ات میگویی هنوز هم هستند مردان با غیرتی که سر زنان شان چادر است... . باور کن لحظه لحظه قدم هایت جهاد است ... شهادت است ...😍✨ . خواهرم شنیده ای سخن آن شهید عزیز را ک میگوید ... دشمن و استعمار .. از سیاهی چادرت بیشتر از سرخی خونش میترسد؟ حواست هست نصف دنیا صف کشیده اند تا چادرت را حیایت را ...حجابت را ... چادر فاطمی ات۰۰ مکتب زهرایی ات را صبر زینبی ات را از تو بگیرند ....😡😡 .میخواهد از تو بگیرند هویتت را تا دیگر نتوانی مانند حضرت زهرا ... فرزندانت را همچون حسن (ع)و حسین (ع) تربیت کنی..😌 . تو اینجا با چادر سیاهت .. تنه دشمنان 😥😨را ب لرزه در می آوری ... دشمن را میترسانی و میگویی: هنوز هم هستند مادرانی که تربیت میکنند پسرانی شهید 🙂را... چادر آداب دارد ... آدابش را که شناختی... وابسته اش میشوی...[😍] @dookhtaranehmohajjabe
🤨🚫 بچہ‌ها مادریڪ‌دوره‌‌ۍخاصے ازتاریخ‌هستیم‌... هرڪدوممون‌بریم‌دنبال‌اینکہ:↯ بفهمیم‌مأموریت‌خاصِمون دردوران‌قبل‌ازظهورچیه‌؟! ماوشماالان‌وسط‌معرکہ‌ایم...! وسط‌میدون‌مین‌هستیم بچه‌ها! ازهمین‌نوجوانے خودمونوبراۍ:↯ حضرت‌مهدۍ؏ـج💚 آماده کنیم. :) @dookhtaranehmohajjabe
اے فرزند آدم : 💟⇦•از تاریڪے شبـــــ میترسے، اما از عذابـــــ قبر چرا نه⁉️ ✳️⇦•در جنتـــــ میخواے داخل شوے اما در چرا نه⁉️ ✴️⇦• میدے اما به یڪ غذا چرا نه⁉️ ⇦• های متنوع جهان را میخوانے اما قرآن پاڪ را چرا نه⁉️ ⇦•براے قبولے در تمام شبـــــ بیدارے میڪشے اما براے آمادگے چرا نه⁉️ شبـــــ تا صبح ساعتها با ذوق و شوق بازے فوتبال و فیلمهای آنچنانے تماشا مے ڪنے اما براے نماز اول وقتـتــــ ذوق وشوق چرا نه ⁉️ ‌‎‌ @dookhtaranehmohajjabe
توجه 🟥توجه🟥 توجه 🟥 توجه 🟥 توجه سلام دوستان دو ادمین فعال می خوایم برا کانال پست های جذاب ،جدید ،نظامی، بزاره اگه کسی شرایطش را دارد به آیدی مدیر مراجعه کنه ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨 سلام دوستان در نظرسنجی کانالمون شرکت کنید و نظر خود را ثبت کنید https://EitaaBot.ir/poll/viae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان خوب هستید😉 پرداخت ایتا و کلی سوپرایز داریم😍 زمان: هر موقع ۶۸۵ شدیم🤩 پس لینک مون رو پخش کنید و دوستان تون رو به کانال مون دعوت کنید☺️😍 اینم لینک کانال مون👇🏻👇🏻👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
مشاهده‌ی کارت پستال دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/mahdieyd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا