eitaa logo
دختران محجبه
924 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
. • اگربسیجۍواقعۍهستۍ -''اللهم الرزقنا شهادت-'' روبہ‌قلبت‌بچسبون‌نہ‌پشت‌موبایلت:)🌿 ﹝
••🪴•• دلت‌که‌گرفت، دیگرمنّت‌زمین‌رانکش !!! راه‌آسمان‌بازاست، پر بکش ! "او" همیشه‌آغوشش‌باز‌است، نگفته‌تورا‌می‌خواند؟ اگر‌هیچکس‌نیست، خدا که هست ـ- - - - - - - - ⊰🌱🌸⊱
- رفقا '! کسی هسـت‌ محض‌ رضاۍِ‌ خـدا، همین الان یـه پنـج‌ شیش‌ تا‌ صلوات بفرسته برا ظهور آقا!؟ ملائکه قلم به دست منتظرنااا:)
☺️🌸 ___ ✨پاڪ بۅدن‌ بہ‌ این‌ نیست کہ تسبیح‌ بردارۍ ۅ ذڪر بگۍ.. پاڪی بہ‌ اینہ‌ ڪہ‌ تو موقعیٺ گناه؛ از‌‌ گناھ‌‌ فاصلہ‌‌ بگیرۍ! . . . 👌بچه ها میزان انسانیت ما ادما به میزان مقاومتمون در برابره گناه بستگی داره....هرکی مقاومتش بیشتره از بقیه انسان تره....کسی که تو موقعیت گناه سمته خواسته ی هوای نفسش میره بدون تعارف بخوام بگم: هیچ فرقی با حیوانات نداره....چون مثل حیوانات عمل کرده 😎خودسازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاصاحب زمان عج: ❤️💫زیبا غزل دفترعشق است محمد-   🌼💫برفرق فلک افسر عشق است محمد- ❤️💫در وسعت هفت آسمان هستی-   🌼💫رخشنده‌ترین اختر عشق است محمد ❤️ 🌼💫عید میلاد رسول خاتم (ص) ❤️💫و امام جعفر صادق (ع) 🌸🍃
- - ازعکاسےپرسیدند . . بدترین‌لحظہ‌عکس‌گرفتنٺ‌کِۍبود؟ گفت:«خواستم‌ازکودکےعکس‌بگیرم؛ فڪرکردکہ‌دوربین‌اسلحہ‌منہ‌ وداستانش‌رابالابرد-! واقعااگرمدافعان‌حرم‌نبودن،چہ‌میشد-!? شایدجاےاین‌کودڪ‌من‌و‌شماهرروزتن‌وجان‌مان ازصداےخمپارھ‌هاےشهرمےلرزید ..!(: ‌⛓!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃 ❎ دربرابر خطای دیگران بی تفاوت نباشیم این پیام را منتشر کنید...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" فکرم خیلی مشغول بود... مشغول اون چند ثانیه ای که نگاهم گره خورد به نگاه آقای رضایی... حالم خوب نبود...😕 احساس گناه می کردم...😓 کسی خونه نبود... مرضیه دانشگاه بود... مامان و رضا هم خونه دایی بودن... من چون حوصله نداشتم و سرم درد می کرد، باهاشون نرفتم... بابا هم که سرِکار بود... آماده شدم... یه مانتو آبی تیره بلند، با یه شلوار مشکی پوشیدم... موهای بلند و قهوه ایم رو بستم... یه روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم..‌ روی یه کاغذ نوشتم "من میرم بیرون. زود بر می گردم. راضیه:)" کاغذ رو چسبوندم به در اتاقم... چادرمو سرم کردم... موبایلمو گذاشتم تو جیبم... کیفمو برداشتم و از خونه بیرون اومدم... یه تاکسی گرفتم و رفتم شاه عبد العظیم... وارد حرم شدم و سلام دادم... وارد صحن شدم و زیارت نامه خوندم... کنار ضریح نشستم... کلی درد و دل کردم و اشک ریختم... مثل همیشه، حالا که اومده بودم حرم، گوشیمو خاموش کرده بودم تا کسی مزاحم خلوتم نشه و حس و حالمو بهم نزنه... ۱۰ دقیقه گذشت... گوشیمو روشن کردم... حدس می زدم تا الان هزار بار بهم زنگ زده باشن... یا خدا...😱 حدسم درست بود...😶 ۲۰ تماس بی پاسخ از مامان ۱۵ تماس بی پاسخ از بابا و رضا ۱۰ تا از مرضیه... خوبه نوشتم میرم بیرون...😶 سریع شماره مرضیه رو گرفتم... بعد از ۱ بوق، صداش تو گوشم پیچید... - الو... راضیه... معلومه کجایی...؟!😕 چرا گوشیت خاموشه...؟!🙁 + علیک سلام...😐😑 - ببخشید...😶😅 سلام...🙃 + اومدم شاه عبد العظیم...🙂❤️ - خب چرا نگفتی؟!😕 مردیم از نگرانی...🙁 + یادداشت گذاشتم...😶 - چرا من ندیدم...؟!🤨 + چسبوندم به در اتاقم...🤦🏻‍♀😂 - وا...😐 خنده داره...؟!😑 ندیدم خب...😕 از صحن بیرون اومدم... + 🤣 - هار هار هار...😐 + آخه تو وقتی نگران میشی، خیلی باحال میشی...😂 کلا تمرکزت رو از دست میدی...🤣 لابد واسه همین یادداشتمو ندیدی...😑😄 - خیلی خوب تو هم...😒 - اصلا می دونی ساعت چنده؟!😑 + الان چه ربطی داشت؟!😐😒 - ببین ساعت چنده...😶 بعد ربطشو می فهمی...😊😒 نگاهی به ساعت رو مچم انداختم... وای‌...😱 ساعت ۹ شب بود... هر وقت تا این موقع بیرون می موندم، می گفتم دقیقا کجام... گوشیم رو هم روشن نگه می داشتم تا نگرانم نشن... + ببخشید...😕 زمان از دستم در رفت...🤭😶 - اشکال نداره...😄 زیارتت قبول...🙃 التماس دعا...🙂❤️ + مرسی خواهری...☺️ چشم...😊 محتاجیم به دعا...🙃 - کِی بر می گردی؟!🤔 + الان تاکسی می گیرم میام...😇 - صبر کن به داداش رضا میگم بیاد دنبالت...😊 + باشه...🙃 ممنون...😘 - خواهش می کنم...😄 کاری نداری...؟!🙃 + نه...🙂 یا علی...✋🏻 - علی یارت...✋🏻 نگاهی به اطرافم کردم... یه آقایی که داشت با تلفن صحبت می کرد و حواسش به من نبود، توجهمو به خودش جلب کرد... اولش فکر کردم اشتباه می کنم... اما نه... باورم نمی شد... آقای رضایی بودن...😨 اینجا چیکار می کنن؟!😶 خیلی برام عجیب بود...🤭 با چادرم صورتمو پوشوندم تا منو نبینن... ماشین رضا رو دیدم... سریع رفتم و سوار شدم... هوا خیلی خنک بود... سرمو به صندلی تکیه دادم... شیشه رو دادم پائین... چشمامو بستم... خیلی حس خوبی داشتم... آروم تر شده بودم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: مرضیه و رضا خواهر و برادر راضیه هستن...✨😊 پ.ن2: مرضیه وقتی استرس می گیره، خیلی باحال میشه...😐🤭😁😂 پ.ن3: داوود رو دید...😱 پ.ن4: آروم تر شد...🙃❤️ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" چند روز بعد فردا عملیات بود... یکم نگران بودم... رفتم نمازخونه... قرآنی برداشتم... یه گوشه نشستم... قرآن رو بوسیدم و نیت کردم... بازش کردم و شروع به خوندن کردم... دو رکعت نماز خوندم... دلم آروم گرفت... رفتم اتاق جلسه و به بچه ها هم گفتم بیان... چند دقیقه بعد، همه اومدن... + خب... همون طور که می دونین، فردا یه عملیات مهم داریم...☝️🏻 عملیات دستگیری الکساندر، محسن و همدستاشون... ما نمی دونیم دقیقا تو اون خونه و اون مهمونی چه خبره...😶 نمی دونیم چند نفر حضور دارن و کیا هستن...🤭 اما قطعا آدمای مهمین...🤫 احتمال مصلح بودنشون هم بالاست... + داوود... - جانم آقا؟! + وقتی ما وارد عمل شدیم، یه جا قایم شو... خیلی مراقب باش...☝️🏻🙂 وقتی دستگیرشون کردیم، بهمون ملحق میشی...😉 - چشم...😊 + خب... می تونین امشب برین خونه هاتون...🙃 حتما خوبِ خوب استراحت کنین...☝️🏻 سوالی نیست؟!🧐 کسی چیزی نگفت... - یا علی...✋🏻 همه رفتن... کاپشنمو پوشیدم. سوئیچ موتور رو برداشتم و رفتم خونه... کلید انداختم و درو باز کردم... بعد از سلام و احوال پرسی با عزیز، رفتم بالا... + سلاااام...😃 من اومدم...😄 عطیه از آشپزخونه بیرون اومد... - سلام...😃 خسته نباشی...🙃 + ممنون...😘 سلامت باشی...🙂 - چه خبر؟!🙃 + هیچی... سلامتی...🤗 شما چه خبر؟!😇 - منم هیچی...🙃 سلامتی...😊 - غذا که نخوردی؟!🧐 + نه...😕 - لابد مثل همیشه وقت نکردی...😐 + دقیقا...😶 هر دو خندیدیم... - پس لباساتو عوض کن... عزیزم صدا کن تا غذا رو بکشم...😊 دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: چشم بانو...😇 شامو دور هم خوردیم... عزیز رفت پائین... کنار عطیه نشستم... + زهرا خانم ما چطوره؟!😉😍 - خوبه...😄 + عطیه... - جانم؟! + می خوام یه قولی بهم بدی...🙃 - چه قولی؟!🤔 + می خوام... می خوام بهم قول بدی... اگه... اگه یه روزی... من نبودم... پرید وسط حرفم و با دلخوری گفت: این چه حرفیه می زنی محمد؟!😕 + عطیه... مرگ، حقه...🙂 همه ما یه روزی می میریم...🙃 حالا میشه حرفمو ادامه بدم...؟!😄🙂 نگرانی تو چشماش موج می زد... انگار مثل همیشه فهمیده بود فردا عملیات داریم... سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت... + می خوام بهم قول بدی اگه یه روزی من نبودم، خیلی مواظب خودت و زهرا و عزیز باشی...🙂💔 + باشه؟!🙃 قطره اشکی از گوشه ی چشمش سُر خورد و رو گونش ریخت... + اِ...😶 گریه نکن دیگه...😕 تو که می دونی طاقت دیدن اشکاتو ندارم...🙁 + قول میدی؟!🙃 سرشو بالا آورد... لبخند محوی زد و گفت: قول میدم...🙂💔 - تو هم قول بده دیگه از این حرفا نزنی...😶🙃 + قول نمیدم...😁 پوکر فیس نگام کرد... - محمد...😐😕 + شوخی کردم...😄 قول میدم...😊 لبخندی زد... - خیلی بدجنسی...😊😐 + خیلی...😁 هر دو خندیدیم... آماده خواب شدیم... نگران بودم...😕 واقعا بعد از من، عطیه و عزیز و زهرا چی میشن؟!🙃 با یادآوری اینکه خدا همیشه هست، نگرانیم بر طرف شد...🙂 آره...😄 خدا همیشه هست و هوای بنده هاشو داره و مواظبشونه...💞 کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: وقت نکرده غذا بخوره...😐💔😂🙃 پ.ن2: فقط حرفای محمد و عطیه...🙂🙃💔 دلم کباب شد...😭 پ.ن3: خیلی بدجنسه...😄💔😂 پ.ن4: خدا همیشه هست و هوای بنده هاشو داره و مواظبشونه...🙃🙂☝️🏻❤️ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" ساعت ۶ عصر بود... کم کم آماده شدم برم سایت... از اتاق بیرون اومدم... سارا رو مبل نشسته بود و به تلویزیون خاموش خیره شده بود... کنارش نشستم... چند بار صداش زدم... اما متوجه نشد... دستمو جلو صورتش تکون دادم... برگشت سمتم... - چی شده؟!🧐 + چند بار صدات زدم... جواب ندادی...😄 - ببخشید...😶 حواسم نبود...😕 + چیزی شده؟!🤔 - نه...🙃 + مطمئنی؟!🧐 سکوت کرد... چند ثانیه بعد گفت: راستش... یه خواب بد دیدم...😰 خیلی نگرانم...😓 دلم شور می زنه...😥 انگار... انگار منتظر یه اتفاق بدم...😕 + بهش فکر نکن...😶 اذیت میشی...😕 خیره ان شاءالله...🙂 لبخندی زد... راستش... خودمم یکم نگران بودم... دفعه اولم نبود می رفتم عملیات... اما همیشه این استرس رو داشتم... سوئیچ موتور رو برداشتم... سارا تا دم در بدرقم کرد... - خیلی مراقب خودت باش...🙃❤️ + چشم...😊 تو هم مراقب خودت باش...🙂❤️ خداحافظی کردم... سوار موتور شدم و رفتم سمت سایت... ساعت ۶:۳۰ عصر بود... همه بچه های عملیات بودن... رفتیم اتاق تدارکات و وسایل لازم رو برداشتیم و رفتیم سمت آدرسی که داوود فرستاده بود... نیم ساعت بعد، رسیدیم... دور تا دور خونه رو محاصره کردیم... رسول از دیوار رفت بالا و درو برامون باز کرد و وارد شدیم... همین که رفتیم تو، صدای شلیک گلوله اومد... بچه ها وارد عمل شدن... صدای یه نفر اومد که گفت: مامورا اومدن... الکساندر و محسن و خواهرش انگار غیب شدن... هر جا رو نگاه کردم ندیدمشون... چند نفر اسلحه به دست رفتن بیرون... منم طبق گفته آقا‌محمد قایم شدم... خانم‌امینی هم برای دستگیری اومده بودن... یه نفر تفنگشو گرفت سمتشون... خانم‌امینی حواسشون نبود و به اون آدم هم دید نداشتن... خدایا... چیکار کنم...؟! مجبورم هولش بدم... اما... نامحرمن... اما نجات جونشون مهم تره...☝️🏻 همه این فکرا در صدم ثانیه از ذهنم گذشت... سریع رفتم و هلشون دادم... افتادن زمین... صدای شلیک گلوله اومد... سوزشی تو دستم حس کردم... تیر نخورده بودم... اما دستم زخمی شده بود و خون ریزی داشت... خانم‌امینی با نگرانی گفتن: خوبین؟! + ب... بله... همون مردی که می خواست خانم‌امینی رو بزنه، اسلحشو سمتم گرفت... یهو صدای شلیک گلوله اومد و افتاد... برگشتم و عقبو نگاه کردم... فرشید زده بودش... کمکم کرد و رفتم همون جای قبلیم... تعدادشون از ما بیشتر بود... درخواست نیروی کمکی کردیم... تقریبا همه رو دستگیر کرده بودیم... اما اصل کاری ها نبودن... الکساندر، محسن و خواهرش... انگار آب شده بودن و رفته بودن تو زمین... بچه ها موندن تا بقیه رو دستگیر کنن... سعید و فرشید هم زخمی شده بودن... گفتیم آمبولانس اعزام بشه به موقعیتمون... یه نفر رو دیدم که در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفت داخل و سریع درو بست... با رسول رفتیم سمت اون در... قفلشو با اسلحم شکوندم... تقریبا ۱۰ تا پله می خورد و می رفت پائین... آروم و با احتیاط از پله ها پائین رفتیم... یه در دیگه بود... آروم بازش کردم... رفتم تو و رسول هم پشت سرم اومد... یه خونه ۵۰ متری بود... الکساندر چند بار اومده بود اینجا... برای همین این خونه رو هم زیر نظر داشتیم، اما همچین جایی وجود نداشت... به رسول گفتم اتاق رو بگرده و خودم رفتم سمت آشپزخونه و سرویس بهداشتی... ارتباطم با بچه ها قطع شده بود... یهو... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: رسول و سارا...🙃🙂 پ.ن2: داوود دوباره دهقان فداکار شد...😊😂 پ.ن3: سعید و فرشید زخمی شدن...😱 پ.ن4: یهو چی؟!😱 حدساتونو درباره پ.ن4 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe