[جملات کوتاه و ترسناک تو مدارس ایرانی😱😂🦋]
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
1-برو دفتر تکلیفت روشن شه💧🍧
2- ۱۰ دقیقه مطالعه کنید امتحان داریم🌸⚡️
3-کارنامتو گرفتم امروز🌚✨
4-باز امد بوی ماه مدرسه🥲🍒
5-معلم بعد دیدن ورقه من: بچه ها یکم با دقت سوالارو بخونین🍋🚜
6-این فصل از کتاب هم تموم شد جلسه بعد برای امتحان آماده باشید⚽️💕
♡- - - - - - - - - - - - - - - - -♡
#فان🌸🌙.!
بیشترشون جالبن 🙂
بعضی ها استرس دار 😂
#انگلیش_تایم•💡🔋•
◈--------------------------------◈
•Anteater مورچه خوار🍭🏳🌈•°
•Antelope آهو 🏀💕•°
•Ape بوزینه🍒🌪•°
•Bearخرس📖🌸•°
•Beaverسگ آبی🌻🇬🇷•°
•Boarگراز وحشی🛁💜•°
•Buffaloگاو میش🦋🍉•°
#شهیدانه
وقتیمیرفتگلزارشهدا
تمومسنگِقبرهارومیشُست
وهمشونوبهآغوشمیکشید..
آخهممکنبودیکیشونپسرشباشه(:💔
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@dookhtaranehmohajjabe
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
#پست_ویژه #حجاب #چادر
شاید ۲۰ سال پیش کسی به مخیلهاش هم نمیرسید روزی در خیابانهای شهر، دخترانی را مشاهده کند که آن سالها، مردم شاید آنها را در سالنهای عروسی هم نمیدیدند❗️...
دخترانی بزک کرده با موهای پف کرده و بیرون ریخته و مانتوهایی کوتاه و تنگ و جلوباز و شلوارهایی تنگتر!
🔰این روند ۲۰ سال طول کشید تا به اینجا رسید. استعمار و استکبار صبر و حوصله زیادی دارد، برعکس بسیاری از ماها
⬅️اولین کار، گرفتن چادر بود از زنان ما... گفتند چادر حجاب برتر است و میشود برتر نبود...❌
بین خوب و خوبتر، خوب را هم انتخاب کنی به جایی بر نمیخورد. میشود مانتوی گشاد و مقنعه بزرگ پوشید و باحجاب بود... حرف قابل قبولی بود؛ کسی نمیتواست به این حرف اعتراض کند، حتی اهالی مذهب..
⬅️ گام دوم، گرفتن مقنعه بود.. میشود روسری بزرگ سر کرد❗️هم تنوّع دارد هم حجاب است. یادم میآید روسریهایی بود با ضلع بیشتر از یک متر که تا کمر خانمها هم میرسید.. خوب البته روسری مثل مقنعه نبود گاهی مو بیرون میزد.
⬅️ در فیلمهای سینمایی هی مدل گذاشتن، زنهای هنرپیشه مدل شدن و به تبع آن دختران جوان هم از آن ها یاد میگرفتند..
⬅️چشم های ما متوجّه این آب رفتن نمیشد و آنقدر کم کم این کار را کردند که چشم ما عادت میکرد...⚠️
⬅️ مانند بچهای که جلوی چشم پدر و مادرش بزرگ میشود و قد میکشد و والدینش حس نمیکنند اما دیگران که کمتر او را میبینند و چشمانشان عادت نکرده، متوجه رشد هفتگی او میشوند... ما عادت کردیم به روسریهایی که هر روز آب میرفت و تبدیل شد به نواری باریک و بعضا توری... مانتوهایی که شاید بهتر باشد بلوز و پیراهن راحت نامیدشان تا مانتو...❌
⬅️ به هر حال کم کم کار به اینجا کشید و مدام گفتند بیحجابی معضل فرهنگی است، برای حل آن باید کار فرهنگی کرد.. سالها گذشت و لباسها آب رفت و کار فرهنگی در زمینه عفت و حجاب مشاهده نشد.
❌برعکسش، فراوان کارهای ضد فرهنگ در کوبیدن حجاب و عفت و حیا و غیرت در فیلمهای سینمایی و مجلات و برنامههای عمومی یافت میشد...
⬅️ حالا هم که مد پوشش خانمها تغییر کرده، پوشیدن ساق شلواری (ساپورت) به جای شلوار... یعنی دیگر شلوار جین تنگ هم نه! ساق شلواری! و بدون تردید در یکی دو سال آینده این کنار میرود و برخی را ..........
⬅️ یعنی پس از آنکه چادر، مقنعه، مانتو و روسری از زنان گرفته شد، حالا رفتهاند سراغ شلوار!❗️چشمهای ما هنوز عادت نکردهاند.. اگر به این هم عادت کنیم سرنوشت چادر و مانتو و روسری در انتظار این ساپورت هم هست..خدایی نکرده اینها هم روز به روز نازکتر و کوتاهتر میشود و ما عادت میکنیم....
آن وقت... نمیدانم بعدش سراغ چه خواهند رفت......
🌺 حیرت آور است ‼️
👈همهی جهان حجاب دارد:
۱_کره زمین دارای پوشش است...
۲_ میوههای تروتازه دارای پوشش است...
۳_ شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود...
۴_ قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایدهاش از بین میرود و زیر پا انداخته میشود، برای اینکه پوشش آن از بین رفته
۵_ سیب هم اگر پوستهاش گرفته شود و رها شود فاسد میشود...
و......
در تعجبم از مردی که ماشیناش را از ترس خط و خش افتادن چادر با میپوشاند؛
اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند‼️
بانو!🦋
این چادر تا برسد بدست تو
هم از کوچههای مدینه گذشته💔
هم از کربلا💔
هم از بازار شام...!💔
خون هزاران نفر برای جلوگیری از تعرض به آن پایش ریخته شده است
و شهدا میگویند خواهرم چادر تو از خون من رنگینتر است..
چادرت را در آغوش بگیر
و بگو برایت روضه بخواند...
همه را از نزدیک دیده است...
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)✋💚
💌✌️نشر این مطلب میتواند غیرتهای از دست رفته را تکانی بدهد..✋
آری....
(حجاب مصونیت است نه محدودیت)
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی با گاندو 😂
سریالیست
پ.ن، آقا محمد اینجا آقای
سامان گوران هستن😁
کپی ممنون ❌
فقط فوروارد ✅
🍃🍃🍃🍃
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد مقتدای اهل عالم...😍♥️
#ولادت_حضرت_محمد
#سردار_دلها
#ساخت_خودم
کمی با ذکر ۵ صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج آزاد✅
(فوروارد قشنگتره...🙃)
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
#تلنگرانہ⇜{‼️}
✍🏻بچـہ#بسیجی ڪـہ
یـہپاشیکسرهتوپایگاه
بسیجومسجدو...باشه،
یـہپاشهمتوفضایمجازی
درحالِفیلترکردندشمن،
ویِکسرههمبگہشهادتــــ...؛
ولی...
نمازشاولوقتنباشـہ...
احترامبهوالدینسرشنباشـہ...
بچـہبسیجےنیست ❗️
قبولداری؟!
♡فقطادعاڪردنکافےنیست
@dookhtaranehmohajjabe
#شهیدانه🌹
آنان در #غربت جنگیدند
و با #مظلومیت به #شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان
#تکه_تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست🥀
اما
⇜راز خون آشکار شد
⇜راز خون را جز #شهدا در نمیابند
⇜گردش خون در رگ های زندگی شیرین است...
اما
ریختن آن در پای #محبوب شیرین تر...
و نگو شیرین تر✘
بگو بسیار بسیار شیرین تر است...🌹
#شهید_آوینی
#روایت_مقاومت
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی نمیتونه مانع خواسته های من بشه...✌️👮♀
همہ تو خونشون یه آیینہ دارن و بهتر از تو میدونن دماغشون بزرگہ یا نه..!؟🙂👌🏻
﹏﹏﹏﹏﹏﹏🌻﹏﹏﹏﹏﹏﹏
آدما نقاشیِ خدا هستن. هیچوقت به آثار هنری خدا توهین نکنید☝️🏻♥️
#تلنگرانہ
-
-
ازعکاسےپرسیدند . .
بدترینلحظہعکسگرفتنٺکِۍبود؟
گفت:«خواستمازکودکےعکسبگیرم؛
فڪرکردکہدوربیناسلحہمنہ
وداستانشرابالابرد-!
واقعااگرمدافعانحرمنبودن،چہمیشد-!?
شایدجاےاینکودڪمنوشماهرروزتنوجانمان
ازصداےخمپارھهاےشهرمےلرزید ..!(:
#تلنگر⛓!-
•『🌱』•
.
.
[ إِنَّالْإِنْسانَلَفِیخُسْرٍ ]
خودخداگفتہکہایبشر!
همراهِمننباشےباختیاا :)🔗💛
˼#آیہ_گرافے💙🦋 ⸀
.
•
اگربسیجۍواقعۍهستۍ
-''اللهم الرزقنا شهادت-''
روبہقلبتبچسبوننہپشتموبایلت:)🌿
﹝#تلنگر﹞
••🪴••
دلتکهگرفت،
دیگرمنّتزمینرانکش !!!
راهآسمانبازاست، پر بکش !
"او"
همیشهآغوششبازاست،
نگفتهتورامیخواند؟
اگرهیچکسنیست،
خدا که هست
ـ- - - - - - - -
⊰#خداجان🌱🌸⊱
-
رفقا '!
کسی هسـت محض رضاۍِ خـدا،
همین الان
یـه پنـج شیش تا صلوات بفرسته برا
ظهور آقا!؟
ملائکه قلم به دست منتظرنااا:)
■ #حرفحق☺️🌸
___
✨پاڪ بۅدن بہ این نیست کہ تسبیح بردارۍ ۅ ذڪر بگۍ..
پاڪی بہ اینہ ڪہ تو موقعیٺ گناه؛
از گناھ فاصلہ بگیرۍ! . . .
👌بچه ها میزان انسانیت ما ادما به میزان مقاومتمون در برابره گناه بستگی داره....هرکی مقاومتش بیشتره از بقیه انسان تره....کسی که تو موقعیت گناه سمته خواسته ی هوای نفسش میره بدون تعارف بخوام بگم: هیچ فرقی با حیوانات نداره....چون مثل حیوانات عمل کرده
😎خودسازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت حاج قاسم ✨🕊
یاصاحب زمان عج:
❤️💫زیبا غزل دفترعشق است محمد-
🌼💫برفرق فلک افسر عشق است محمد-
❤️💫در وسعت هفت آسمان هستی-
🌼💫رخشندهترین اختر عشق است محمد
❤️
🌼💫عید میلاد رسول خاتم (ص)
❤️💫و امام جعفر صادق (ع)
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
🌸🍃
-
-
ازعکاسےپرسیدند . .
بدترینلحظہعکسگرفتنٺکِۍبود؟
گفت:«خواستمازکودکےعکسبگیرم؛
فڪرکردکہدوربیناسلحہمنہ
وداستانشرابالابرد-!
واقعااگرمدافعانحرمنبودن،چہمیشد-!?
شایدجاےاینکودڪمنوشماهرروزتنوجانمان
ازصداےخمپارھهاےشهرمےلرزید ..!(:
#تلنگر⛓!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو📽🍃
❎ دربرابر خطای دیگران بی تفاوت نباشیم
این پیام را منتشر کنید...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_70
#راضیه
فکرم خیلی مشغول بود...
مشغول اون چند ثانیه ای که نگاهم گره خورد به نگاه آقای رضایی...
حالم خوب نبود...😕
احساس گناه می کردم...😓
کسی خونه نبود...
مرضیه دانشگاه بود...
مامان و رضا هم خونه دایی بودن...
من چون حوصله نداشتم و سرم درد می کرد، باهاشون نرفتم...
بابا هم که سرِکار بود...
آماده شدم...
یه مانتو آبی تیره بلند، با یه شلوار مشکی پوشیدم...
موهای بلند و قهوه ایم رو بستم...
یه روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم..
روی یه کاغذ نوشتم "من میرم بیرون. زود بر می گردم. راضیه:)"
کاغذ رو چسبوندم به در اتاقم...
چادرمو سرم کردم...
موبایلمو گذاشتم تو جیبم...
کیفمو برداشتم و از خونه بیرون اومدم...
یه تاکسی گرفتم و رفتم شاه عبد العظیم...
وارد حرم شدم و سلام دادم...
وارد صحن شدم و زیارت نامه خوندم...
کنار ضریح نشستم...
کلی درد و دل کردم و اشک ریختم...
مثل همیشه، حالا که اومده بودم حرم، گوشیمو خاموش کرده بودم تا کسی مزاحم خلوتم نشه و حس و حالمو بهم نزنه...
۱۰ دقیقه گذشت...
گوشیمو روشن کردم...
حدس می زدم تا الان هزار بار بهم زنگ زده باشن...
یا خدا...😱
حدسم درست بود...😶
۲۰ تماس بی پاسخ از مامان
۱۵ تماس بی پاسخ از بابا و رضا
۱۰ تا از مرضیه...
خوبه نوشتم میرم بیرون...😶
سریع شماره مرضیه رو گرفتم...
بعد از ۱ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
- الو... راضیه... معلومه کجایی...؟!😕 چرا گوشیت خاموشه...؟!🙁
+ علیک سلام...😐😑
- ببخشید...😶😅 سلام...🙃
+ اومدم شاه عبد العظیم...🙂❤️
- خب چرا نگفتی؟!😕 مردیم از نگرانی...🙁
+ یادداشت گذاشتم...😶
- چرا من ندیدم...؟!🤨
+ چسبوندم به در اتاقم...🤦🏻♀😂
- وا...😐 خنده داره...؟!😑 ندیدم خب...😕
از صحن بیرون اومدم...
+ 🤣
- هار هار هار...😐
+ آخه تو وقتی نگران میشی، خیلی باحال میشی...😂 کلا تمرکزت رو از دست میدی...🤣 لابد واسه همین یادداشتمو ندیدی...😑😄
- خیلی خوب تو هم...😒
- اصلا می دونی ساعت چنده؟!😑
+ الان چه ربطی داشت؟!😐😒
- ببین ساعت چنده...😶 بعد ربطشو می فهمی...😊😒
نگاهی به ساعت رو مچم انداختم...
وای...😱
ساعت ۹ شب بود...
هر وقت تا این موقع بیرون می موندم، می گفتم دقیقا کجام... گوشیم رو هم روشن نگه می داشتم تا نگرانم نشن...
+ ببخشید...😕 زمان از دستم در رفت...🤭😶
- اشکال نداره...😄 زیارتت قبول...🙃 التماس دعا...🙂❤️
+ مرسی خواهری...☺️ چشم...😊 محتاجیم به دعا...🙃
- کِی بر می گردی؟!🤔
+ الان تاکسی می گیرم میام...😇
- صبر کن به داداش رضا میگم بیاد دنبالت...😊
+ باشه...🙃 ممنون...😘
- خواهش می کنم...😄 کاری نداری...؟!🙃
+ نه...🙂 یا علی...✋🏻
- علی یارت...✋🏻
نگاهی به اطرافم کردم...
یه آقایی که داشت با تلفن صحبت می کرد و حواسش به من نبود، توجهمو به خودش جلب کرد...
اولش فکر کردم اشتباه می کنم...
اما نه...
باورم نمی شد...
آقای رضایی بودن...😨
اینجا چیکار می کنن؟!😶
خیلی برام عجیب بود...🤭
با چادرم صورتمو پوشوندم تا منو نبینن...
ماشین رضا رو دیدم...
سریع رفتم و سوار شدم...
هوا خیلی خنک بود...
سرمو به صندلی تکیه دادم...
شیشه رو دادم پائین...
چشمامو بستم...
خیلی حس خوبی داشتم...
آروم تر شده بودم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: مرضیه و رضا خواهر و برادر راضیه هستن...✨😊
پ.ن2: مرضیه وقتی استرس می گیره، خیلی باحال میشه...😐🤭😁😂
پ.ن3: داوود رو دید...😱
پ.ن4: آروم تر شد...🙃❤️
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_71
چند روز بعد
#محمد
فردا عملیات بود...
یکم نگران بودم...
رفتم نمازخونه...
قرآنی برداشتم...
یه گوشه نشستم...
قرآن رو بوسیدم و نیت کردم...
بازش کردم و شروع به خوندن کردم...
دو رکعت نماز خوندم...
دلم آروم گرفت...
رفتم اتاق جلسه و به بچه ها هم گفتم بیان...
چند دقیقه بعد، همه اومدن...
+ خب... همون طور که می دونین، فردا یه عملیات مهم داریم...☝️🏻 عملیات دستگیری الکساندر، محسن و همدستاشون...
ما نمی دونیم دقیقا تو اون خونه و اون مهمونی چه خبره...😶 نمی دونیم چند نفر حضور دارن و کیا هستن...🤭 اما قطعا آدمای مهمین...🤫 احتمال مصلح بودنشون هم بالاست...
+ داوود...
- جانم آقا؟!
+ وقتی ما وارد عمل شدیم، یه جا قایم شو... خیلی مراقب باش...☝️🏻🙂 وقتی دستگیرشون کردیم، بهمون ملحق میشی...😉
- چشم...😊
+ خب... می تونین امشب برین خونه هاتون...🙃 حتما خوبِ خوب استراحت کنین...☝️🏻 سوالی نیست؟!🧐
کسی چیزی نگفت...
- یا علی...✋🏻
همه رفتن...
کاپشنمو پوشیدم.
سوئیچ موتور رو برداشتم و رفتم خونه...
کلید انداختم و درو باز کردم...
بعد از سلام و احوال پرسی با عزیز، رفتم بالا...
+ سلاااام...😃 من اومدم...😄
عطیه از آشپزخونه بیرون اومد...
- سلام...😃 خسته نباشی...🙃
+ ممنون...😘 سلامت باشی...🙂
- چه خبر؟!🙃
+ هیچی... سلامتی...🤗 شما چه خبر؟!😇
- منم هیچی...🙃 سلامتی...😊
- غذا که نخوردی؟!🧐
+ نه...😕
- لابد مثل همیشه وقت نکردی...😐
+ دقیقا...😶
هر دو خندیدیم...
- پس لباساتو عوض کن... عزیزم صدا کن تا غذا رو بکشم...😊
دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: چشم بانو...😇
شامو دور هم خوردیم...
عزیز رفت پائین...
کنار عطیه نشستم...
+ زهرا خانم ما چطوره؟!😉😍
- خوبه...😄
+ عطیه...
- جانم؟!
+ می خوام یه قولی بهم بدی...🙃
- چه قولی؟!🤔
+ می خوام... می خوام بهم قول بدی... اگه... اگه یه روزی... من نبودم...
پرید وسط حرفم و با دلخوری گفت: این چه حرفیه می زنی محمد؟!😕
+ عطیه... مرگ، حقه...🙂 همه ما یه روزی می میریم...🙃 حالا میشه حرفمو ادامه بدم...؟!😄🙂
نگرانی تو چشماش موج می زد...
انگار مثل همیشه فهمیده بود فردا عملیات داریم...
سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت...
+ می خوام بهم قول بدی اگه یه روزی من نبودم، خیلی مواظب خودت و زهرا و عزیز باشی...🙂💔
+ باشه؟!🙃
قطره اشکی از گوشه ی چشمش سُر خورد و رو گونش ریخت...
+ اِ...😶 گریه نکن دیگه...😕 تو که می دونی طاقت دیدن اشکاتو ندارم...🙁
+ قول میدی؟!🙃
سرشو بالا آورد...
لبخند محوی زد و گفت: قول میدم...🙂💔
- تو هم قول بده دیگه از این حرفا نزنی...😶🙃
+ قول نمیدم...😁
پوکر فیس نگام کرد...
- محمد...😐😕
+ شوخی کردم...😄 قول میدم...😊
لبخندی زد...
- خیلی بدجنسی...😊😐
+ خیلی...😁
هر دو خندیدیم...
آماده خواب شدیم...
نگران بودم...😕
واقعا بعد از من، عطیه و عزیز و زهرا چی میشن؟!🙃
با یادآوری اینکه خدا همیشه هست، نگرانیم بر طرف شد...🙂
آره...😄
خدا همیشه هست و هوای بنده هاشو داره و مواظبشونه...💞
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: وقت نکرده غذا بخوره...😐💔😂🙃
پ.ن2: فقط حرفای محمد و عطیه...🙂🙃💔
دلم کباب شد...😭
پ.ن3: خیلی بدجنسه...😄💔😂
پ.ن4: خدا همیشه هست و هوای بنده هاشو داره و مواظبشونه...🙃🙂☝️🏻❤️
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe